دنبال کننده ها

۱۳ اسفند ۱۳۹۴

ابلها مردا .....

صائب تبریزی میفرماید :
ز زندگی چه به کرکس رسد بجز مردار
چه لذت است به عمر دراز نادان را ؟
حضرت مولانا هم میفرماید :
هست با ابله سخن گفتن جنون
پس جواب او سکوت است و سکون
چهل و چند سال پیش ؛ دو سالی در ارومیه بودم . آنروز ها نامش رضاییه بود .شهری بود با مردمانی خوب و مهربان و متمدن . دوستان بسیاری داشتم . گهگاه به دریاچه رضاییه میرفتیم و تنی به آب می سپردیم .
یادم میآید دو دانه خیار را با نخی به گردن مان می آویختیم و اگر آب شور دریا به چشم مان میرفت خیار را گاز میزدیم و ته آنرا به چشمان مان میمالیدیم تا از سوزش چشم ها بکاهیم .
رستوران ها و کاباره ها و هتل هایی داشت که تا پاسی از نیمه شب میشد در آنها خورد و نوشید و رقصید و خندید . سینماهایی داشت که پس از نیمه شب هم فیلم نشان میدادند .
مردمی بودند سخت مهربان . من دو سالی در میان خانواده شکوییان بودم . عضوی از خانواده آنها شده بودم . خانم شکوییان با آن چشمان آبی زیبا و آن لهجه شیرین ترکی اش مادری ام میکرد .شاید هفتاد سالی داشت اما همراه و همپای ما به سینما میآمد . به ساحل میآمد . به رستوران میآمد . بهنگام بی پولی ام یواشکی چند ده تومانی در جیب پیراهنم فرو میکرد . محبت مادرانه و یاد عزیزش هیچگاه از خاطرم نخواهد رفت .
چند  سال بعد دوباره به دیدنش رفتم .پیر تر شده بود . اما آن محبت مادرانه اش فروکش نکرده بود .
رضاییه شهر محبوب من بود .شهری بود که آرزو میکردم می توانستم در انجا زندگی کنم . چه شراب های نابی داشت منطقه باراندوز چای . چه سیب های خوشمزه ای داشت قرالر آقا تقی . چه انگور ها و چه ماست و دوشاب و کره و سرشیر و عسلی . چه همسایگانی داشتیم . همسایگانی همه شور و شعور و مهربانی . همه شان ارمنی و آسوری . و چه رفیقانی ! نصرت و یونس و مصطفی و اژدر .....یاد همگی شان عزیز و به خیر .
حالا - پس از چهل و چند سال - حالا که روزی ملت ما بدست قوزی ها و آدم کوتوله ها افتاده است -شنیده ام و خوانده ام که فرومایه جانوری از تبار آدمخواران و دیوان و ددان ؛ که یمین از یسار باز نمی شناسد - که گویی رویش را با آب مرده شویخانه شسته اند - که بر کشتن اسیران جنگی میبالد و مباهات میکند - که هم آش معاویه را میخورد و هم نماز علی را میخواند - راه به آن مجلس یاوه و دروغ اسلامی گشوده است و با خشت مالیدن های ابلهانه بر هر چه خرد و راستی و فرزانگی و آدمیت است میتازد .
حیرتم و پرسشم باری همه این است که چنین جانوری از تبار خوکان و تباهی سازان ؛ نماینده همان مردمی است که تجلی مهر و عطوفت و رفاقت اند ؟
او که از تبار مار خوار اهرمن چهرگان و زاغ ساران بی آب و رنگ است آیا میتواند مردمی را نمایندگی کند که خوب اند و زلال اند و از گوهر نیکی و مروت و راستی و فرزانگی اند و مردمی که همه محبت اند و انسانیت ؟
حکیم توس چه خردمندانه سروده است که :
نشاید سیاهی زدودن ز شب
ز بد گوهران بد نباشد عجب
در زمانه غریبی روزگار میگذرانیم . زمانه ای که :
هر جا که سری بود فرو رفت به خاک
هر جا که خری بود بر آورد سری
و در چنین زمانه ای باید آن گفته ابوالفضل بیهقی را تکرار کنم که:
ابلها مردا که تو باشی !

۱۱ اسفند ۱۳۹۴

دوره شاه بازی گذشت !

دکتر علی امینی نخست وزیر پیشین ایران تعریف میکرد که : در جریان اوج گیری انقلاب روزی شاه بمنظور مشورت مرا به حضور پذیرفت .
گفتم : " اعلیحضرتا ! من چه کرده بودم  که شما آن بلاها را سر من آوردید ؟ "
شاه گفت " تو میخواستی پادشاه بشوی "
گفتم : آن موقع که بچه بودم گاهی با بچه های دیگر شاه بازی میکردیم اما حالا بزرگ شده ام . موقع بازی من گذشته .
دکتر امینی نوه مظفر الدین شاه از سوی مادر ؛  و نوه امین الدوله از سوی پدر بود .از همه مهمتر او پسر خانم فخرالدوله بود . زنی که رضا شاه در باره او گفته بود : اگر در خاندان قاجار یک مرد وجود داشته باشد خانم فخرالدوله است .
این را هم بگویم که در انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی که رقابت بین دکتر منوچهر اقبال و دکتر علی امینی به اوج خود رسیده بود ؛ دکتر اقبال در باره دکتر امینی چنین میگفت :
" - این آقای امینی چشم های درشتی دارد ؛ ولی این چشم ها حقایق را نمی بینند .او از اول زندگی در ناز و نعمت بسر برده و از مشکلات مردم اطلاع ندارد . من وقتی در پاریس درس میخواندم و همه اش نگران کرایه خانه و خرج زندگی بودم ؛آقای امینی به اسم تحصیل در آنجا بود و در هتل های مجلل خوشگذرانی میکرد . او در پاریس خانه و آپارتمان دارد .همینکه اینجا خبری شد جان و مالش را از خطر بدر میبرد و بدبختی های مملکت را برای من و شما میگذارد .
دکتر امینی هم در باره اقبال چنین میگفت :
من تا بحال نشنیدم او یک مریض را معالجه کرده باشد .او سواد درستی ندارد .من و او هر دو تحصیلکرده فرانسه هستیم ؛ اگر او توانست ده سطر فرانسه بدون غلط بنویسد یا صحبت کند همه حرف های او را قبول خواهم کرد .خانم اقبال فرانسوی است ؛یک دختر او عیسوی و تارک دنیاست ؛ دختر دیگر او زن یک جوان آلمانی است .مسلکی هم ندارد . روز مبادا یک چمدان بر میدارد و میرود .....
انتخابات دوره بیستم مجلس شورای ملی یک قربانی بزرگ داشت و آن هم دکتر منوچهر اقبال نخست وزیر و رهبر حزب میلیون بود .
و یک برنده بزرگ داشت : دکتر علی امینی 

۱۰ اسفند ۱۳۹۴

" همت " " چرا " را نابود میکند !!

از میان نسل ما و نسل پس از ما  ؛ گمان نکنم افراد چندانی باشند که مرحوم عباس خلیلی را بشناسند .
نه تنها او را نشناسند بلکه ندانند که عباس خلیلی پدر بانوی غزل ایران سیمین بهبهانی بود .
عباس خلیلی که یکی از پرشور ترین و بی باک ترین روزنامه نگاران ایرانی است از یک پدر و مادر ایرانی در شهر نجف چشم به جهان گشوده بود
او تحصیلات مقدماتی خود را در عراق - که در آن زمان بخشی از امپراطوری عثمانی بود - به پایان رساند وچون  به زبان فارسی و عربی تسلط داشت  توانست  بخش هایی از شاهنامه فردوسی و کلیات سعدی را به عربی ترجمه کند و در روزنامه های مصر و عراق به چاپ برساند .
عباس خلیلی در زمان جنگ جهانی اول که جنبش ضد انگلیسی در میان مردمان عراق به اوج خود رسیده بود  به این جنبش پیوست و با انگلیسیان به نبرد بر خاست که در جریان آن یک ژنرال انگلیسی به قتل رسید .
فرماندهی ارتش انگلستان او را به اعدام محکوم کرد اما او توانست به ایران بگریزد .  وی کار مطبوعاتی خود را از سال 1296خورشیدی در روزنامه رعد به مدیریت سید ضیا ء الدین طباطبایی آغاز کرد و در سال 1299 موفق شد امتیاز انتشار روزنامه ای بنام " اقدام " را بگیرد .
عباس خلیلی مردی بی باک بود و سر پر شوری داشت و روزنامه اقدام چه در دوره اول ( 1299تا 1306)و چه در دوره بلند مدت  دوم ( 1320تا 1329 ) بارها و بار ها توقیف شد .
او در سال 1321 سرمقاله ای نوشت تحت عنوان " همت "  " چرا " را نابود میکند که هیاهوی بسیار به راه انداخت
این مقاله ظاهرا سخنانی در ستایش  عزم و اراده و نکوهش تردید و بی ارادگی بود ؛ اما آنها که با قلم عباس خلیلی آشنا بودند میدانستند که هدف او چیزی متفاوت از از ظاهر امر باشد و اینطور هم بود .
خیلی زود همه فهمیدند که  " همت " حرف اول اسامی هیتلر ؛ موسولینی و توگو نخست وزیر ژاپن است .
با کشف این کلمه ؛ معمای " چرا " هم کشف شد . زیرا "چرا"  حرف اول اسامی چرچیل ؛ روزولت و استالین بود .
با نفرتی که در آن سالها مردم ایران نسبت به اشغالگران خارجی داشتند و کمبود ها و گرانی ها و محرومیت ها را از چشم آنها میدیدند طبیعی بود که که آرزو کنند " همت " بر "چرا " پیروز شود و آنرا نابود کند .
برگرفته از کتاب " شبه خاطرات " دکتر علی بهزادی 

۹ اسفند ۱۳۹۴

قوام السلطنه و ماجرای سی تیر

.....قوام السلطنه ساعت پنج بعد از ظهر سوار اتومبیل شد تا به سعد آباد به دیدار شاه برود .
او گفت : " می روم تکلیفم را روشن کنم ؛اگر اختیاراتی را که تقاضا کرده ام بمن بدهند از فردا کار را بطور جدی شروع خواهم کرد ؛در غیر اینصورت استعفا میدهم "
هنوز دو دقیقه از حرکت اتومبیل قوام نگذشته بود که رادیو خبر داد " استعفای آقای احمد قوام از سوی اعلیحضرت پذیرفته شد ! "
قوام هم که این خبر را از رادیوی اتومبیل خود شنید به راننده دستور داد راه را کج کند . او بجای آنکه به سعد آباد برود به پناهگاهی که احتمالا از قبل در باره اش فکر کرده بود خزید .
در خبری که از رادیو پخش شد دیگر او را " جناب اشرف " هم ننامیدند
" از یاد داشت های حسن ارسنجانی "

۶ اسفند ۱۳۹۴

موهای آقای رییس جمهور ....

آقا ! ما دل مان برای این آقای اوباما میسوزد . بد جوری هم میسوزد . این طفلکی هفت سال پیش که خوش و خندان آمده بود رییس جمهور امریکا شده بود موهایی داشت رنگ شبق . روی صورتش هم چین و چروکی نبود . اما حالا که نگاهش میکنیم می بینیم بنده خدا نه تنها یکدانه موی سیاه روی کله مبارک شان نمانده ؛ بلکه انگاری در این هفت سال  هفتاد سال پیرتر شده است .
از شما چه پنهان ؛ گیله مردی که ما باشیم سال های سال آرزو داشتیم رییس جمهور مملکتی بشویم . حالا امریکا نشد به درک ! به ساحل عاج و دماغه سبز و اوگاندا و بورکینا فاسو هم رضا داده بودیم . بخودمان میگفتیم : آخی ! چه کیفی دارد آدم رییس جمهور جایی بشود و یک عالمه بادنجان دور قاپ چین بله قربان گو و پاچه ور مال و آقا بله چی و آدمهای بخو بریده هفت خط  ؛ دور و برش پرسه بزنند و هی دو لاو راست بشوند وهی  بله قربان بله قربان بگویند و اگر لازم باشد بجای کلاه سر بیاورند . 
چه کیفی دارد آدم از آن ماشین های لیموزین گنده سیاه سوار بشود و راننده و بادیگارد و نمیدانم جان نثار و فدایی داشته باشد و هیچکس هم جرات نداشته باشد به آدم بگوید بالای چشمت ابروست . 
چه کیفی دارد آدم در قصر های آنچنانی بخوابد و غذا های آنچنانی تر بلمباند و هی امر و نهی بفرماید و هی برای نوه نتیجه ها و نبیره ها و پسر خاله ها و پسر عمه های دسته دیزی اش ؛ شغل و مقام  بتراشد و آنها را سفیر و وزیر و استاندار و دالاندار بکند تا بروند ماست شان را بخورند و سرنای شان را بزنند و یک عالمه هم پول و پله برای خودشان و نوه نتیجه های شان در بانک های فرنگستان ذخیره بفرمایند . 
ما همه اینها را میدانیم و میدانستیم اما خدا پیغمبری تا حالا نمیدانستیم که مقام عظمای ریاست جمهوری اینجوری آدم را پیر میکند و موهای سرش را سفید میکند مثل برف !
آقا ! شما که غریبه نیستید . شما که از خودمان هستید . بنا بر این اجازه بفرمایید سفره دل مان را جلوی تان پهن کنیم و بگوییم اگر چه از فرق سر تا نوک پای مان هزار و یک جور عیب و علت دارد ؛ اما بقدرتی خدا تا امروز یکدانه از موهای سرمان نریخته و به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین و  به کوری چشم جماعت کچلان و نیمه کچلان و طاسان و زلفعلی ها ؛ زلف هایی داریم عینهو شبق !!
حالا ما داشتیم بخودمان میگفتیم : آمدیم و جنابعالی رییس جمهور جایی و مملکتی هم شده بودید ؛ حیف نبود  هم این زلف های شبق گونه را فدا میکردید و میشدید زلفعلی خان ! و هم روی صورت تان هزار تا چین و چروک بود ؟ 
نه آقا !ما از خیر ریاست و میاست و لیموزین سیاه و راننده و بادیگارد و این زهر ماری ها گذشتیم و میخواهیم تا آخر عمر مان کدخدای همین ولایت سر سبز خودمان باشیم که گاو دارد و گوسفند دارد و طاووس و بوقلمون دارد و بلدرچین دارد و کبک دارد  و آهو .
حیف نیست بخاطر پست و مقام ؛  بشویم زلفعلی خان و یک عمر حسرت زلف های شبقی مان را بخوریم ؟
آها ! راستی یک چیز دیگری یادمان آمد .اگر خدا نکرده زبانم لال رویم به دیوار فردا پس فردا این آقای دانولد ترامپ رییس جمهور مان بشود چه بلایی سر آن چهار تا نخ طلایی دور کله نامبارک شان خواهد آمد ؟ یعنی ایشان هم میشوند زلفعلی خان ؟
چه زلفعلی خان بی ریختی ! خداوند خودش بما رحم بفرماید !

۵ اسفند ۱۳۹۴

اندر احوالات مرحوم دهخدا

....مرحوم دهخدا پی در پی سیگار میکشید و خاکستر و چوب سوخته کبریت را هر جا می رسید می انداخت .
از عجایب این بود که قلم و دوات مرتبی نداشت و بار ها شد که با سر سوخته کبریت چیزی می نوشت .
خدا میداند چند بار دیدم که در پی مداد خود می گرددو هرگز به یاد نمی آورد آن را کجا گذاشته است .
روی هر کاغذ پاره ای که می یافت یاد داشت میکرد ....گاهی قوطی کبریت خالی را پاره میکرد و روی چوب سفید آن یاد داشت میکرد ....
دهخدا ؛ پس از سفر مهاجرت ؛ در بازگشت روبروی خانه پدر من در کوچه ناظم الاطباء در خیابان اکباتان که آنروز ها خیابان پستخانه میگفتند خانه ای اجاره کرد و بزودی پدرم را پزشک معالج خود قرار داد . 
هنگامی که برخی دروس مدرسه سیاسی را که او رییس آن بود به من دادند ؛ آشنایی ما بیشتر شد و هر هفته یک شب چند تن در خانه آن مرحوم که بعدا در خیابان خانقاه بود جمع میشدیم .
مرحوم عباس اقبال ؛مرحوم رشید یاسمی ؛ مرحوم عبدالحسین هژیر ؛ و آقایان نصرالله فلسفی ؛ مجتبی مینوی و من و دهخدا بودیم .در همان زمان آقایان مسعود فرزاد ؛ بزرگ علوی ؛ دکتر پرویز ناتل خانلری ؛ و مرحوم صادق هدایت نیز با یکدیگر محشور بودند و حلقه ای داشتند . آنها نام ما را گذاشته بودند " ادبای سبعه "  و چون ایشان چهار تن بودند نام گروه خود را گذاشته بودند " ادبای ربعه " . کلمه ای جعلی از ربع .....
( از یاد داشت های استاد روانشاد سعید نفیسی ) 

۳ اسفند ۱۳۹۴

استاد سعید نفیسی و مرگ

استاد سعید نفیسی در باره مرگ کسانی که دوست شان میداشت اصطلاح خاصی داشت که آنرا از ابوالفضل بیهقی وام گرفته بود .
او در رویارویی با مرگ دوستان و عزیزانش همواره چنین می نوشت : لختی قلم را بگریانیم .
وقتیکه استاد اقبال آشتیانی مورخ و استاد دانشگاه و مدیر مجله " یادگار " در گذشت چنین نوشت :
" خبر مرگ عباس اقبال دلی از من آزرد که تاکنون از خاطر نبرده ام ."
آن دو در جوانی از یاران صمیمی و یکدل بودند و سعید نفیسی پس از مرگ اقبال نوشت :
" مرحوم پدرم در کودکی این مطلب را به من گفت که تاکنون در هیچ کتابی ندیده ام وهر که آنرا در این اواخر نقل کرده از من شنیده است .
پدرم میگفت : خاقانی و نظامی در سفر حج با هم بودند. در آنجا عهد کردند که هر یک زود تر از جهان برود دیگری او را مرثیه ای بگوید .
خاقانی پیش از نظامی در گذشت و نظامی در مرثیه او چنین سرود :
امیدم بود خاقانی دریغا گوی من باشد
دریغا ! زانکه من گشتم دریغا گوی خاقانی 

۳۰ بهمن ۱۳۹۴

احسان طبری و به آذین

کتاب " بار دیگر و این بار " نوشته آقای م. الف. به آذین را خواندم . این کتاب بخشی از خاطرات اوست در زندان های جمهوری اسلامی .
سالها پیش کتاب دیگری از به آذین بنام " مهمان این آقایان " منتشر شده بود که یاد داشت ها و خاطرات اوست در زندان شاه .
کتاب " بار دیگر و این بار " را انتشارات خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ منتشر کرده و شرح جانسوزی است از بیدادی که طی هشت سال در زندان های جمهوری اسلامی بر این نویسنده و مترجم نامدار ایرانی رفته است .
شرح این رنجها و درد ها و شکنجه ها - آنهم در مورد پیر مرد 69 ساله یک دستی که به بیماری قلبی هم مبتلاست - دل هر انسان آزاده ای را به درد میآورد ولی حیرت انگیز اینجاست که این نویسنده توده ای در همین کتاب هنوز از ستایش انقلاب اسلامی دست باز نمیدارد و از شکنجه گران خود با عناوینی همچون " پسرم و همسنگرم " یاد میکند و از جوانان ایرانی میخواهد که " قانون اساسی جمهوری اسلامی را پایگاه مطمئن خود ساخته و در چارچوب نظام کنونی ؛ به موازات گرایش اسلامی / انقلابی که در آن حاکمیت دارد حرکت کنند (صفحه 76). اینک بخش کوتاهی از این کتاب را اینجا میگذارم و از شما میخواهم حتما آنرا بخوانید و سپس انگشت حیرت بر دندان بگزید .

**دوشنبه 26 بهمن
یازده صبح ؛ طبری را که از ورم پروستات و ضیق مجرا سخت رنج میکشد به بیمارستان بردند .
امروز " کژ راهه " او را که امیر کبیر در سیصد و چند صفحه چاپ کرده است گرفتم و سرگرم خواندنش هستم .خواندنی سخت دل آشوب .تصویر زشت و سراپا آلوده ای از رهبران " حزب "  بویژه در سالهای اقامت شان در شوروی و اروپای خاوری میدهد .اما خود را همیشه و در همه چیز ؛ کنار می گیرد . گویی که خودش از آنها نبوده ؛ با آنها همکار و همدست نبوده است ؛چگونه می توان او را جدا دانست ؟  او که دهه ها ؛ به رغم همه رخداد ها ؛ دگرگونی ها ؛ چیرگی متناوب گرایش های چپ و راست و آمد و رفت این یا آن دبیر کل ؛ همواره عضو " کمیته مرکزی " و " دفتر سیاسی " و " هیئت دبیران " حزب بوده است چرا حتی یک موضع گیری صریح در مخالفت با آنچه همکارانش در رهبری " حزب " مرتکب میشده اند از او دیده نشد ؟ از چه می ترسید ؟ از افشاگری متقابل ؟ ؛ از آنکه رفقای شوروی را از خود برنجاند ؟ از آنکه صندلی خود را در " کمیته مرکزی "از دست بدهد ؟  بی شک ؛ از همه و از یک یک این احتمال های ناگوار و باز شاید چیزهای دیگر .
- اوه ... به راستی " استاد " در گفته ها و نا گفته های خود با " حقیقت " قایم موشک بازیکرده است .
( همین کتاب - صفحه 193)

** باز جو تفنن های دیگری هم داشت .او که هر از چندی پرسشنامه ای در چند صفحه به من میداد که پاسخ بنویسم ....مرا چار زانو بر زمین می نشاند و خود روبروی من روی صندلی می نشست ؛دو پایش را از دو سر بر زانوهایم می نهاد و به " وظیفه انقلابی " باز جویی اش می پرداخت . پرسش های صد بار مکرر و پاسخ های مکرر هر بار به شاخ و برگ آراسته در نوشته ام کشف میکرد ؛ با دو پای خود زانوانم را فشار میداد و دردی کور در استخوان ران و دو سوی لگن خاضره ام منتقل میشد که دشوار می توانستم تاب آورد . ( صفحه 25).  روز دیگر ؛ ساعتی پیش از ظهر ؛ باز جو مرا باز به حمام برد . حمام که همیشه یا مخزن آب گرمش درست کار نمیکرد یا مجرایش گرفته بود و زیر دوش ها آب آلوده گاه تا قوزک پا بالا میآمد ؛ هر از چندی نیاز به دستکاری و تعمیر داشت ...آن روز هم چنین بود .من و باز جو آنجا گرفتار بودیم .او می پرسید و مکرر می پرسید و من مکرر همان میگفتم که گفته بودم .
ناگهان مشتی به چانه ام خورد و ضربه ای هم با میله ای آهنین  - شاید یک دیلم کوچک - به ساق پایم کوفته شد .
خوشبختانه ؛ جوان بازجو - پسرم و همسنگرم - نخواسته بود با همه نیروی بازویش بزند .درد بود و کوفتگی بود .اما شکستگی نبود .همین قدر از دندان عاریه ام در بالا ؛ یکی دو تکه ای کوچک جدا شده بود که تف کردم و دهانم را پای شیری که در دیوار آنجا بود شستم . باز جو پیگیر در کار انقلابی خود آمد و بازویم را گرفت  و همچنان با چشم بند به مدخل یکی از دوش ها برد و دستور داد که دستم را تا میله افقی بالای درگاهی اش ببرم و بی حرکت بایستم . فرمانش را کار بستم .اما او به این اندک خرسند نشد . مرا رخت پوشیده زیر دوش نگهداشت و شیر را باز کرد .آب سرد بر سرم میریخت و پای تا سر خیسم میکرد و من می لرزیدم ناچار .
پس از آن در حالی که آب از همه زیر و بالایم می چکید از حمام بیرونم آورد و گویی برای شادی و تماشای " برادران "  این سو و آن سو گردشم داد ...(صفحه 40 )



۲۸ بهمن ۱۳۹۴

آی مگس کش .....!!!!!!!


از: علی اوحدی www.iranian.com

میگه : جمهوری اسلامی میخواد عضو شورای برابری زنان در سازمان ملل بشه
میگم : خوب به من چه؟
میگه: پارسال هم نماینده اش در ژنو گفت؛ جمهوری اسلامی پیشتاز حقوق بشر در دنیاست
میگم: یه وقتی هم به پایمال شدن حقوق بشر در اروپا اعتراض کرد.
میگم : خب، چه ربطی به من داره؟
میگه : آخه یاد همشهریت افتادم.
میگم: کدوم یکی شون؟
میگه: همون که گرد "مگس کش" می فروخت.
میگم: خب، ..
میگه: شهربانی گرفتش، گرد مگس کش را آزمایش کردند، دیدند خاکه آجره.
میگم: خب، ..
میگه: گفتند آخه مردیکه ی جلب، چطوری با خاکه آجر مگس می کشی؟
گفت؛ آهان. سوالی خوبیه س. مگسه نیست که میاد رو دست و پادون میشیند؟
گفتند؛ خب، ...
گفت؛ شومام دستدونو مثی پیاله گرد می کونین، آ یوووووواش می برین جلو، درست روبروش ..
گفتند؛ خب!
گفت؛ آ یه دفه میرین تو دلو بارش، آ دسدونو وسطی هوا می بندین... مگسه میاد تو دسدون.
گفتند؛ خب، ...
گفت؛ حالا با دو تا انگشتی اون یکی دسدون را یووووواش میکونین تو مشتدون، همونجا که مگسه گیر افتادس..
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ آرررررررروم میگیرین که له نشد.. اونوقت بالی طرف راستشو می کنین..
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ بعدم یوووووواش مگسه را میدین تو اون یکی دسدون آ بالی طرفی چپشم می کنین.
گفتند؛ خب!
گفت؛ حالا دیگه نیمی توند بپرد.
گفتند؛ بعدش؟
گفت؛ حالا یخده از این گرتا میریزین تو چشاش ...
گفتند؛ خب، ..
گفت؛ حالا دیگه کور شده س، نیمیدوند از کدوم طرف اومده س، از کدوم طرف باید برد...
گفتند؛ خب بعدش،
گفت؛ حالا میتونین با خیالی راحت لنگه کفشا بزنین تو سرش تا بیمیرد.
گفتند؛ مردیکه ی قرمدنگ! وقتی مگس را گرفتیم، چرا اینقدر به خودمون زحمت بدیم، همانجا می زنیم می کشیمش.
گفت؛ خب، اینم برا خودش یه راهی یه س. اما کودومش مطابقی حقوقی بشرس؟
گفتند؛ مردیکه ی چاچولباز! کدوم حقوق بشر؟ تو عمر آدم را تلف می کنی تا یک مگس بکشی.
گفت؛ خب شوما میتونین عمردون را تلف نکونین، از همون اول بزنین بکشین. منتها روشی من مطابقی حقوق بشره س..
گفتند؛ مادرقحبه، چه فرقی می کنه، تو هم بالاخره مگسه را می کشی ...
گفت؛ کودوم مگس؟ این که نه بال دارد بپرد، نه چشم و چارش جای را می بیند، کلی هم شاکر میشد که من بزنم تو سرش از این نکبت خلاصش کونم...