دنبال کننده ها

۲۰ مرداد ۱۴۰۲

آنجا که عشق خیمه زند جای عقل نیست

( از یادهای دور و دیر )
عاشق شده بودم . عاشق زهره شده بودم . زهره اما از این عشق و عاشقی خبر نداشت .
یک روز نشستم یک نامه عاشقانه برای زهره نوشتم . هر چه شعر عاشقانه از حافظ و سعدی و اثیر الدین اخسیکتی میدانستم ردیف کردم توی نامه ام . یک عالمه هم گل و گیاه کشیدم تا نامه ام سنگین رنگین تر باشد!
نامه را به آدرس مدرسه زهره پست کردم :
لاهیجان. دبیرستان دخترانه شمس پهلوی . برسد به دست خانم زهره صادقی .
نگو نامه ها را آنجا باز بینی میکنند ! نامه عاشقانه ام را برگرداندند به مدرسه مان.
یک روز توی کلاس نشسته بودم دیدم حسن سبیل آمد و گفت : آقای کنارسری فلانی را می خواهد.
آقای کنار سری مدیر مدرسه مان بود . چنان جلال ‌و جبروتی داشت که اسمش را گذاشته بودیم حضرت محمد !
دلم هری ریخت پایین . خیال میکردم آقای کنارسری لابد میخواهد جایزه ای مایزه ای چیزی بما بدهد . رفتم اتاقش. آقای کنارسری نگاهی به سرتا پایم انداخت و گفت : اسمت چیست؟
گفتم : حسن بن نوروزعلی !
کشوی میزش را بازکرد نامه عاشقانه ام را گذاشت جلوی من روی میز !
نزدیک بود زهره ترک بشوم ! خدایا نامه عاشقانه ام اینجا چیکار میکند ؟ حیف آنهمه شعرهای عاشقانه و آنهمه گل و گیاه نبود ؟چه شب ها بیدار نشسته بودم تا آن شعر های مکش مرگ مای عاشقانه را پیدا کرده بودم .
آقای کنارسری نامه را جلوی چشمانم گرفت و فریاد زد : این نامه را تو نوشته ای؟
لرزان و گریان گفتم: بله آقای مدیر ! غلط کردم . گه خوردم . قول میدهم دیگر از این گه خوری ها نکنم!
آقای کنارسری گوشم را پیچاند و گفت : ریقوی مردنی ! حالا برایم آدم شده ای نامه عاشقانه می نویسی؟برو گورت را گم کن ! تا پدرت را نیاوری مدرسه حق رفتن به کلاس را نداری !
آقا ! همانجا از ترس اسهال گرفتم . مگر میشود به بابایم بگویم برای زهره نامه عاشقانه نوشته ام . بابایم را می سوزاند . لاکردار عینهو شمر ذی الجوشن را میمانست !
رفتم خانه .نه شام خوردم نه صبحانه نه ناهار . دلم میخواست زلزله ای آتشفشانی توفانی چیزی میآمد دنیا را کن فیکون میکرد تا از این مخمصه نجات پیدا کنم !
فردا صبحش دزدکی رفتم مدرسه، دیگر نیمه جان شده بودم . تا صبح پلک روی پلک نگذاشته بودم . مادر بیچاره ام خیال میکرد وبایی طاعونی چیزی گرفته ام .رفتم توی صف پشت سر بچه ها پنهان شدم بلکه چشم آقای کنارسری بمن نیفتد .
یکی دو هفته ای در التهاب و اضطراب گذشت . نه خواب داشتم نه خوراک . شده بودم پوست و استخوان .یواشکی میرفتم مدرسه و آن پس پشت ها پنهان میشدم .
همینکه میدیدم حسن سبیل لنگان لنگان بسوی کلاس مان میآید بند دلم پاره میشد . رعشه مرگ میگرفتم . تنم شروع میکرد لرزیدن .
پس از دوهفته خیالم راحت شد که آقای کنارسری ماجرای عشق و عاشقی ام را از یاد برده است
یک روز عصر توی کلاس نشسته بودیم و آقای مقربی معلم تاریخ مان هم داشت آسمان ریسمان به هم میبافت که دیدم حسن سبیل آمده است میگوید آقای کنارسری فلانی را می خواهد.
بقول ابوالفضل بیهقی از دست و ‌پای بمردم. ترسان و لرزان خودم را رساندم دفتر آقای کنارسری . تا چشمش به من افتاد با توپ و تشر فریاد کشید : فلان فلان شده ریقوی مردنی !مگر نگفته بودم تا پدرت را نیاوری حق رفتن به کلاس را نداری؟
شروع کردم به گریه و زاری که : آقا بخدا غلط کردم ، گه خوردم ، به گور اجدادم خندیدم . دیگر از این گه خوری ها نمی کنم به حضرت عباس !
آقای کنارسری انگاری دلش به حالم سوخت . یک ورق کاغذ جلویم گذاشت گفت بنویس از این پس از این گه ها نخواهم خورد
من هم با خط جلی نوشتم : اینجانب ابوالحسن رجب نژاد شیخانی دانش آموز کلاس دوم دبیرستان ایرانشهر لاهیجان بدینوسیله تعهد می نمایم دیگر از این گه خوری ها ننموده و برای دختر مردم نامه عاشقانه ننویسم!
آقای کنارسری تعهد نامه ام را گرفت و گفت : گورت را گم کن !
آمدم بیرون! آخی…. چه بار سنگینی از دوشم بر داشته شده بود . آخی آسمان چقدر آبی بود ! آخی….آفتاب عالمتاب چه میدرخشید . آخی …. زندگی چقدر زیبا بود !
حالا پس از شصت سال از خودم می پرسم : چرا توی مملکت ما عشق و عاشقی گناه بود ؟
(این هم عکس کودکی آقای گیله مرد و گلی که گویا میخواست به زهره جانش تقدیم بفرماید )
May be an image of 1 person and smiling
All reactions:
Aryan Abkenar, Jalal Sarfaraz and 16 others

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر