چه گمان داری ای جوانمرد ؟
سالها پیش - به دوره دانشجو بودنم در دانشسرایعالی تهران - پیش آمده بود به پایان تعطیلات تابستانی دانشگاه ها ، که از مشهد به تهران باز گردم .
من بر نخستین صندلی اتوبوس نشسته بودم .کنار در . و جاده تا دور دستان در چشم اندازم بود .
از قدمگاه نگذشته بودیم که پر هیب چند روستایی از دور نمایان شد . برخی نشسته بودند و برخی ایستاده.
و نزدیک ترین شان به جاده - خمیده پشت - بسوی ما دست تکان میدادبرای راننده . تا اتوبوس را نگاه دارد .
شاگرد راننده - نشسته بر چارپایه ای پیش پای من -گفت :
«جا نداریم ! همین حالاشم اضافی داریم »
راننده تهرانی گفت : « بذ ببینم تا کجا میرن »
و اتوبوس را پیش پای پیرمردی ژولیده و سراپا خاک آلوده وا ایستاند.
شاگرد راننده در اتوبوس را گشود . پیر مرد سر به درون آورد و با صدایی فریاد آسا گفت :
⁃ ما هفت سریم . همگان راهی تهران .ما را به چند بدانجا میرسانی؟
⁃ من نسخه ای از تاریخ بیهقی را در چمدان خود داشتم و بنظرم رسید - یک دم - که پیرمرد از لای همین کتاب بیرون پریده است .یا شاید نبیره خود بوالفضل بود !
مسافران هیاهو میکردند :« داشی! بزن بریم ! میخواهی رو سرمون سوار شون کنی؟ سر جدت معطل مون نکن!»
راننده- شاید برای دست بسر کردن پیرمرد- مبلغی از او خواست که می بایست در چشم پیرمرد، ناجوانمردانه هنگفت بوده باشد .
به یادم نیست ، به یاد ندارم که راننده چه مبلغی از او خواست . خوب به یاد دارم اما که نبیره بیهقی از اتوبوس وارمید و به فریاد گفت :
⁃ چه گمان داری ای جوانمرد ؟که ما راهزنیم ؟یا که در این بیابان پول به پارو می بریم ؟»
«اسماعیل خویی بیدرکجایی »
⁃