دنبال کننده ها

۱۵ خرداد ۱۳۹۹

سینیوریتا


نوا جونی امروز هفت ساله میشود .
دیشب بمن زنگ زده بود که: بابا بزرگ ! میدانی فردا روز تولدم هست ؟
گفتم : آره عزیزم . چطور نمیدانم ؟ مگر میشود تولدت را فراموش کنم ؟
پرسید : فردا میآیی دیدن من ؟
گفتم : آره عزیزم . حتما
میدانم امشب با خیال راحت میخوابد . او لابد در زلال شب ، کهکشانی از ستاره ها را به خواب می بیند .
او چیزی در باره شاهزاده ردا پوشی که بر اسب سپیدی سوار است نمیداند .
آرزوهای دور و درازی ندارد . فقط دلش میخواهد مدرسه اش دوباره باز بشود و او بتواند با رفیقانش بازی کند .
دلش میخواهد ساعات و روزهای بیشتری را در خانه مامان بزرگ و بابا بزرگ بگذراند.
دلش میخواهد مثل همیشه در آغوش بابا بزرگ بخواب برود .
دلش میخواهد هر بامداد ، بابا بزرگ موهایش را با مهربانی شانه بزند .
دلش میخواهد پیش از خواب ، دندان هایش را مسواک بزند و آنرا به بابا بزرگ نشان بدهد و بگوید : بابا بزرگ ! دندان هایم سفید هستند ؟
نوا جونی ام امروز هفت ساله شده است. من صدایش میکنم سینیوریتا !
او برای من فواره نور است از تبار عشق.
این سینیوریتای من روزی ده بار ، بیست بار ، برای بابا بزرگ و مامان بزرگ پیام میفرستد . پای کامپیوتر می نشیند و خرمن خرمن گل و گیاه برای مامان بزرگ و بابا بزرگ میفرستد.
گهگاه شکلک های خنده دار هم میفرستد تا ما را بخنداند .
نوا جونی روح و روان ماست . آرشی جونی نیز .آرشی جونی هنوز راه و رسم دلبری را یاد نگرفته است . میآید روی زانوهایم می نشیند و انگشتان کوچک و ظریفش را روی صفحه تبلت اش می چرخاند و کارتون های مورد علاقه اش را بمن نشان میدهد و همراه آنها قاه قاه می خندد و مرا نیز می خنداند . گاهی هم تند تند چیزهایی در باره کارتون ها میگوید که من یک کلمه اش را نمی فهمم اما هی سرم را تکان میدهم و همراه او می خندم .
نوا جونی یک روز میخواهد دکتر دامپزشک بشود . یک روز میخواهد بالرین بشود . فردایش دوست دارد مامور آتش نشانی بشود . پس فردا پیانیست.
ورزش مورد علاقه اش شناست . ساعت ها شنا میکند و خسته نمیشود . انگار فرزند آب و دریاست این پدر سوخته .امسال چون نمی تواند به استخر برود دلگیر است . گهگاه به رودی ، دریاچه ای ، آبگیری ، جایی که نشان از آب و آبادانی دارد میرویم و نواجونی همراه آرشی جونی ساعتها آب بازی میکنند . گهگاه دعوا هم میکنند . آرشی جونی چون سه سال از خواهرش کوچکتر است به نوا جونی زور میگوید . گاهی اسباب بازی هایش را بزور میگیرد و هوار نوا جونی را در میآورد . در چنین مواقعی بابا بزرگ باید نقش قاضی القضات را بعهده بگیرد و با بوسه ای و نوازشی نوا جونی را آرام کند.
نوا جونی کلاس اول است. امسال قرار بود به کلاس دوم برود‌ . نمیدانم مدرسه ها باز خواهند شد یا نه ؟ نمیدانم این جنگ و جدل های خیابانی سرانجام به پایان میرسند یا نه ؟ نمیدانم برای رفتن به مدرسه و خیابان امنیتی هست یا نه ؟ اما میدانم فرزندان این سرزمین ، دل های پاک و کوچک شان برای رفتن به مدرسه می تپد. میدانم بزرگترین آرزوی نوا جونی و آرشی جونی رفتن به مدرسه و دیدار معلم ها و همشاگردیهای شان است . میدانم از ماندن در حصار خانه خسته و فرسوده میشوند . همانگونه که ما خستگان خزان زده نیز خسته و فرسوده شده ایم.
روزگار غریبی است . روزگاری که ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد .
باشد که ابرهای اندوه از آسمان سر زمین مان - و از آسمان گیتی- رخت بر کشند و سالهای آینده بتوانیم زاد روز نوا جونی و آرشی جونی و هزاران هزار آرش و کورش و امید و بنفشه و نرگس و نرگسان را بشادمانی جشن بگیریم.
تولدت مبارک نوا جونی عزیز و مهربانم.
تولدت مبارک سینیوریتا!
Happy Happy Birthday Nava joon joony

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر