دنبال کننده ها

۱۷ تیر ۱۳۹۶

قربان حواس جمع !!

میگویند : آدم دستپاچه دو جا میشاشد .  حالا حکایت ماست .
سه چهار روز پیش بود . انگار از آسمان آتش میبارید .  خیال میکردی جناب آقای باریتعالی دروازه های جهنم را باز کرده است بلکه جهنمیان هوای تازه ای بخورند ! گرمای هوا به صد و چهار درجه فارنهایت رسیده بود .
غروب که شد از سرکار رفتیم خانه مان .نگاهی به گلهای حیاط خانه  انداختیم و گفتیم : آخی ...طفلکی ها !  بد جوری تشنه شان است . باید آب شان داد و گرنه پژمرده میشوند و میمیرند .
رفتیم شیلنگ آب را باز کردیم و به همه گلدان ها آب دادیم . بعدش هم دست و روی مان را شستیم و مثل یک آقا !معقول و مودب آمدیم نشستیم پای کامپیوترمان .
نیمه های شب بود که صدای شرشر آب به گوش مان خورد . آمدیم نگاهی به حیاط انداختیم و بمصداق " شب گربه سمور می نماید  " چیزی به چشم مان نیامد . آمدیم گرفتیم یکسره تا صبح خوابیدیم .  صبحش هم کفش وکلاه کردیم و رفتیم پی بد بختی هامان . غروب که بر گشتیم خانه دیدیم جلوی خانه مان از یک سوراخی آب می جوشد . عینهو چشمه های آب گرم سادات محله رامسر .  خیال کردیم لابد یکی از لوله های آب همسایه مان ترکیده است و آنها خبر ندارند . رفتیم سراغ شان . گفتیم : آقا جان . همسایه جان .  پنداری لوله آب تان ترکیده .
زن و شوهر آمدند بیرون و نگاهی به آن چشمه جوشان انداختند و گفتند : جناب گیله مرد ! گاوتان زاییده . انگاری توی باغچه تان لوله ای چیزی ترکیده . خداوند بشما صبر جزیل عنایت بفرماید ! چهار صد پانصد دلاری نقره داغ میشوید .
تشکری کردیم و رفتیم توی باغچه مان . اول خواستیم تلفن بزنیم لوله کشی  کسی بیاید و ما را از مخمصه برهاند . بعدش گفتیم مگر ما خودمان چه مان است ؟ مگر بلال بمیرد اذان گو قحط میشود ؟ ماشاءالله هزار ماشاءالله ما خودمان ناسلامتی کدخدای ولایتی هستیم ! این بود که آستین ها را بالا زدیم و دو تا چشم داشتیم دو تا چشم دیگر هم  قرض کردیم و رفتیم دنبال پیدا کردن محل شکستگی .
آقا ! جای تان خالی بود . حقیقتا جای تان خالی بود . وقتی قدم مبارک مان را توی باغچه گذاشتیم دیدیم همان شیلنگ آبی را که 24 ساعت پیش باز کرده بودیم آنجا روی چمن ها افتاده است و آب از آن فوران میزند . معلوم شد که باز سر بهوایی کار دست مان داده و یادمان رفته است شیلنگ آب را ببندیم .
بخودمان گفتیم : خسته نباشید جناب آقای گیله مرد !واقعا دست مریزاد ! حکایت حضرت مستطاب عالی حکایت همان کوسه ای است که رفته بود دنبال ریش اما  سبیل  مبارک اش را هم گذاشته بود رویش !  قربان حواس جمع !  باز هم از این کارها بفرمایید قربان ! تعارف نفرمایید ! کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست !
اینکه چه نقره داغی بابت این سر بهوایی خواهیم شد داستانی است که فقط حضرت باریتعالی و اداره مستطاب آبرسانی ولایت مان از آن خبر دارند .
باری پس از کشف این مصیبت عظما! همسرجان مان چنان نگاه ملامت باری بما انداخت که کم مانده بود زهره مان آب بشود .  سرمان را انداختیم پایین و معقول و مودب گفتیم : خانم جان ! چیکار کنیم ؟ جناب آقای باریتعالی ما را اینجوری سر به هوا خلق فرموده ! تقصیر خودمان که نیست . هست ؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر