( از یاد آوری های جناب فیس بوق)
گفته بودم . یعنی نوشته بودم : دخترم ، دختر گلم ، تو براستی فرزند ابوالفضل بیهقی هستی
گفته بودم . یعنی نوشته بودم : فرزندم ، بر قلمت بوسه میزنم .
در دلم میگفتم : چه روزگار نیکی است که فرزندی از سرزمین بلا زده ام - با همه جوانی و خامی اش - اکنون و امروز ، جا پای مردی میگذارد که هزار سال پیش میگفته است : « در هیچ حال سخنی نرانم که به تعصب و تزیدی کشد و خوانندگان این تصنیف گویند شرم باد این پیر را ...»
روزگارکی چند گذست . نه حتی سالی .به ناگهان دیدم که این نواده بیهقی ، ساطوری بدست گرفته است و به جان درختان و نو نهالان باغ توفان زده فرهنگ و ادب سرزمینم افتاده است .
ندایی مشفقانه در دادم که : نازنین . سایه جان ! قرار بود سایه گستر باغ توفان زده مان باشی . قرا ر بود خشتی بر خشتی بگذاریم و بنایی پی افکنیم که از باد و بوران و باران گزندش نباشد . شما اکنون با ساطوری خونین آمده ای و هر روز به بهانه ای ، خشتی از خشت های این بنای رفیع لرزان را که به خون جگر چهار تا و نصفی شاعر و نویسنده پا گرفته است بر میداری وصدای قهقهه اهریمنان« کیهان »نشین و « اندیشه پویا » ساز مست و گمراهت کرده است . یادت باشد که مولانا قرن ها پیش هشدارت داده است که :
هر کسی با ناکسان همرنگ شد
از کمی افتاد و عقلش دنگ شد
ازپروین آغازید و به شاملو رسید . پروین را بر کشید و فروغ را بر کوفت . نعلی به میخی و اشک تمساحی . گهگاه در برابر اعتراض این و آن ، شکوه ای و ناله ای که من کی و کجا بر شاملو تاخته ام ؟
همچون همه رندان ، سینه زنان و پای منبر خوانانی هم دارد . کسانی که میآیند برایش هورا میکشند و سینه چاک میدهند وشاملو را تا حد یک شکنجه گر دستگاه جهنمی همایونی ، و شیادی که ترجمه های دیگران را بنام خود چاپ میکرده است به باد دشنام و ناسزا میگیرند
میگویم : فرزندم . دخترم ، سایه جان ، شاملو و فروغ و دیگران با بر کشیدن همچون تو و منی هیچ به منزلت شان افزوده نمیشود ، و با دشنام همچون من و تویی نیز ، هیچ از جایگاه و منزلت شان کاسته نخواهد شد .
میگویم : دخترم . نازنینم . ساطور خونین ات را بر زمین بگذار . بیندیش آنگاه بنویس .
میگویم : از این شاملو کشان لابد اجر اخروی از سید الشهدا میگیری و اجر دنیوی از استادان اعظم حداد عادل و حسین شریعتمداری
یعنی شرمت نیست ؟شرمت نمیآید ؟ می نویسی و ننگ میخری ؟حیف تو نیست که داستان برادر حاتم طایی را رنگ حقیقت میزنی ؟
آیا تو آن جرعه آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیشتر
که خنجر
بر گلوگاه شان نهند ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر