میگفت: وصیت کرده ام پس از مرگم مرا کنار قبر پسر خاله ام عباس آقا دفن کنند
گفتیم : چرا؟
گفت : من و عباس آقا سال های سال با هم تخته نرد بازی میکردیم. در اینهمه سال بقدرتی خدا حتی یکبار هم نشد به عباس آقا نبازم!
ما یک رفیقی داشتیم که چند ماه پیش عمرش را داد بشما.
یک روز رفته بود قبرستان محله مان . زنش را صدا کرده بود گفته بود : اختر ! بیا اینجا. این تپه سر سبز پر گل و گیاه را می بینی؟
چطور است برویم آنجا دو تا قبر برای خودمان بخریم وقتی از این دنیا رفتیم ما را آنجا چال کنند ! ببین چه چشم انداز قشنگی دارد.
اختر خانم گفته بود : نه جانم ! مرحمت عالی زیاد ! من در این دنیا بقدر کافی از دستت زجر کشیده ام . بقدر کافی مرا چزانده ای .
حالا میخواهی توی آن دنیا هم کنارت باشم؟ !راحتم بگذار کاکو !
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر