( درنگی در تاریخ)
یکی از شاهانی که به شاهنامه فردوسی علاقه بسیار داشت شیخ ابو اسحق اینجو بود که حافظ در شعر خود اورا مدح کرده است.
در تاریخ میخوانیم درست در همان روزهایی که امیر محمد مبارز شیراز را محاصره کرده بود « شاه ابو اسحق به عشرت و لهو مشغول بودی چندانکه امرا و وزرا گفتندی که اینک خصم رسید ، تغافل کردی… تا حدی که گفت :هر کس از این نوع سخن در مجلس من گوید اورا سیاست کنم .
هیچ آفریده ، خبر از دشمن بدو نمی رسانیدند …. امین الدین جهرمی- که ندیم ومقرب شاه بود - روزی شاه را گفت تا بر بام رویم و تماشای بهار و تفرج شکوفه زار کنیم .
شاه را بدین بهانه بر بام کوشک بر آورد .
شاه دید که دریای لشکر در بیرون شهر مواج است.
پرسید که : چه میشود ؟
وزیر گفت : لشکر محمد مظفر است .
شاه تبسمی کرد و گفت :عجب ابله مردکی است محمد مظفر ! که در چنین نوبهاری خود را وما را از عیش و خوشدلی دور میگرداند . و این بیت از شاهنامه بخواند و از بام فرود آمد :
بیا تا یک امشب تماشا کنیم
چو فردا رسد فکر فردا کنیم
و تاریخ بما میگوید که دیگر نوبت فردایی به او نرسید چرا که ناچار شد با چادر زنان از دروازه کازرون فرار کند و اندکی بعد در جنگ اصفهان در تنور خانه مولانا نظام الدین پنهان شد . او را بیرون کشیدندودر صندوقی کردند و به قلعه طبرک فرستادند و بالاخره به قصاص ، او را به جلادان میر ضراب دادند و آنان او را در شیراز گردن زدند.»
(نقل از : زبده التواریخ - حافظ ابرو - جلد اول)
حافظ در اشاره به دوران زمامداری ابواسحاق میگوید:
راستی خاتم فیروزه بو اسحاقی
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر