دنبال کننده ها

۲۶ بهمن ۱۳۹۹

کدخدای معزول


امروز رفتیم شهر سابق مان . شهری که بیست و پنج سال در آن میزیسته ایم . نامش Dixon
ما آنقدر در این شهر حق آب و گل داشتیم که رفیقان مان کلی پیزر لای پالان مان میگذاشتند و اسم مان را گذاشته بودند کدخدای دیکسن ! ما هم از اینکه به فضل الهی ! به چنین مقام شامخی رسیده بودیم اگر چه میدانستیم به قول آن شیخ یک لاقبای شیرازی« عمل دیوان مثل سفر دریاست ، بیم جان دارد و امید نان» در عین حال کلی باد به غبغب می انداختیم و حوزه فرمانروایی مان را تا اقالیم سبعه میگسترانیدیم و میگفتیم کدخدای دیکسن و توابع ! خودمان هم باور مان شده بود که : این منم طاووس علیین شده !
امروز رفتیم شهر سابق مان . شهری که سال های سال کدخدایش بودیم . وقتی از کنار باغات و مزارع گردو و پسته و بادام میگذشتیم دیدیم درختان بادام شکوفه کرده اند و گویی چادری به رنگ سپید و بنفش بر سراسر شهر گسترده اند .
در حاشیه بزرگراه شماره هشتاد نیز هزاران هزار نرگس روییده اند که در روزهای آفتابی عطر شان آدمی را مست میکند
بگمانم ویل دورانت است که می‌گوید : سرزمینی که آدمی جوانی خود را در آن گذرانده است مانند خود ایام جوانی زیباست بشرط آنکه شخص ناچار نباشد دوباره در آن سرزمین زندگی کند . ما هم امروز در چنین حال و هوایی بودیم و با خودمان زمزمه میکردیم :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
بهار در راه است و زمستان آهسته آهسته بساطش را جمع و جور میکند .
کاشکی زمستان بی بهار میهن مان نیز روزی به پایان میرسید و ملت ما بهار و بهاران را جشن میگرفت

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر