دنبال کننده ها

۲۹ تیر ۱۴۰۱

اگر گرگ ها نبودند

نشسته ام تلویزیون نگاه میکنم . هزاران هزار گوزن ؛ از سردسیری به سرد سیر دیگری کوچ میکنند و گرفتار گرگ ها و خرس ها میشوند . از کران تا بیکران یخ است و سرما . نه درختی ؛ نه سبزه ای و نه حتی خروش خشماگین بادی . در این سفر پر فرود و فراز ؛ میزایند ؛ فرزندان شان را می لیسند . شیرش میدهند . در پناهش میگیرند و از غرقاب غرقابه های یخین و از میان امواج دهشتناک رود ها میگذرند تا پا به سرزمین بیکران دیگری بگذارند .
من دلم میسوزد و میخواهم نسل هر چه گرگ و خرس را از روی زمین بر دارم . گرگی را می بینم که بر گرده گوزنی سوار شده است . گوزن میجنگد و میخروشد . اما چنگال گرگ بر گلوگاهش نشسته است . سر انجامش تسلیم است و مرگ ...
حال خوشی ندارم . نه اینکه بیمارم . چیزی در درونم میسوزد و موج میزند . گاه دلم میخواهد ساعت ها در سکوت بنشینم و آسمان و ابر و موج و باد و دریا را تماشا کنم .بخودم میگویم : اگر گرگها نبودند . اگر گرگ ها نبودند
خسته ام . خسته از بی رنگی تکرار

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر