آقای روزنامه نگار
( روایت یک ماجرای قدیمی )
برایم نوشته بود که : آقا ! به دادم برس ! جانم را نجات بده ! اگر هر چه زودتر جانم را بر ندارم از این خراب شده خارج نشوم اینها مرا خواهند کشت .
گاهگاهی اینجا و آنجا نوشته هایش را می خواندم . بنظرم آدم دردمندصاحبدلی میآمد. آهسته آهسته از راه دور با هم آشنا شدیم و گپ و گفتی داشتیم . من امریکا بودم او ایران .
میگفت : آقا ! اینجا روزنامه ام را بسته اند ، همین روزهاست سراغم بیایند زندانی ام کنند . اگر زندان بروم حتما مرا زیر شکنجه خواهند کشت . دستم به دامنت .
آقا! من رفیق و همشهری نوح شاعر هستم .نوح مرا خوب می شناسد .
نوح هم زنگ زد که : حسن جان ، اگر می توانی از هیچ کمکی به این همشهری مان کوتاهی نکن .
زمان ریاست جمهوری خاتمی بود . بسیاری از روزنامه ها را بسته بودند. اکبر گنجی را به زندان انداخته بودند .دلم سوخت . برایش دعوتنامه رسمی فرستادم . ضمانت مالی فرستادم. رفت دبی ویزا گرفت آمد امریکا. کار و زندگی ام را ول کردم رفتم از فرودگاه سانفرانسیسکو ورش داشتم آوردم خانه ام .
قبل از اینکه به فرودگاه بروم زنم با تعجب پرسید : این آقا را می شناسی؟
گفتم : نه !
گفت : چیکاره است ؟
گفتم : روزنامه نگار!
پرسید : کسی را که نمیشناسی چطور میآوری خانه ات؟
گفتم : خانم جان ! هموطن ماست . جانش در خطر است . باید کمکش کنیم .
زنم گفت : مگر آنهایی که شاپور بختیار و دکتر برومند و فریدون فرخزاد و دکتر رضا مظلومان را کشتند هموطن شان نبودند ؟
جوابی نداشتم. دو ساعت رانندگی کردم رفتم از فرودگاه سانفرانسیسکو آوردمش خانه ام . شب که شد تلفن کرد به همسرش در تهران.مرا هم واداشت با همسر و دختر جوانش صحبت کنم . کلی از من تشکر کردند .
فردایش بردمش شهر را نشانش بدهم .رفتیم ناهاری خوردیم و اینجا و آنجای شهر را نشانش دادم . فهمیدم سر و سری با اصلاح طلبان حکومتی دارد . هی خاتمی خاتمی میکرد : خاتمی بمن گفت فلان ! خاتمی بمن نامه نوشت .
گفتم : برایت وکیل میگیرم زن و دخترت را بیاوری امریکا . دخترش هیجده ساله بود
گفت :دوست دارد برود واشنگتن . آنجا در صدای امریکا رفیقی دارد که می تواند دستش را در صدای امریکا بند کند .
گشتی در شهر زدیم . یکبار برگشت بمن گفت : اینجا جنده خانه اش کجاست؟
مرا می بینی؟ خشکم زد . بقول ابوالفضل بیهقی از دست و پای بمردم.
با خودم گفتم : یا روح القدس! این دیگر چه جانوری است؟ کاشکی حرف زنم را گوش میکردم . هر چه باشد زن ها عاقل تر از مردها هستند .
فردایش بقچه اش را دستش دادم و گفتم : بفرمایید بیرون .
بردمش فرودگاه برایش بلیط گرفتم ، پول بلیطش را هم دادم فرستادمش واشنگتن.
و پشت دستم را داغ کردم دیگر از این گه خوری ها نکنم . و نکردم .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر