دنبال کننده ها

۲۱ مهر ۱۳۸۸

رفتيم و دل شما را شکستيم .....

لحظه های پريشانی پيش از مرگ اسلام کاظميه


اسلام کاظميه ؛ نويسنده ايرانی ؛ دوازده سال پيش ؛ در پاريس به زندگی خود پايان داد .
آنچه می خوانيد ياد داشت های اوست بهنگام کشاکش با مرگ . اين ياد داشت ها رويهمرفته ده صفحه را در بر ميگيرد که بازتاب لحظه های پريشانی اوست پيش از مرگ . بخش هايی از ياد داشت هايش را با هم می خوانيم :

رفتيم و دل شما را شکستيم ...

**چون ممکن است کار اين کثافت کاری اختياری - اجباری بنده به مقامات قضايی بکشد ؛ برای آسان شدن کار آنها ؛ چند کلمه مهملات بالا را به فرانسه نوشتم تا کارشان راحت تر شود . نقاشی ؛ کتابها ؛ چه در اينجا وچه در دکان مال آقای پيروز است .پيداست آقای پيروز عزيز همه کتابها را لازم ندارد .لغت نامه ها و چند کلاسيک را که لازم دارد بردارد و بقيه را از طرف من يا خودش به کتابخانه دانشکده ( السنه شرقی ؟ ) بدهد به شرط اينکه زحمت به گردنش نيفتد . قسمتی از " آثار ؟! " خودم را ...جداگانه گذاشته ام که حتما بدهد به شرط اينکه زحمت بار کشی به گردنش نيفتد . هرموز راه اين کار را بلد است . تلفنش.....و تلفن آقای بوگدانويچ يا همکاران شان را دارد .بگوييد خودشان بيايند و ببرند . ( می بينيد که در اين لحظه ها هم بفکر راضی کردن غريزه بی صاحاب مونده بقا هستم . خنده دار است ؛ نيست ؟؟)اگر هرموز هم کتاب هايی لازم دارد بردارد . چمدان لوازم آن دختر را که در اتاق است لطفا کاری کنيد که فورا صاحبش باشد و مايه درد سرش نشود . ديگر شش هزار تومان به عنوان وثيقه پيش آقای کبير صاحبخانه دارم . لطف کند و به آقای پيروز بدهد که به ايشان بدهکارم . خرده ريز احمقانه ديگری هم هست که جدا می نويسم . از " مرکزی " عزيز و ساسان هم شرمنده ام هم متشکر با آنهمه الطاف شان که بی نتيجه ماند . ديگر نا گفته نگذارم در اين لحظه مسموم تنها آرزويی که به دلم ماند اين که دلم می خواست در مملکت خودم بميرم .عجيب است که آنقدر آن خراب شده را دوست دارم و به مجموعه تاريخ ؛ فرهنگ و مردمی که در آن واحد جغرافيايی هستند هميشه عاشقانه و با احساسات بيش از عقل علاقه داشته و دارم . در اين يک سال گذشته علاوه بر بيماری و ساير گرفتاری ها ؛ از حضور چند تن جاسوس کثيف و هر جايی و خود فروخته جمهوری اسلامی ...که کم و بيش می شناسيدشا ن و در اطراف من می پلکيده اند سخت رنج می بردم . ديگر می خوابم و راحت می شوم . هر چه توانسته ام کرده ام . سم را از يک ترک اهل ترکيه در قهوه خانه کوچه...مدتها پيش خريده بودم و به اندازه کافی خورده ام .

زندگی =ناراحت و بی اختيار خود به دنيا آمدن - يک عمر بی اختيار خود دويدن از مرگ ترسيدن و بی اختيار و ميل خود رفتن . حالا من دارم دستکم سومی را به اختيار خود انجام ميدهم و بجای ترس از آن به ريش اش می خندم . مقداری سم در حدود يک ساعت پيش خوردم .با شراب متوسط .- که کاش خوبش را خريده بودم - امروز ظهر هم بر خلاف پرهيز پزشکی در رستوران مقبول " فرانسوا کوپه " همراه کسی که مرا دوست ميداشت و جورم را می کشيد و دوستش ميداشتم ؛ آخرين ناهار را خوردم . تظاهر به پرهيز پزشکی کردم . فکر ميکردم نکند با هوش غريزی اش بو ببرد .اما شب عاقبت فکر کردم ( از زندگی لذت ببرم Merde alors!) بعد از نه ماه پرهيز به غذای قراضه نمک مفصلی زدم که از بی نمک خوردن بدم ميآمد . شراب را ( يک بطر گذاشتم ) . سم اثری کرده ولی پيداست کاری نيست . دارم شام می خورم . می نويسم . و بقيه سم را که پودر کرده ام و از عصر در خمير نان کپسول کرده ام يکی يکی می اندازم بالا و رويش شراب . اما اختراع ديگری هم بر خاستم و کردم . دنيا را چه ديدی ؟ .... بايد به وسيله موثر تری هم دست زد -پنج دقيقه فاصله -اختراع کامل شد .کيسه پلاستيکی و خفگی . اما الان کم کم معنی لغتی را که يک عمر حس نميکردم دارم حس می کنم .الان ملنگم . ملنگ ميدانيد يعنی چی ؟ يعنی اين حالتی که منم و خوشحالم که راحت می شوم . شما هم خوشحال باشيد .يکی ديگر بالا انداختم و شراب و غذای نمک دار خوشمزه می خورم ...حافظ را هم باز کردم . آمد :
يارب آن نو گل خندان که سپردی به منش .......

....ديگر من که عاشق زيباييم از زشتی خطم بدم آمد . هر کدام از دوستان که بر داشتيد يک فتوکپی به " ص " بدهيد . حالا يک سيگار که 9 ماه در ذخيره داشتم روشن کنم و از ترس اينکه سم بيوک آقا کاری نباشد خودم را خفه کنم يا به قول بيهقی خپه سازم .

ساعت دو و نيم صبح است .روی آنتن يک فيلم طبيعت و در باره کبک شروع شد که من هم عاشق طبيعت ام هم کبک . ناچار سيگار را ميکشم و از تماشا آخرين کيف را می کنم بعدش خپه می کنم .

آگهی - اعلان - اخطار

اول آن يک مثقال و نيم خريداری را با دقت پودر کردم و در کپسول ها پيچيده در خمير نان خوردم .بعلاوه غذای شور و يک بطر شراب و نيم بطری ويسکی که هر يک می گويند برايم سم مهلک است خوردم ( قبل از ساعت 12 شب ) مخفی نماناد که در نوشتن ساعتی بعد قدری دستم لرزيد در نوشتن و چرتم برد و فکر کردم شکر خدا کار تمام شد ولی ظاهرا فقط تلخ بود و با عطر آشنا و تلخی زيادی که داشت مطمئن بودم . اما فيلم های قشنگ تلويزيون از طبيعت شروع شد و خفه کردن را کنار گذاشتم و فکر کردم لازم نيست . احمقانه و طبق عادت ( و خنده دار ! ) که آثار اولين سيگار بعد از هشت ماه ترک را معدوم کردم به اين اميد که کار آرام آرام تمام ميشود و لازم به زحمت و درد کشیدن( خپه کردن ) نيست . ولی الان که ساعت شش صبح است هنوز بيدارم و شنگول ..........

ديگر ساعت هفت و نيم صبح ششم شد . اگر دستم ميلرزد اثر بيست و چهار ساعت بيخوابی و اينهمه نا پرهيزی است . به اساس حرفها معتقدم ولی ديگر احوال منظم نوشتن نمانده است
باز هم از همه آنها که زحمت شان دادم و احوال شان را پريشان کردم عذر می خواهم ...تا هوا بکلی روشن نشده و وقت نگذشته دست بکار شوم که بالاخره اينجا هم شکست خوردم . کار تميز از آب در نيامد و کثافتکاری شد . ببخشيد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

This was very sad. Thanks for posting this here. Where can one find the full text of this?

ارسال یک نظر