پاریس بودم. دسامبر ۱۹۷۸. خمینی هم آمده بود پاریس . هر روز یک عالمه آخوند بی عمامه و عمامه دار از ایران پامیشدندمیآمدند میرفتند زیارت امام شان. امامی که میگفت شاه گورستان ها را آباد کرده است !
من اما شاید تنها ایرانی بودم که به دیدار آن مار خوار اهرمن چهره نابکار نرفتم .
یک روز رفتم ایستگاه راه آهن سوار ترن بشوم . سری به یک غرفه روزنامه فروشی زدم . چشمم به یک نشریه فارسی زبان افتاد . نامش ایرانشهر .
همانجا گوشه ای نشستم از سر تا ته اش را خواندم.
در یکی از صفحاتش راه و رسم بمب گذاری و خرابکاری در لوله های نفت و تاسیسات نفتی را با شرح و بسط کامل آموزش میداد .
در میلان جلوی کلیسای «دوما » جوانک سیاه پوست آفریقایی وقتی فهمید ایرانی هستم مشت هایش را بالا برد و فریاد کشید الله اکبر ! الله اکبر !
و من می پنداشتم که «الله اکبر » صلای عشق و گلبانگ رهایی است
و می پنداشتم که « الله اکبر » بازتاب بغض فرو خورده ملتی است از ژرفای تاریخ
و نمیدانستم همین الله اکبر سیلابی خواهد شد میهنم را با خود خواهد برد .
و نمیدانستم همین الله اکبرگلوله خواهد شد بر تن فرزندان میهنم خواهد نشست
و نمیدانستم همین الله اکبر طاعونی خواهد شد برای تباهی همه یاخته های سرزمینم .
و نمیدانستم همین الله اکبر صفیر تباهی و رنج و آوارگی است
و نمیدانستم…..
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر