دنبال کننده ها

۲۵ مهر ۱۳۸۸

ابراهيم گلستان از نگاه آل احمد ...

...گلستان اهل صميميت نيست .کمتر درد دل ميکند . و ناچار تو هم که کنجکاو نباشی چه بسا مسائل که بر او بگذرد و تو ندانی .....


***- با گلستان از همان سالهای 1325-24 آشنا بوديم . و در همان ماجراهای سياسی . او اخبار خارجی " رهبر" را درست ميکرد . و اين قلم مجله "مردم " را می گرداند و ديگر کار های مطبوعاتی پراکنده .....

همان ايام ؛ يک روز گلستان يک مخبر فرنگی را بر داشت و آورد در حوزه ای که صاحب اين قلم اداره اش ميکرد . از همان ايام انگليسی را خوب ميدانست . و همان روز بود که معلوم شد تماشا گری گفته اند و بازيگری .
احساسی را که آن روز ها کرديم ؛ او خود بعد ها گذاشت در يکی از قصه هايش .به اسم - به نظرم ( باروت ها نم کشيده بود ). آدم ها بايد باشند و حوزه ها و روز نامه ها و مجله ها و حزبی و زد و خوردی تا فرنگی بيايد و تما شا کند و گزارش بدهد که نقطه اوج کدام نمايش کجاست و پرده ها را کی می توان کشيد . و گلستان از همان قديم الايام می خواست خودش را در سلک تماشاگران بکشاند . اما بازيگری هم ميکرد . اما همين تنها برايش کافی نبود . و به همين علت ها بود که از تشکيلات مازندران { حزب توده } عذرش را خواستند به اين دليل که روزنامه انگليسی می خواند در محيطی که تاواريش ها حکومت ميکردند

گلستان مثل همه ما فعال بود .اما نوعی خود خواهی نمايش دهنده داشت که کمتر در ديگران ميديدی . هميشه متکلم وحده بود . مجال گوش دادن به ديگری را نداشت . اينها را هنوز هم دارد . اما با هوش بود و با ذوق . خوب می نوشت . و خوب عکس بر ميداشت ....ترجمه هم ميکرد و و اغلب خوب . و گاهی بسيار خوب .حسنش اين بود که تفنن ميکرد ( مثل حالا نبود که از اين راهها نان بخواهد بخورد ) . و ناچار فرصت مطالعه داشت . تحمل شنيدن دو کلام حرف حساب را داشت . اما حيف که درست و حسابی درس نخوانده بود .يعنی تحمل نياموخته بود . ناچار نخوانده ملا بود . و چنين آدمی بهر صورت " اورژينال " هم می شود . گويا کلاس اول يا دوم دانشگاه ( رشته حقوق ) بود که معلومات زده بود زير دلش و رفته بود به مقاطعه کاری . زن و بچه هم داشت و بعد مازندران بود و آن داستان سياست و بعد که به تهران برگشت بالای خانه ای می نشست که دکتر عابدی منزل داشت . و خانه اين هر دو يکی از پاتوق های ما بود . ما آدم های بی خانمان ؛ سر مان را ميزدی يا ته مان آنجا بوديم . و بعد گلستان به آبادان که رفت باز ول کن نبوديم . و اگر هنوز شخصی در عده ای از ما بچه های آن دوره بيدار است و زنده است ؛ اين زندگی و بيداری را ما در آن سالها در تن همديگر کاشته ايم . او به پر مدعايی و ديگران به بی اعتنايی و بردباری همديگر را به آدمها راهنما بوده ايم و به کتاب ها و به ايده آل ها ......

اولين تجربه جدی آن " ما " با گلستان در خود داستان انشعاب بود . او با ما بود . اما با ما نيامد . ما که انشعاب مان را کرديم او تنها رفت و کاغذ استعفايی به حزب نوشت و در آمد . که بله چون نزديک ترين دوستان من رفتند ديگر جای من هم اينجا نيست . اعتراف ميکرد که به اتکای " ما " در آن ماجرا بوده است . اما بيش از آن خود بين بود که همراه جمع بيايد و گمنام بماند . آخر خليل ملکی سر کرده ما بود و او ناچار مثل من دست دوم و سوم ميماند .

گلستان اهل صميميت نيست . کمتر درد دل ميکند ......

از کتاب : يک چاه و دو چاله - جلال آل احمد
انتشارات رواق -خرداد 1343



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر