مهربان من دیشب که به خانه آمدم خانه را صحن گلزار و کلبه را طبله عطار دیدم. ضیفی مستغنی الوصف که مایه ناز و محرم راز بود گفت قاصدی وقت ظهر کاغذی سر به مهر آورده که سربسته به طاق ایوان است و گلدسته باغ رضوان. گفتم اِنِّی لاِجِدُ ریحَ یوسفَ لَو لا اَن تُفَنِدُونَفی الفور با کمال شعف و شوق مهر از سر نامه بر گرفتم گوئی که سر گلابدان است ندانستم نامه خط شماست یا نافه مشک ختا نگارخانه چین است یا نگارخانه عنبرین.دل می برد از آن خط نگارین ، گوئی خط روی دلستان است پرسشی از حالم کرده بودی از حال مبتلای فراق که جسمش اینجا و جان در عراق است چه می پرسی تا نه تصور کنی که بی تو صبورم.به خدا که بی آن جان عزیز شهر تبریز برای من تب خیز است بل که از ملک آذربایجان آذرها به جان دارم و از جان و عمر بی آن جان عمر بیزارم.
گفت معشوقی به عاشق کی فتی تو به غربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است گفت آن شهری که در وی دلبر است
بلی فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست لَیسَ ما بِنالِعب. ایام هجر است و لیالی بی فجر. درد دوری هست تاب صبوری نیست. رنج حرمان موجود است راه درمان مسدود.یارب تو بفضل خویش باری زین ورطه هولناک برهانم همین بهتر که چاره این بلا از حضرت جل و علا خواهم تا به فضل خدائی رسم جدائی از میان برافتد و بخت بیدار و روز دیدار با دیگر روزی شود
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر