دنبال کننده ها

۲۲ مهر ۱۳۸۸

پرسه ای در متون ...!!

شيخ در بغداد در چله نشسته بود .شب عيد آمد .در چله آوازی شنيد نه از اين عالم . که :
-ترا نفس عيسی داديم . بيرون آی و بر خلق عرضه کن !
شيخ متفکر شد که عجب ؟؟ مقصود از اين ندا چيست ؟ امتحان است تا چه می خواهد ؟؟

دوم بار ؛ بانگ به هيبت تر آمد که :
-وسوسه را رها کن !برون آی ! بر جمع شو ! که ترا نفس عيسی بخشيديم !
خواست که در تامل مراقب شود تا مقصود بر او مکشوف شود .
سوم بار ؛ بانگی سخت با هيبت آمد که :
-ترا نفس عيسی بخشيديم ! برون آی بی تردد و بی توقف !!

برون آمد . روز عيد . در انبوهی بغداد روان شد . حلوائيی را ديد که شکل مرغکان حلوای شکر ساخته بود . بانگ ميزد : سکر النيروز !
گفت : والله امتحان کنم .
حلوايی را بانگ زد .خلق به تعجب ايستادند که تا شيخ چه خواهد کردن . -که شيخ از حلوا فارغ است -
حلوا که شکل مرغ بود بر گرفت از طبق و بر کف دست نهاد ....در حال ؛ گوشت و پوست و پر شد . و بر پريد !
خلق ؛ به يکباره جمع شدند . تايی چند از آن مرغکان بپرانيد !
شيخ از انبوهی خلق و سجده کردن ايشان تنگ آمد .روان شد سوی صحرا ؛ و خلايق در پی او !
هر چند دفع ميگفت که ما را به خلوت کاری است البته در پی او ميآمدند .
در صحرا بسيار رفت . گفت : خداوندا ! اين چه کرامت بود که مرا محبوس کرد و عاجز کرد ؟؟
الهام آمد که : حرکتی بکن تا بروند !

شيخ ؛ بادی رها کرد ! همه در هم نظر کردند . و به انکار سر جنبانيدند و رفتند . يکی شخص ماند . البته نمی رفت .
شيخ می خواست که او را بگويد که چرا با جماعت موافقت نمی کنی ؟ از پرتو نياز او و فر اعتقاد او شيخ را شرم می آمد . بلکه شيخ را هيبت می آمد .با اينهمه ؛ به ستم ؛ آن سخن را به گفت آورد .
او جواب گفت که : من بدان باد اول نيامدم که به اين باد آخرين بروم . ! اين باد از آن باد بهتر است پيش من . که ازا ين باد ذات مبارک تو آسود ؛ و از آن باد رنج ديد و زحمت .
از: مقالات شمس تبريزی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر