در سوپر مارکت
رفته بودم سوپر مارکت شیر بخرم . دو نفر آنسوی قفسه ها فارسی صحبت میکردند . من نمی دیدمشان اما صدای شان را می شنیدم . گوش تیز کردم . ناگهان انگاری ضربه ای به ملاجم خورد . گیج شدم
خانمه با عصبانیت به شوهرش میگفت : هم تو گه خوردی هم اون مادر عجوزه ات و هم اون خواهر هرجایی لکاته گدا زاده ات !!
من دولا دولا از لای قفسه ها خودم را رساندم دم در و د فرار !
خدا خدا میکردم آقاهه مرا ندیده باشد
من دولا دولا از لای قفسه ها خودم را رساندم دم در و د فرار !
خدا خدا میکردم آقاهه مرا ندیده باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر