گرین کارت
بیست و چند سال پیش بود . خواهر زن مان با شوهر و سه تا بچه قد و نیمقدش با یک ویزای توریستی شش ماهه آمده بود ینگه دنیا .
پس از سه چها روز آمدند و گفتند دیگر نمیخواهیم بر گردیم ایران .
گفتیم : پدر آمرزیده ها ! پدرتان خوب ! مادرتان خوب ! آخر میخواهید اینجا بمانید که چه بشود ؟ مگر مرده شورش به رحمت خدا رفته است ؟ میدانید زندگی در غربت آنهم با سه تا بچه قد و نیمقد یعنی چه ؟ مگر از جان تان سیر شده اید ؟
گفتند : نه خیر آقا ! ما ایران رفتنی نیستیم ! دیگر به آن نیرنگستان آریایی اسلامی بر نمیگردیم ! خدا هم ارحم الراحمین است و سرما را قدر بالا پوش و برف را قدر بام آدم میدهد ! در دنیا هم همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد !
پس از سه چها روز آمدند و گفتند دیگر نمیخواهیم بر گردیم ایران .
گفتیم : پدر آمرزیده ها ! پدرتان خوب ! مادرتان خوب ! آخر میخواهید اینجا بمانید که چه بشود ؟ مگر مرده شورش به رحمت خدا رفته است ؟ میدانید زندگی در غربت آنهم با سه تا بچه قد و نیمقد یعنی چه ؟ مگر از جان تان سیر شده اید ؟
گفتند : نه خیر آقا ! ما ایران رفتنی نیستیم ! دیگر به آن نیرنگستان آریایی اسلامی بر نمیگردیم ! خدا هم ارحم الراحمین است و سرما را قدر بالا پوش و برف را قدر بام آدم میدهد ! در دنیا هم همیشه روی یک پاشنه نمی چرخد !
به خودمان گفتیم : ای آقا ! از قدیم گفته اند با پول میشود روی سبیل شاه نقاره زد ! بنا بر این رفتیم پنجهزار دلار دادیم برای شان وکیل گرفتیم تا شاید بتوانند گرین کارت بگیرند و اینجا ماندگار بشوند
رفتیم و آمدیم و رفتیم و آمدیم و هزار جور دروغ و دبنگ سر هم کردیم و برای شان یک پرونده پناهندگی درست کردیم به این کلفتی!
وکیل مان از آن وکیل های دبنگ ینگه دنیایی بود که اخ و تف را به هوای سکه بیست و پنج سنتی از زمین بر میداشت و بو میکشید !
یک روز بما گفتند فلان روز و فلان ساعت باید در دادگاه باشید . کجا ؟ سانفرانسیسکو.
فلان روز و فلان ساعت نیمه های شب بیدار شدیم و از ترس اینکه نکند در گردنه خر بگیران گیر بیفتیم ساعت چهار صبح ریسه شدیم و رفتیم دادگاه .
ساعت هشت صبح وکیل مان با یک کیف گنده و یک پرونده به قطر شکم بابای مرحومش از راه رسید و یکراست آمد سراغ ما ، ما هم چاق سلامتی مختصری کردیم و گفتیم اجازه میفرمایید برویم داخل دادگاه بلخ ؟!
آقای وکیل سری جنباندند و گفتند : دسته چک تان همراه تان است ؟
گفتیم : بله ! چطور مگر ؟
فرمودند :برادری مان بجا ، جو بده آلو زرد ببر ! علی الحساب یک چک سه هزار دلاری بنویسید بدهید دست مان!
گفتیم :برای چه ؟ مگر شما قبلا پنجهزار دلار از ما نگرفته اید ؟
قیافه حق به جانبی گرفتند و فرمودند : آن پنجهزار دلار بابت تشکیل پرونده و کارهای مقدماتی است ! سه هزار دلار را بابت حضورم در دادگاه می سلفید . خلاصه اینکه چنان بازی « باجی خیرم ده » راه انداخت که بیا و تماشا کن .
ما هم پس از مختصری چک و چانه زدن های آبا اجدادی عصبانی شدیم و گفتیم : اصلا آقا! ما وکیل نمیخواهیم ! برو گمشو مرتیکه الدنگ !ظل عالی لایزال !
نوبت مان رسید و رفتیم داخل دادگاه . چشم تان روز بد نبیند ، دیدیم یک آقای اخمالوی عنق منکسره ای با ردای قاضیگری عینهو شمر ذی الجوشن آن بالا نشسته است و با آن چشم های ورقلمبیده ازرق شامی اش چنان چپ چپ نگاه مان میکند که پنداری ما پسر خاله مرحوم مغفور صدام حسین هستیم. توی دل مان گفتیم : یا امامزاده بیژن ادرکنی!
بقول بیهقی از دست و پای بمردیم اما به روی مبارک خودمان نیاوردیم و با قامتی افراشته و تبختر رفتیم نشستیم پشت میز وکیلان .
آقای قاضی القضات نگاهی بما انداختند و فرمودند : : شما؟
عرض کردیم : حسن بن نوروزعلی از فرزندان علیامخدره مکرمه حضرت حوا و جناب آدم!
فرمودند : وکیل هستید ؟
عرض کردیم : خیر عالیجناب !
فرمودند : چیکاره هستید ؟
عرض کردیم : قلم به مفت !
فرمودند :
قلم به مفت دیگر چیست ؟
عرض کردیم :
نان خودمان را میخوریم حلیم حاجی عباس را به هم میزنیم و تنها هنر مان هم دشمن تراشی برای خودمان و هفت پشت مان است !
فرمودند : این خانم چه نسبتی با شما دارند ؟
عرض کردیم : خواهر عیال ماست عالیجناب!
در این حیص و بیص خواهر زن مان شروع کرد به آبغوره گرفتن.
آقای قاضی القضات پرسید : چرا ایشان گریه میکنند؟
عرض کردیم : مادرشان همین دیروز فوت کرده اند . بقای عمر شما باشد عالیجناب!
آقای قاضی القضات تسلیتی گفتند وپرسیدند : چرا برای شان وکیل نگرفته اید ؟
عرض کردیم : گرفتیم عالیجناب، آنهم چه وکیلی ! پنجهزار دلار هم دادیم !بعد ماجرای وکیل گرفتن مان را با آب و تاب برای جناب قاضی القضات شرح دادیم.
جناب قاضی القضات پس از شنیدن سخنرانی بالا بلند مان کشوی میزشان را باز کردند و ورقه کاغذی را بیرون کشیدند و آنرا بدستمان دادند و فرمودند :چون شما درس حقوق نخوانده اید نمیتوانید از خواهر زن تان بخوبی دفاع کنید ، آن کاغذی را که به دست تان داده ام اسامی وکیلانی است که بدون دریافت کارمزد می توانند از پرونده شما دفاع کنند ، بروید با یکی از آنها تماس بگیرید و سه ماه دیگر دو باره فلان روز و فلان ساعت بیایید دادگاه .
ما هم رفتیم با یکی از آنها تماس گرفتیم و پس از برو بیا های چند روزه و چند باره پرونده تازه ای تشکیل دادیم و سه ماه بعد رفتیم خدمت جناب قاضی القضات . این بار دل توی دل مان نبود که نکند جناب شمر ذی الجوشن دست مان را توی حنا بگذارد و جواب منفی بدهد
پس از نیم ساعت گفتگوو مقداری هم خنده و شوخی ، برای خواهر زن جان مان گرین کارت گرفتیم و آنها رفتند پی کار و زندگی خودشان و ما هم رفتیم پی دلی دلی خواندن مان !
. به همین سادگی
البته آنوقت ها هنوز آقای دانولد ترامپ یک تاجر ورشکسته بودند و اینجوری آب در خوابگه مورچگان نینداخته بودند
رفتیم و آمدیم و رفتیم و آمدیم و هزار جور دروغ و دبنگ سر هم کردیم و برای شان یک پرونده پناهندگی درست کردیم به این کلفتی!
وکیل مان از آن وکیل های دبنگ ینگه دنیایی بود که اخ و تف را به هوای سکه بیست و پنج سنتی از زمین بر میداشت و بو میکشید !
یک روز بما گفتند فلان روز و فلان ساعت باید در دادگاه باشید . کجا ؟ سانفرانسیسکو.
فلان روز و فلان ساعت نیمه های شب بیدار شدیم و از ترس اینکه نکند در گردنه خر بگیران گیر بیفتیم ساعت چهار صبح ریسه شدیم و رفتیم دادگاه .
ساعت هشت صبح وکیل مان با یک کیف گنده و یک پرونده به قطر شکم بابای مرحومش از راه رسید و یکراست آمد سراغ ما ، ما هم چاق سلامتی مختصری کردیم و گفتیم اجازه میفرمایید برویم داخل دادگاه بلخ ؟!
آقای وکیل سری جنباندند و گفتند : دسته چک تان همراه تان است ؟
گفتیم : بله ! چطور مگر ؟
فرمودند :برادری مان بجا ، جو بده آلو زرد ببر ! علی الحساب یک چک سه هزار دلاری بنویسید بدهید دست مان!
گفتیم :برای چه ؟ مگر شما قبلا پنجهزار دلار از ما نگرفته اید ؟
قیافه حق به جانبی گرفتند و فرمودند : آن پنجهزار دلار بابت تشکیل پرونده و کارهای مقدماتی است ! سه هزار دلار را بابت حضورم در دادگاه می سلفید . خلاصه اینکه چنان بازی « باجی خیرم ده » راه انداخت که بیا و تماشا کن .
ما هم پس از مختصری چک و چانه زدن های آبا اجدادی عصبانی شدیم و گفتیم : اصلا آقا! ما وکیل نمیخواهیم ! برو گمشو مرتیکه الدنگ !ظل عالی لایزال !
نوبت مان رسید و رفتیم داخل دادگاه . چشم تان روز بد نبیند ، دیدیم یک آقای اخمالوی عنق منکسره ای با ردای قاضیگری عینهو شمر ذی الجوشن آن بالا نشسته است و با آن چشم های ورقلمبیده ازرق شامی اش چنان چپ چپ نگاه مان میکند که پنداری ما پسر خاله مرحوم مغفور صدام حسین هستیم. توی دل مان گفتیم : یا امامزاده بیژن ادرکنی!
بقول بیهقی از دست و پای بمردیم اما به روی مبارک خودمان نیاوردیم و با قامتی افراشته و تبختر رفتیم نشستیم پشت میز وکیلان .
آقای قاضی القضات نگاهی بما انداختند و فرمودند : : شما؟
عرض کردیم : حسن بن نوروزعلی از فرزندان علیامخدره مکرمه حضرت حوا و جناب آدم!
فرمودند : وکیل هستید ؟
عرض کردیم : خیر عالیجناب !
فرمودند : چیکاره هستید ؟
عرض کردیم : قلم به مفت !
فرمودند :
قلم به مفت دیگر چیست ؟
عرض کردیم :
نان خودمان را میخوریم حلیم حاجی عباس را به هم میزنیم و تنها هنر مان هم دشمن تراشی برای خودمان و هفت پشت مان است !
فرمودند : این خانم چه نسبتی با شما دارند ؟
عرض کردیم : خواهر عیال ماست عالیجناب!
در این حیص و بیص خواهر زن مان شروع کرد به آبغوره گرفتن.
آقای قاضی القضات پرسید : چرا ایشان گریه میکنند؟
عرض کردیم : مادرشان همین دیروز فوت کرده اند . بقای عمر شما باشد عالیجناب!
آقای قاضی القضات تسلیتی گفتند وپرسیدند : چرا برای شان وکیل نگرفته اید ؟
عرض کردیم : گرفتیم عالیجناب، آنهم چه وکیلی ! پنجهزار دلار هم دادیم !بعد ماجرای وکیل گرفتن مان را با آب و تاب برای جناب قاضی القضات شرح دادیم.
جناب قاضی القضات پس از شنیدن سخنرانی بالا بلند مان کشوی میزشان را باز کردند و ورقه کاغذی را بیرون کشیدند و آنرا بدستمان دادند و فرمودند :چون شما درس حقوق نخوانده اید نمیتوانید از خواهر زن تان بخوبی دفاع کنید ، آن کاغذی را که به دست تان داده ام اسامی وکیلانی است که بدون دریافت کارمزد می توانند از پرونده شما دفاع کنند ، بروید با یکی از آنها تماس بگیرید و سه ماه دیگر دو باره فلان روز و فلان ساعت بیایید دادگاه .
ما هم رفتیم با یکی از آنها تماس گرفتیم و پس از برو بیا های چند روزه و چند باره پرونده تازه ای تشکیل دادیم و سه ماه بعد رفتیم خدمت جناب قاضی القضات . این بار دل توی دل مان نبود که نکند جناب شمر ذی الجوشن دست مان را توی حنا بگذارد و جواب منفی بدهد
پس از نیم ساعت گفتگوو مقداری هم خنده و شوخی ، برای خواهر زن جان مان گرین کارت گرفتیم و آنها رفتند پی کار و زندگی خودشان و ما هم رفتیم پی دلی دلی خواندن مان !
. به همین سادگی
البته آنوقت ها هنوز آقای دانولد ترامپ یک تاجر ورشکسته بودند و اینجوری آب در خوابگه مورچگان نینداخته بودند