تهران -
نشسته اند کنار خیابان دل و جگر و دنبلان میخورند . میگویند و می خندند . انگار نه انگار آنجا در چهار قدمی شان دختران و پسران مان پرپر میشوند . انگار نه انگار همین حالا یکی از فرزندان شان را بر دار کرده اند .
————-
آنجا در میدان ماکاندو ، سربازان تظاهر کنندگان را به رگبار می بندند .همگان همچون برگ خزان بر خاک می افتند.
مردی خود را به مردن میزند . در میان اجساد کشتگان دراز میکشد .تکان نمی خورد .انگارمرده است .
سرباز ها از راه میرسند . جسد ها را در کامیون ها می ریزند .می برند تا سر به نیست شان کنند.
مرد ، در میانه راه خودش را از کامیون بیرون می اندازد . لنگان لنگان به شهر بر میگردد .می بیند همه فروشگاهها بازند.خون ها را از سطح خیابان ها شسته اند.
می پرسد : خب، چی شد ؟
همه میگویند : مگر چیزی شده بود ؟
(صحنه ای از کتاب صد سال تنهایی)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر