۱- پدرم دستم را گرفته بود میبرد مدرسه. انگار هزار سال پیش بود . باران نم نمک می بارید. سر کوچه تکه نانی افتاده بود . پدر خم شد . نان را برداشت . بوسید . گذاشت لای درز دیوار.
آنوقت رو بمن کرد و گفت: نعمت خداست . نباید زیر دست وپا باشد.
۲- دارم به حرف های پیر مردی گوش میدهم . کلاس درسی است در جایی از آن فلات طاعونی. نمیدانم دبیرستان است یا دانشگاهی.
میگوید: مادرم پنج تومان بمن داد گفت پسر جان برو از دکان نانوایی ده تا نان بخر.
پول را گرفتم رفتم نانوایی. پنج تومان به اکبر آقای نانوا دادم و گفتم : مامانم گفته ده تا نان لطفا.
اکبر آقا پول را گرفت نان ها را گذاشت روی پیشخوان.
شمردم دیدم بجای ده تا نان یازده تا داده است.
گفتم : اکبر آقا ! اینکه یازده تاست. من پول ده تا نان را داده ام.
اکبر آقا گفت: مگر نمیدانی؟ دیشب باران آمده است. باران نعمت خداست. طبیعت نعمت هایش را بما ارزانی داشته ما هم باید این نعمت ها را با دیگران قسمت کنیم.
مرد بغض کرده بود . اشکش در آمده بود . کم مانده بود های های بگرید .
میگفت: می بینی مردم چه رابطه ای با طبیعت داشتند؟ می بینی چگونه مردم نعمت های طبیعت را پاس میداشتند ؟
و بعد با بغضی در گلو میگوید : چه اتفاقی افتاد که به نکبت و فلاکت امروزی رسیدیم ؟
۳-گفت : اسم اعظم خدا « نان » است.
گفت در قحط نشابور ای عجب
میگذشتم گرسنه چل روز وشب
نه شنیدم هیچ جا بانگ نماز
نه دری از هیچ مسجد بود باز
پس بدانستم که « نان» نام خداست
نقطه جمعیت و بنیاد ماست
« مصیبت نامه عطار نیشابوری»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر