پدر میگفت: کجا میروی پسر جان؟ همینجا بمان. به این باغها و دار و درختها برس. میخواهی بروی آنسوی دریاها که چه؟ که چه بشود؟ این خانه درندشت را میبینی؟ این باغات چای و این نارنجستانها را میبینی؟ چطور دلت میآید اینها را بگذاری و بگذری؟
مادر آمده بود فرودگاه. با خودش یک چمدان نان و مربا و کلوچه آورده بود. یک چمدان کامل.
نمیدانست ما به دورترین نقطه دنیا میرویم. نمیدانست آرژانتین کجاست. نامش را نشنیده بود. نمیدانست به سرزمینی میرویم که گامی دیگر سقوطی است به ژرفای سیاهی های آنسوی زمین. آرژانتین. آخر دنیا. ته دنیا. Tierra del Fuego
مادر در آرزوی دیدن فرزند سر به خاک نهاد و پدر در غبار فراموشی و خاموشی و پریشانی گم شد.
چقدر دلم هوایت را کرده است مادر جان. چقدر بیتو تنهایم. چقدر دلم برای آن کلوچههایت تنگ شده است.
آه پدر جان! نبودم تا در آن روزهای تلخ خاموشی و فراموشی دستت را بگیرم. نبودم تا عرق از پیشانیات پاک کنم.
هنوز صدایت در جان و جهانم طنین انداز است: کجا میروی پسر جان؟ بمان. این نارنجستان را میبینی؟
آه! پدر جان، چه بر سر نارنجستانها آمده است؟ آن درخت لیلکی سرفرازم کجاست؟
آری پدر جان :
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
حکایتی است که از روزگار هجران کرد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر