دنبال کننده ها

۱ اسفند ۱۳۹۹

در پاریس با بختیار

پاریس بودم .از خیابانی میگذشتم . دور و بر سوربن .خیابانی باریک و سنگفرش و بی رهگذر . نه ماشینی، نه پیاده ای ، نه سواره ای.
بختیار را دیدم . از روبرو میآمد . غمگین . لباس کهنه ای به تن داشت. رفتیم داخل کافه ای. قهوه خوردیم . خواستم پول قهوه را بدهم . نگذاشت . کیف کهنه ای از جیبش بیرون آورد. کیفی مچاله و خالی . بی اسکناس.
آمدم پول قهوه را بدهم . نگذاشت .
پرسید: چیکاره ای؟
گفتم : سر دبیرروزنامه خاوران بودم
گل از گلش شگفت : اوه.... پس تو آقای فلانی هستی؟
بله....
و بیدار شدم .
نمیدانم پول قهوه را داد یانه ؟!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر