....بعد از ده سال برگشتم به ایران .روزهای پیش از حرکت نگران بودم. می ترسیدم که بگیرندم. دلیلی و موجبی لازم نداشت. ده سال دوری و سوء ظن . خودش کافی است.تازه از این گذشته هیچ چیز شرط هیچ چیز نیست .مگر سرهنک مدولی خان خدا بیامرز نگفت « کیر هر کس کون هر کس رفت رفت »؟ ولی شب پیش از حرکت دیگر تن به قضا داده بودم و روز حرکت تا ساعت۹ صبح تخت خوابیدم .توی هواپیمای ارفرانس هم همینطور . دیر وقت شب می رسیدیم .سفر یا به خواندن گذشت یا به خواب.
پیاده که شدم پایم رابه کف زمین فشار میدادم مثل اینکه شک داشتم نکند سفت نباشد . لحظات پر هیجان و پر شور و نا معلومی بود .مثل کودک ناتوانی که به آغوش مادری تند خو با محبتی مشکوک بر میگردد .
به خیر گذشت . همه چیز به خیر گذشت.حتی ولنگاری با پاسدارهابعد از گذشتن از سد جناب سروان پلیس .
دوتا بودند و یکبار دیگر گذرنامه را با سیاهه اسامی خودشان کنترل میکردند . - مال شهربانی قبول نبود -
نه در باجه معمولی ، در اتاقک پست دخمه مانندی نشسته بودند . ریش داشتند ، می خندیدند و سر بسر میگذاشتند و از اطمینان خاطری که قدرت به آدم میدهد لذت می بردند .....
در تهران چیزی که بعد از یکی دو روز توجه را جلب میکرد این خشم و ستیزه جویی مردم بود . انگار همه با هم قهرند .و همه در حال تجاوز به حق دیگری هستند و در این راه تا به آنجا پیش میروند که حق زندگی - اولیه ترین حق را - نه از دیگری بلکه حتی از خودشان سلب میکنند .
موتوری ها نمونه بارز این حقیقت اند .پیاده و سواره هیچکس در خیابان به دیگری راه نمیدهد ( و البته سواره ها هم به یکدیگر ) ولی موتوری ها برای آنکه راه را بر اتومبیل ها ببندندو جلو بزنند ، دائم با مانورهای خطرناک در حقیقت با جان خودشان بازی میکنند.
رفتار اجتماعی مردم خیلی عوض شده . همیشه از این بابت پای مان می لنگید، حال انگار پاک فلج شده ایم و گمان میکنم این یکی از بدترین هدیه های انقلاب شکوهمند و جنگ پس از آن باشد .
آیا انقلاب و جنگ مردم را بیرون از خانه درنده کرده است ؟یا لااقل بی رحم ؟
در این کشتی شکسته هر کسی فقط و فقط در تقلای نجات خود است ؟
شهر شلخته و کثیف و زشت و در هم ریخته است... نه فقط شهر ، همه جا ، ادارات، مردم ، اجتماع
دنبال کار بازنشستگی بارها به سازمان برنامه رفتم
کارمندان با دمپایی وقت ظهر قابلمه پلو روی میز یا دمپختک ، گوشت کوبیده ، بوی پیاز با بوی عرق و چرک پا .دم نماز خانه از کفش های کنده و خالی با دهن باز
کتابخانه را نماز خانه کرده اند .ریش های نتراشیده و سر و روی ژولیده و رفتار مخصوصا لاابالی . مثلا ضد غرب زده.ولی در حقیقت دهن کجی به تمدن یا هر نوع آراستگی ظاهر که نشانه رفاه و آسودگی باشد . رویهمرفته زمختی روستایی ( بیچاره روستایی ) بر شهر حاکم شده . فرهنگ و رفتار روستا خودش را از اعماق بیرون کشیده و بر شهر سوار شده. اما تا کی؟ روستا همه افزار های حکومت را ناچار باید از شهر وام بگیرد . ندانم کاری . آشفتگی . کینه توزی در همه جا و همه چیز به چشم می خورد
در برابر این بلبشوی بیرون ، خانه ، اندرون ، جان پناهی است که خیلی ها به آن پناه می برند . مقام امن و خلوت خانه جبران هجوم پیاپی بیرون است . مهربانی و دوستی را فقط شبها در خانواده یا میان دوستان میشد دید . برای همین ، روزها بد ، و شب ها خوش میگذشت
در این یک ماه و نیمی که تهران بودم کسی را خشنود و راضی ندیدم . تا کی می توان بر انبوه ناراضیان حکومت کرد ؟ سالهای سال ؟
متاسفانه در شوروی این کار عملی شد . در اروپای شرقی چهل سال ! وای بر ما
حسرت گذشته کم نیست . حسرت روزگار همان طاغوت بلند پرواز و پرت ودرباریان کون لیس خایه مال دروغ....
انقلاب نشان داد از ماست که بر ماست و توده از طبقه حاکم اگر ظالم تر و نادان تر نباشد ، عادل تر و آگاه تر نیست
آن طبقه حاکم با خوب و بدش از میان خودمان سبز شده بود . این یکی هم همینطور
به قول کسروی نادرشاه را مردم ناسپاس ایران دیوانه کردند ....
طبیعت، کوه و کویر عوض نشده .با کوه هیچ کاری نتوانستند بکنند . البرز همچنان است که بود .انگار نه انگار که رژیم عوض شده . پس از جمهوری اسلامی و حتی پس از ظهور حضرت هم همچنان خواهد ماند . مطمئنم. اما بر خورد با طبیعت عوض شده.در ما چیزی تغییر کرده . در ایران آدم حس میکند همه چیز عوض شده و با اینهمه یک چیز عوض نشده . یک چیزی که نمیدانم چیست ولی حس میشود که هست و مثل همیشه است
از این که بگذریم زندگی دوگانه شده . دو زندکی در کنار هم ،توام و بر ضد یکدیگر سرگرم کار است
یکی بیرونی ، اجتماعی ، در برابر دیگران و ریایی و ترسیده و دروغ زده ، یکی هم در خلوت خانه ، یا تنها و با دوستان محرم وجبران رنگ و ریای روز . تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده
پیاده که شدم پایم رابه کف زمین فشار میدادم مثل اینکه شک داشتم نکند سفت نباشد . لحظات پر هیجان و پر شور و نا معلومی بود .مثل کودک ناتوانی که به آغوش مادری تند خو با محبتی مشکوک بر میگردد .
به خیر گذشت . همه چیز به خیر گذشت.حتی ولنگاری با پاسدارهابعد از گذشتن از سد جناب سروان پلیس .
دوتا بودند و یکبار دیگر گذرنامه را با سیاهه اسامی خودشان کنترل میکردند . - مال شهربانی قبول نبود -
نه در باجه معمولی ، در اتاقک پست دخمه مانندی نشسته بودند . ریش داشتند ، می خندیدند و سر بسر میگذاشتند و از اطمینان خاطری که قدرت به آدم میدهد لذت می بردند .....
در تهران چیزی که بعد از یکی دو روز توجه را جلب میکرد این خشم و ستیزه جویی مردم بود . انگار همه با هم قهرند .و همه در حال تجاوز به حق دیگری هستند و در این راه تا به آنجا پیش میروند که حق زندگی - اولیه ترین حق را - نه از دیگری بلکه حتی از خودشان سلب میکنند .
موتوری ها نمونه بارز این حقیقت اند .پیاده و سواره هیچکس در خیابان به دیگری راه نمیدهد ( و البته سواره ها هم به یکدیگر ) ولی موتوری ها برای آنکه راه را بر اتومبیل ها ببندندو جلو بزنند ، دائم با مانورهای خطرناک در حقیقت با جان خودشان بازی میکنند.
رفتار اجتماعی مردم خیلی عوض شده . همیشه از این بابت پای مان می لنگید، حال انگار پاک فلج شده ایم و گمان میکنم این یکی از بدترین هدیه های انقلاب شکوهمند و جنگ پس از آن باشد .
آیا انقلاب و جنگ مردم را بیرون از خانه درنده کرده است ؟یا لااقل بی رحم ؟
در این کشتی شکسته هر کسی فقط و فقط در تقلای نجات خود است ؟
شهر شلخته و کثیف و زشت و در هم ریخته است... نه فقط شهر ، همه جا ، ادارات، مردم ، اجتماع
دنبال کار بازنشستگی بارها به سازمان برنامه رفتم
کارمندان با دمپایی وقت ظهر قابلمه پلو روی میز یا دمپختک ، گوشت کوبیده ، بوی پیاز با بوی عرق و چرک پا .دم نماز خانه از کفش های کنده و خالی با دهن باز
کتابخانه را نماز خانه کرده اند .ریش های نتراشیده و سر و روی ژولیده و رفتار مخصوصا لاابالی . مثلا ضد غرب زده.ولی در حقیقت دهن کجی به تمدن یا هر نوع آراستگی ظاهر که نشانه رفاه و آسودگی باشد . رویهمرفته زمختی روستایی ( بیچاره روستایی ) بر شهر حاکم شده . فرهنگ و رفتار روستا خودش را از اعماق بیرون کشیده و بر شهر سوار شده. اما تا کی؟ روستا همه افزار های حکومت را ناچار باید از شهر وام بگیرد . ندانم کاری . آشفتگی . کینه توزی در همه جا و همه چیز به چشم می خورد
در برابر این بلبشوی بیرون ، خانه ، اندرون ، جان پناهی است که خیلی ها به آن پناه می برند . مقام امن و خلوت خانه جبران هجوم پیاپی بیرون است . مهربانی و دوستی را فقط شبها در خانواده یا میان دوستان میشد دید . برای همین ، روزها بد ، و شب ها خوش میگذشت
در این یک ماه و نیمی که تهران بودم کسی را خشنود و راضی ندیدم . تا کی می توان بر انبوه ناراضیان حکومت کرد ؟ سالهای سال ؟
متاسفانه در شوروی این کار عملی شد . در اروپای شرقی چهل سال ! وای بر ما
حسرت گذشته کم نیست . حسرت روزگار همان طاغوت بلند پرواز و پرت ودرباریان کون لیس خایه مال دروغ....
انقلاب نشان داد از ماست که بر ماست و توده از طبقه حاکم اگر ظالم تر و نادان تر نباشد ، عادل تر و آگاه تر نیست
آن طبقه حاکم با خوب و بدش از میان خودمان سبز شده بود . این یکی هم همینطور
به قول کسروی نادرشاه را مردم ناسپاس ایران دیوانه کردند ....
طبیعت، کوه و کویر عوض نشده .با کوه هیچ کاری نتوانستند بکنند . البرز همچنان است که بود .انگار نه انگار که رژیم عوض شده . پس از جمهوری اسلامی و حتی پس از ظهور حضرت هم همچنان خواهد ماند . مطمئنم. اما بر خورد با طبیعت عوض شده.در ما چیزی تغییر کرده . در ایران آدم حس میکند همه چیز عوض شده و با اینهمه یک چیز عوض نشده . یک چیزی که نمیدانم چیست ولی حس میشود که هست و مثل همیشه است
از این که بگذریم زندگی دوگانه شده . دو زندکی در کنار هم ،توام و بر ضد یکدیگر سرگرم کار است
یکی بیرونی ، اجتماعی ، در برابر دیگران و ریایی و ترسیده و دروغ زده ، یکی هم در خلوت خانه ، یا تنها و با دوستان محرم وجبران رنگ و ریای روز . تقیه فردی و مذهبی بدل به واقعیتی اجتماعی و کلی شده
روزها در راه - شاهرخ مسکوب -جلد دوم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر