امروز با نوا جونی رفتیم ناهار . تابستانها وقتی مدرسه ها تعطیل بود من و نوا جونی هفته ای یک بار با هم میرفتیم ناهار . البته اول میرفتیم دیدن اسب ها . انگار اسب ها هم چشم براه ما بودند چون تا ما را میدیدند به تاخت میآمدند سراغ ما . نوا جونی دستی به سر و روی شان میکشید و یک عالمه هم قربان صدقه شان میرفت و اگر آقای کوین همان دور و بر ها بود میآمد یکی دو تا سیب به نوا میداد و نوا هم سیب ها را به اسب ها میداد و می نشست به تماشای شان . اما حالا دیگر نوا جونی بمدرسه میرود و فرصتی برای دیدن اسب ها - چیف و ریو - نیست و اگر مثل امروز فرصتی بدست بیاید و کلاسش یکی دو ساعتی زودتر تعطیل بشود نوا جونی و بابا بزرگ میروند با هم ناهار می خورند و گپ میزنند و سر بسر یکدیگر میگذارند .
وقتی به عکس های دیروز و پریروز نگاه میکنم می بینم بچه ها با چه سرعتی رشد میکنند و ما هم با چه سرعتی پیر و پیر تر میشویم
بقول حافظ جان :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
وقتی به عکس های دیروز و پریروز نگاه میکنم می بینم بچه ها با چه سرعتی رشد میکنند و ما هم با چه سرعتی پیر و پیر تر میشویم
بقول حافظ جان :
به می عمارت دل کن که این جهان خراب
بر آن سر است که از خاک ما بسازد خشت
هر چه بود و هر چه هست دمی را که با نوه ها میگذرانم در واقع جان تازه ای میگیرم و گویی خون تازه ای در رگانم جاری میشود .
به نوا میگویم : نوا جونی ! امشب میآیی خانه بابا بزرگ شب را پیش ما بمانی ؟
با مهربانی میگوید : نه بابا بزرگ. نمی توانم
می پرسم : چرا؟
میگوید : اول اینکه فردا باید بروم مدرسه . صبح ساعت شش باید بیدار بشوم . دوم اینکه داداشی- آرشی جونی - دلش برایم تنگ میشود و اگر من خانه نباشم گریه میکند !بعدش با مهربانی کودکانه ای میگوید : آخر هفته میآیم خانه شما . اوکی؟!
این پدر سوخته نمیخواهد دل بابا بزرگ را بشکند .
به نوا میگویم : نوا جونی ! امشب میآیی خانه بابا بزرگ شب را پیش ما بمانی ؟
با مهربانی میگوید : نه بابا بزرگ. نمی توانم
می پرسم : چرا؟
میگوید : اول اینکه فردا باید بروم مدرسه . صبح ساعت شش باید بیدار بشوم . دوم اینکه داداشی- آرشی جونی - دلش برایم تنگ میشود و اگر من خانه نباشم گریه میکند !بعدش با مهربانی کودکانه ای میگوید : آخر هفته میآیم خانه شما . اوکی؟!
این پدر سوخته نمیخواهد دل بابا بزرگ را بشکند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر