دنبال کننده ها

۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

سلام گل ها

صبح که از خواب پامیشوم میروم سراغ گل های باغچه. میگویم : سلام خوشگلا. سلام گل های عزیزم.
می بینم از دیشب تا حالا نیم وجب قد کشیده اند.
گوجه ها و فلفل ها گل زده اند . لوبیا هایی را که کاشته بودم همه شان از خاک سر بر آورده و شاداب و خندان به آفتاب و آسمان سلام میکنند
تربچه نقلی هم کاشته ام. یواش یواش دارند از خاک سر بر میکشند .
میروم با گلها و بوته ها حرف میزنم . ناز و نوازش شان میکنم. بگمانم خوش شان میآید . برای اینکه تا غروب نیم وجب دیگر قد میکشند .
حافظ بود که میگفت :
گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت
که به باغ آمد از این راه و از آن خواهد شد
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Ahmad Moghimi and 60 others

جناب آقای شتر

مرحوم علامه محمد قزوینی ؛ ادیب و پژوهشگر تاریخ و فرهنگ ایران ؛ همسری آلمانی داشت که زنی روستایی و سخت ساده دل بود .
محمد علی جمالزاده نویسنده صاحب نام ایرانی میگوید :
" ..مرحوم قزوینی تازه ازدواج کرده و هر روز ساعت هفت بعد ازظهر می بایست خانه باشد و گرنه زنش دچار وحشت و اضطراب میشد .
ما در ایام جنگ بین الملل عصر ها می خواستیم ( در برلن ) بیشتر جلسات مان را طول بدهیم . قزوینی بلافاصله راه می افتاد که : خانم تنهاست باید بروم .
اول فکر کردیم بهانه است . بعد معلوم شد درست است . به او گفتیم : بهانه ای بتراش شاید موافقت کند اندکی بیشتر با ما باشی .
قزوینی یک روز دیر تر بخانه رفته بود . زنش پرسیده بود کجا بودی ؟
جواب داد : به باغ وحش رفته بودم با شتر ها صحبت میکردم طول کشید !
زن با تعجب پرسیده بود : مگر شتر حرف میزند ؟
-بلی !
- پس چرا ما نشنیده ایم ؟
- میخواستی شتر با زبان آلمانی با تو صحبت کند ؟ او اهل مشرق زمین است . غریب است . فقط با ما که همزبان او هستیم میتواند صحبت کند !
از روز بعد ؛ زن ساده دل با اینکه چیز حسابی در خانه نداشتند یک ساندویچ نان و پنیر هم به قزوینی داد که به شتر ها بدهد ! و ضمنا اجازه داد که میتوانی نیم ساعت دیر تر بخانه بیایی بشرط اینکه فقط با شتر ها صحبت کنی !

دزد شدیم

دو سه روزی رفته بودیم الواتی! الواتی که چه عرض کنم ؟دوباره رفته بودیم تماشای جنگل و اقیانوس.
اینجا توی شهرمان گرمای هوا بالای هشتاد درجه فارنهایت بود. رفتیم حوالی خلیج سانفرانسیسکو
(Half Moon Bay )
دیدیم هنوز زمستان است. مه آلود و سرد . شانس آوردیم با خودمان لباس زمستانی برده بودیم و گرنه از سرما می چاییدیم و به رحمت خدا میرفتیم.
توی آن سرما رفتیم کنار اقیانوس توی حیاط رستورانی نشستیم آبجو خوردیم !
زن مان هوای سرد را دوست دارد ما هوای گرم را . به همین خاطر هروقت سوار ماشین مان میشویم او کولر را روشن میکند من بخاری را ! اینجوری نه سیخ میسوزد نه کباب!
(این هم از عجایب روزگار است آدم شیرازی باشد از هوای سرد خوشش بیاید !)
رفتیم تماشای اقیانوس. به شهین گفتم : شهین جان! من سی چهل سال است گوجه سبز نخورده ام. اینجا فروشگاههای ایرانی گوجه سبز نمی فروشند ؟
گفت : ای بابا ! این که کاری ندارد . پا شو برویم گوجه دزدی!
رفتیم توی یک پارکی دیدیم دو سه تا درخت گوجه آنجاست. گفتیم : به به ! آب در کوزه و ما تشنه لبان میگردیم ! جیب های مان را پر کردیم بر گشتیم خانه.
آمدیم نشستیم جای تان خالی یک عالمه گوجه خوردیم با درار!( فقط جماعت گیلانی و مازندرانی میدانند درار یعنی چه؟). یک عالمه هم با خودمان آوردیم خانه خودمان .
آقا نمیدانیم چه حکمتی در کار است ما هر جا میرویم این رفیقان مان ما را می برند دزدی!بگمانم دیواری کوتاه تر از دیوار ما پیدا نمیکنند. شاید هم روی پیشانی مان نوشته آقای دزد !
پارسال پیرار سال رفته بودیم اورگان. آنجا ما را بردند سیر دزدی! رفتیم توی مزرعه سیر ، یک عالمه سیر دزدیم و فرار کردیم.
حالا خدا کند در سفرهای بعدی رفیقان مان ما را وادار نکنند برویم بانک بزنیم !
میگویند اعتراف از بار گناهان آدمی میکاهد . حالا حکایت ماست. میخواهیم یک اعترافی بکنیم بلکه دروازه های جهنم بروی ما باز نشود
چند وقت پیش ما داشتیم دفتر خاطرات دوران نوجوانی مان را می خواندیم. دیدیم آنجا هم صحبت از دزدی است . یک شب با غلام و حاجی و جهانگیر و منوچهر رفته بودیم توی جالیز مشدی مم تقی و یک عالمه خربوزه دزدیده بودیم ، بعدش رفته بودیم پای آبشار نشسته بودیم خربوزه ها را خورده بودیم . فردا صبحش مشدی مم تقی آمده بود جلوی قهوه خانه محل جد و آبای خربوزه دزدان را در گور لرزانده بود !
آقا ! ما دزد نیستیم ها ! این رفیقان ما هستند ما را مجبور میکنند برویم خربوزه بدزدیم ، سیر بدزدیم، گوجه سبز بدزدیم. اگر میخواهید کسی را ملامت بکنید لطفا یقه این رفیقان مان را بچسبید نه یقه گیله مرد بیچاره را که راه و رسم دزدی را نمیدانسته است و اینها یادش داده اند .
رفیق بد آقا آدم را دزد هم میکند !
May be an image of fruit
All reactions:
Fariba Khou, Faramarz Ghazi and 113 others

۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۲

گنجشک های کافر

آقا ! رفیق بد آدم را گمراه میکند .آدم را از صراط مستقیم به بیراهه میکشاند . هزار جور بدبختی برای آدم درست میکند . امان از رفیق بد !
آقا ! ما گاهگداری میآییم اینجا دو کلام در باره مور و مار و ملخ و نمیدانم دار و درخت و کوه و کوهسار می نویسیم بلکه دل مان وا بشود . حالا این رفیقان نارفیق مان از این سر و آن سر دنیا ما را توی انشر و منشر گذاشته اند که : آقای گیله مرد ! شما که شبانه روز سرگرم پرت و پلا نویسی هستی دو کلام هم در باره گنجشک و قاطر و نمیدانم لاک پشت بنویس ! انگار نه انگار که بابا ! این آقای گیله مرد نا سلامتی نویسنده است نه قاطر شناس! از آن گذشته تازگی ها شاعر هم شده است و شعر هم میگوید و لولهنگ اش هم خیلی آب بر میدارد و از بیطاری هم چیزی نمیداند .
حالا ما مانده ایم که چه خاکی بسرمان بریزیم . اگر جواب شان را بدهیم لابد فردا پس فردا از ما خواهند خواست در باره جانوران دیگری همچون حجت الاسلام ها و ثقه الاسلام ها هم بنویسیم آنوقت خر بیار باقلا بار کن ! اگر هم جواب شان را ندهیم میروند هزار و یک جور دستک و دمبک برای آدم جور میکنند و کار به عدلیه و نظمیه میکشد و باید گرفتار آژان و آژان کشی بشویم . پس چه بهتر چهار کلام هم در باره این حیوانات بی زبان بنویسیم و برویم کپه مرگ مان را بگذاریم .
____________
موقعی که حضرت ابراهیم را به آتش انداختند ؛ پرستو با منقارش چکه چکه آب میآورد وبه آتش میریخت .اما گنجشک از بد ذاتی دانه دانه کاه میآورد !برای همین پرستو خوش یمن و مبارک است و لانه اش را نباید خراب کرد ؛ اما کشتن گنجشک و خراب کردن لانه اش ثواب دارد
ای قاطر چموش !
————————
در آول خلقت ؛ قاطر هم مثل سایر حیوانات بود که حامله میشد و میزایید .
چون نمرود حکم نمود از اطراف هیزم بیاورند برای سوختن جناب ابراهیم ؛ حضرت دید که همه حیوانات به کراهت هیزم میکشیدند مگر قاطر که از روی شوق و شعف هیمه را میآورد و نشاطی داشت . بر قاطر نفرین کرد که : " اللهم اقطع نسلها " . از آن روز جمیع قاطر ها عقیم شدند .!
(ملا اسماعیل سبزواری -مجمع النورین -کتاب حیوان .)
اندر باب پیدایش لاک پشت !
ابراهیم را دشمنانش وعده گرفتند و لای پلو سگ گذاشتند ! ابراهیم که وارد میشود میگوید " چخه " و سگ لای پلو زنده شد فرار میکند .
صاحبخانه از زور خجالت خودش را زیر لاوک پنهان میگند . وقتیکه میروند او را پیدا کنند لاوک به پشتش چسبیده بود
- -----------------
میازار موری که دانه کش است .
....وقتی حضرت ابراهیم بفرمان نمرود به آتش انداخته شد ؛ همه حیوانات روی زمین دست به آسمان بلند کردند که : خداوندا ! اجازه بده آب به این آتش بریزیم .
خداوند عالم برای اثبات قدرت خود به هیچکدام از حیوانات اجازه نداد مگر به مورچه های ریز ! که با دهن شان آب آوردند ریختند تا آتش خاموش شد . این است که کشتن مورچه معصیت دارد
(شیخ صدوق - ابن بابویه - کتاب خصال )
———
و اما یک فرمایش علمی و زیست شناسانه :
گوش مار مولک کر است و نمیتواند چیزی بشنود ! و این به عقوبت آن است که وقتی حضرت ابراهیم را به آتش انداختند به آن فوت میکرد تا شعله ور تر شود !
(ملا اسماعیل سبزواری - جامع النورین - کتاب حیوان )

۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۲

پیر مرد هندوانه فروش

محمد نوریزاد و سخنان شجاعانه او در تهران
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون ملی پارس
Sattar Deldar 05 17 2023

نمیفرمایید که ؟

آقا ! من لاهیجانی هستم . یعنی لاهیجانی بودم ! چهل پنجاه سال است لاهیجان را ندیده ام . خیلی دلم میخواهدقبل از اینکه ریق رحمت را سر بکشم یک بار دیگر بروم لاهیجان و بیاد روزگار عاشقی های نوجوانی در کوچه پسکوچه هایش پرسه ای بزنم .
باری! ما لاهیجانی ها یک عادت رذیله ای داریم که اینجا توی امریکا هم دست از سرمان بر نداشته است و آن این است که اگر با دوستی یا رفیقی قدم زنان به در خانه مان برسیم نمیگوییم بفرمایید تو ! میگوییم : نمیفرمایید که ؟ یعنی اینکه عمو جان راهت را بکش برو !
اینها را نوشتم تا بشما یاد آوری کنم اگر روزی روزگاری گذارتان به کالیفرنیا افتاد و خدای ناکرده زبانم لال خواستید به دولتمنزل آقای گیله مرد تشریف فرما بشوید حواس تان باشد که هنوز آن عادت رذیله ایام ماضی دست از سرمان بر نداشته و وقتی قدم زنان به خانه مان رسیدید خواهیم گفت نمیفرمایید که ؟
یعنی اینکه : بعله دیگر ! راهت را بکش برو عمو جان !
ملتفت عرایضم هستید انشاالله؟
May be an image of lake
All reactions:
Aziz Asgharzadeh Fozi, Fariba Khou and 162 others

آقای روزنامه نگار

آقای روزنامه نگار
( روایت یک ماجرای قدیمی )
برایم نوشته بود که : آقا ! به دادم برس ! جانم را نجات بده ! اگر هر چه زودتر جانم را بر ندارم از این خراب شده خارج نشوم اینها مرا خواهند کشت .
‌‌گاهگاهی اینجا و آنجا نوشته هایش را می خواندم . بنظرم آدم دردمندصاحبدلی میآمد. آهسته آهسته از راه دور با هم آشنا شدیم و گپ و گفتی داشتیم . من امریکا بودم او ایران .
میگفت : آقا ! اینجا روزنامه ام را بسته اند ، همین روزهاست سراغم بیایند زندانی ام کنند . اگر زندان بروم حتما مرا زیر شکنجه خواهند کشت . دستم به دامنت .
آقا! من رفیق و همشهری نوح شاعر هستم .نوح مرا خوب می شناسد .
نوح هم زنگ زد که : حسن جان ، اگر می توانی از هیچ کمکی به این همشهری مان کوتاهی نکن .
زمان ریاست جمهوری خاتمی بود . بسیاری از روزنامه ها را بسته بودند. اکبر گنجی را به زندان انداخته بودند .دلم سوخت . برایش دعوتنامه رسمی فرستادم . ضمانت مالی فرستادم. رفت دبی ویزا گرفت آمد امریکا. کار و زندگی ام را ول کردم رفتم از فرودگاه سانفرانسیسکو ورش داشتم آوردم خانه ام .
قبل از اینکه به فرودگاه بروم زنم با تعجب پرسید : این آقا را می شناسی؟
گفتم : نه !
گفت : چیکاره است ؟
گفتم : روزنامه نگار!
پرسید : کسی را که نمیشناسی چطور میآوری خانه ات؟
گفتم : خانم جان ! هموطن ماست . جانش در خطر است . باید کمکش کنیم .
زنم گفت : مگر آنهایی که شاپور بختیار و دکتر برومند و فریدون فرخزاد و دکتر رضا مظلومان را کشتند هموطن شان نبودند ؟
جوابی نداشتم. دو ساعت رانندگی کردم رفتم از فرودگاه سانفرانسیسکو آوردمش خانه ام . شب که شد تلفن کرد به همسرش در تهران.مرا هم واداشت با همسر و دختر جوانش صحبت کنم . کلی از من تشکر کردند .
فردایش بردمش شهر را نشانش بدهم .رفتیم ناهاری خوردیم و اینجا و آنجای شهر را نشانش دادم . فهمیدم سر و سری با اصلاح طلبان حکومتی دارد . هی خاتمی خاتمی میکرد : خاتمی بمن گفت فلان ! خاتمی بمن نامه نوشت .
گفتم : برایت وکیل میگیرم زن و دخترت را بیاوری امریکا . دخترش هیجده ساله بود
گفت :دوست دارد برود واشنگتن . آنجا در صدای امریکا رفیقی دارد که می تواند دستش را در صدای امریکا بند کند .
گشتی در شهر زدیم . یکبار برگشت بمن گفت : اینجا جنده خانه اش کجاست؟
مرا می بینی؟ خشکم زد . بقول ابوالفضل بیهقی از دست و پای بمردم.
با خودم گفتم : یا روح القدس! این دیگر چه جانوری است؟ کاشکی حرف زنم را گوش میکردم . هر چه باشد زن ها عاقل تر از مردها هستند .
فردایش بقچه اش را دستش دادم و گفتم : بفرمایید بیرون .
بردمش فرودگاه برایش بلیط گرفتم ، پول بلیطش را هم دادم فرستادمش واشنگتن.
و پشت دستم را داغ کردم دیگر از این گه خوری ها نکنم . و نکردم .

۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۲

سفرنامه ایران

سفرنامه ایران
راوی: پسر هانیبال الخاص
۱- بیست و پنج سال نبودم در ایران .بابا گفت پاشو بیا ایران.
پاشدم آمدم ایران پیش بابای من در ایران . و الان هستم در ایران. و تا آخر تابستان خواهم ماند در ایران.
۲- خوش آمدین به فرودگاه امام خمینی!
نوبت من که شد در صف گمرک ، جناب سروان جوان برگ عبورم را دید گفت: برگ عبور داری؟ پسر خوبی باش برو آنجا بشین تا کار تو را راه بیندازم.
گفتم : من پنجاه سالمه ، چرا به من میگویی پسر ؟
گفت : عصبانی شدی؟
گفتم : آره
گفت: برو آنجا بشین تا کار تو را راه بندازم
شش ساعت آنجا نشستم تا جناب سروان بعدی کارم را راه انداخت.
۳-جناب راننده تاکسی از من پرسید شما که بعد از ۲۵ سال برگشتی ایران چه فرقی می بینی؟
گفتم : والله می بخشی ،به نظر من همه تون یه کمی دیوونه هستین !
گفت : یک کمی؟شما خیلی لطف دارین .
۴- برای گرفتن گذرنامه و کارت ملی به بیش از هشت اداره مختلف رفتم . در هر اداره برای من پرونده ای چشم به دنیا گشود و روز به روز بزرگ و بزرگ تر شد . اگر برای همه هفتاد میلیون ایرانی اینطوری کاغذ بازی بشه دیگر درختی در ایران باقی نمیماند!
۵- فرخنده خانم نقاش است. فرخنده خانم با من و بابا زندگی می کند .همانجوریکه در فارسی حرف «پ» و « ف» نزدیک هستن ، مثل فارسی ‌‌پارسی ، دوست داشتم یه کاری کنم که فرخنده بشه پر خنده! ولی او هم مثل همه دیوونه است . هر دفعه که حمام میکنم از من ساعت می پرسه !
۶- میخواهی خوشگل ببینی؟برو خیابون جردن می بینی .
چشم های بزرگ می بینی
چشم های سیاه می بینی
چشم های خمار می بینی
ابروی کمان می بینی
مژه های دراز می بینی
لب های قنچه (غنچه) می بینی
چی نمی بینی؟
بینی نمی بینی
۷- بابا صبح پاشد و طبق معمول دست و صورتش را شست و گفت :سلام! صبح به خیر
ازش پرسیدم :صبحانه نان و پنیروچای و عصل ( عسل) می خوری؟
گفت : نه! امروز کلسترولم پایین است هوس تخم مرغ عصلی کردم
من دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و روشون عصل ریختم گذاشتم جلوش !
بابا عصبانی شد و فحشم داد.
۸-ماشین مون تو ترافیک سنگین بزرگراه چمران گیر کرده بود که دیدیم جناب سروان پلیس جلوی یک کامیون بزرگ نارنجی بنز را گرفت .
آقای راننده تاکسی به من توضیح داد الان کامیون جریمه میشه چون این ساعتها کامیون ممنوع است .
دیدیم که راننده بنز دولا شد از زیر صندلی دوتا خیار ورداشت داد دست جناب سروان.
جناب سروان دوتا خیار را گرفت و گذاشت کامیون بره.
ما که دیده بودیم جناب سروان رشوه دو خیاری را قبول کرده خیلی خندیدیم .
جناب راننده تاکسی کفت :من خودم یکبار از چراغ قرمز رد کرده بودم ، منو وایسوندن،یک نخ سیگار دادم و رفتم . آخه میدونن ما پول نداریم جریمه بدیم . من خودم اداره کار میکنم و تمام شب آژانس تاکسی میرونم.
گفتم : پس کی میخوابی؟
گفت: صبح که میرم اداره ، صبحانه را می خورم ، در را قفل میکنم میگیرم تمام روز را می خوابم !
May be an illustration of text
All reac