رفیقم می پرسد : شب ها چقدر میخوابی ؟
میگویم : پانزده دقیقه !
می پرسد : چطور ؟
میگویم : چطور ندارد . ساعت دوازده شب میخوابم ، دوازده و پانزده دقیقه بیدار میشوم . یک ساعت ستاره ها رامیشمارم دوباره خوابم میبرد . پانزده دقیقه بعد بیدار میشوم اگر آسمان ستاره نداشته باشد از یک تا چهارده هزار و نهصد و هفتاد و چهار میشمارم دوباره به خواب میروم . همینطور هی می خوابم هی بیدار میشوم تا صبح صادق از راه برسد .
میخندد و میگوید : عجب ؟ من خودم هم به همین درد مبتلا هستم نمیدانم چرا از تو می پرسم !ما را باش که روی دیوار چه کسی یادگاری می نویسیم
آن یکی رفیقم وقتی دردم را می فهمد به سبک و سیاق همه دکتر علفی های وطنی شروع میکند به نسخه نویسی و میگوید : اگر شب ها یک پیاله ماست بخوری همچی خوابت می برد که با صدای شرپنل قزاقان روسی محمد علیشاه در بمباران مجلس شورای ملی هم بیدار نمی شوی !
شب که میشود یک پیاله ماست می خورم بلکه خوابم ببرد .میروم توی رختخواب اما هر کاری میکنم خوابم نمی برد . از یک تا چها رده هزار و نهصد و نود و هفت میشمارم خواب به چشمم نمی آید که نمیآید ،خدایا خداوندا چیکار کنم ؟ می خواهم بروم ستاره ها را بشمارم می بینم چنان برفی میبارد که ماه و ستاره ای پیدا نیست ، شروع میکنم خاطرات دوران کودکی را شخم زدن ! همه گاوها و بزها و بزغاله ها و غازها و اردک های کدخدا مش ممقلی را میشمارم بازم خوابم نمیبرد . میروم یک لیوان قهوه ترک دبش درست میکنم بسلامتی شما می نوشم . آقا ! هنوز لیوان را تا ته سر نکشیده ام چنان خوابم میبرد که از جایم تکان نمی خورم و تا صبح هفت تا پادشاه را در خواب می بینم !
اینجاست که تازه می فهمم چرا رفیقانم میگویند هیچ کارم به آدمیزاد نمیماند !
یعنی بنظر شما راست میگویند ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر