دنبال کننده ها

۱۷ مرداد ۱۴۰۲

سی و پنج سال در ینگه دنیا

سی‌و پنج سال گذشت . انگار همین دیروز بود . پس از چهار سال و نیم زندگی در بوئنوس آیرس ، آپارتمان کوچکم را فروخته بودم و آمده بودم ینگه دنیا . سی وپنج سال پیش در چنین روزی . هشتم آگست ۱۹۸۸
آمده بودم امریکا ، با هراسی مبهم و فرساینده از فردایی نا روشن .
رسیدم به سانفرانسیسکو . با پاسپورتی آرژانتینی و یک ویزای پنجساله .
دخترم - آلما - پنج ساله بود .
تا سر و سامان بگیریم سختی ها و مرارت ها کشیدم .هفته ای هفت روز - بی هیچ درنگی و وقفه ای - از هشت صبح تا یازده شب ، سوپر مارکتی را میچرخاندم . در محله ای فقیر نشین با مردمانی اغلب بیکار و معتاد و بیمار . معتاد به الکل . معتاد به هزار و یک درد بی درمان . گویی به سرزمین فقر و فحشا و اعتیاد پا نهاده بودم .
گهگاه با نوعی حیرت از خودم می پرسیدم : یعنی امریکا را همین آدم ها ساخته اند ؟ یک مشت الکلی ؟ یک مشت معتاد ؟
سالی و سالیانی گذشت . همه بی حاصل و در اضطراب . و همواره حسرت و حیرتی همراهم بود که چرا آن زندگی آرام شیرین بی هیاهوی بی درد سرم در بوینوس آیرس را به امید سرابی چنین وهم آلود وا نهاده ام ؟ و راه بازگشت هم بسته بود .
ماندم و فرسودم . سالی چند . اما از پا نیفتادم . رفیقان تازه ای یافتم . سر انجام سوپر مارکتم را فروختم . اما پولی در دستم نماند. دستم خالی مانده بود .
رفیق شاعرم - مسعود سپند - خانه ای و فروشگاهی داشت . و خانه دیگری در ساکرامنتو . دستم را گرفت و به ساکرامنتو آورد . خانه اش را بمن داد و گفت : اینجا بنشین . هر وقت پولدار شدی اجاره اش را بده.
کوچیدیم به ساکرامنتو . روزی بمن گفت : هشتاد هزار دلار اعتبار بانکی دارم . برو کسب و کاری راه بینداز و از این اعتبار استفاده کن .
پی کسب و کاری بر آمدم . رفیق نو یافته دیگری - ابراهیم - دستم را گرفت و مدیر فروشگاهش کرد . سال بعد بی هیچ سرمایه ای شریک ابراهیم شدم . قرار مان این بود : کار از من . مدیریت از من . سود پنجاه پنجاه .
یکی دو سال بدین منوال گذشت . ابراهیم رنجور بود . تنها ترین انسان روی زمین بود . بازنشسته شد و فروشگاه را بمن واگذاشت و رفت . رفت شاید از ته مانده زندگی اش لذت ببرد . طفلکی هر گز زندگی راست و درستی نداشت ، زندگی خانوادگی اش از همان جوانی در هم شکسته بود .سه فرزندش را به تنهایی بزرگ کرده بود .
بیست و‌پنج سال آنجا ماندم . بیست و‌پنج سال. سال هایی همه تلاش و کار .
مسعود یکی دو سالی است این جهان را وانهاده است . به سرطانی پر کشید همچون آه… و تمام .
و ابراهیم را گهگاه می بینم .شکسته و خسته و پیر . و دوستی ها همچنان پا بر جا .
سالها آمدند و رفتند و میروند . پسرم طبیب است و دخترم دبیر .نوا جونی و آرشی جونی و تسا جونی هم از راه رسیده اند و به زندگی مان جلا داده اند .
در طول این سال های دراز همواره از خود پرسیده ام اگر مسعود و ابراهیم نبودند چه بر سرم میآمد ؟
می بینی ؟ می بینی ؟ می بینی دوستی چه کارها میکند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر