دنبال کننده ها

۳۰ بهمن ۱۳۹۴

احسان طبری و به آذین

کتاب " بار دیگر و این بار " نوشته آقای م. الف. به آذین را خواندم . این کتاب بخشی از خاطرات اوست در زندان های جمهوری اسلامی .
سالها پیش کتاب دیگری از به آذین بنام " مهمان این آقایان " منتشر شده بود که یاد داشت ها و خاطرات اوست در زندان شاه .
کتاب " بار دیگر و این بار " را انتشارات خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ منتشر کرده و شرح جانسوزی است از بیدادی که طی هشت سال در زندان های جمهوری اسلامی بر این نویسنده و مترجم نامدار ایرانی رفته است .
شرح این رنجها و درد ها و شکنجه ها - آنهم در مورد پیر مرد 69 ساله یک دستی که به بیماری قلبی هم مبتلاست - دل هر انسان آزاده ای را به درد میآورد ولی حیرت انگیز اینجاست که این نویسنده توده ای در همین کتاب هنوز از ستایش انقلاب اسلامی دست باز نمیدارد و از شکنجه گران خود با عناوینی همچون " پسرم و همسنگرم " یاد میکند و از جوانان ایرانی میخواهد که " قانون اساسی جمهوری اسلامی را پایگاه مطمئن خود ساخته و در چارچوب نظام کنونی ؛ به موازات گرایش اسلامی / انقلابی که در آن حاکمیت دارد حرکت کنند (صفحه 76). اینک بخش کوتاهی از این کتاب را اینجا میگذارم و از شما میخواهم حتما آنرا بخوانید و سپس انگشت حیرت بر دندان بگزید .

**دوشنبه 26 بهمن
یازده صبح ؛ طبری را که از ورم پروستات و ضیق مجرا سخت رنج میکشد به بیمارستان بردند .
امروز " کژ راهه " او را که امیر کبیر در سیصد و چند صفحه چاپ کرده است گرفتم و سرگرم خواندنش هستم .خواندنی سخت دل آشوب .تصویر زشت و سراپا آلوده ای از رهبران " حزب "  بویژه در سالهای اقامت شان در شوروی و اروپای خاوری میدهد .اما خود را همیشه و در همه چیز ؛ کنار می گیرد . گویی که خودش از آنها نبوده ؛ با آنها همکار و همدست نبوده است ؛چگونه می توان او را جدا دانست ؟  او که دهه ها ؛ به رغم همه رخداد ها ؛ دگرگونی ها ؛ چیرگی متناوب گرایش های چپ و راست و آمد و رفت این یا آن دبیر کل ؛ همواره عضو " کمیته مرکزی " و " دفتر سیاسی " و " هیئت دبیران " حزب بوده است چرا حتی یک موضع گیری صریح در مخالفت با آنچه همکارانش در رهبری " حزب " مرتکب میشده اند از او دیده نشد ؟ از چه می ترسید ؟ از افشاگری متقابل ؟ ؛ از آنکه رفقای شوروی را از خود برنجاند ؟ از آنکه صندلی خود را در " کمیته مرکزی "از دست بدهد ؟  بی شک ؛ از همه و از یک یک این احتمال های ناگوار و باز شاید چیزهای دیگر .
- اوه ... به راستی " استاد " در گفته ها و نا گفته های خود با " حقیقت " قایم موشک بازیکرده است .
( همین کتاب - صفحه 193)

** باز جو تفنن های دیگری هم داشت .او که هر از چندی پرسشنامه ای در چند صفحه به من میداد که پاسخ بنویسم ....مرا چار زانو بر زمین می نشاند و خود روبروی من روی صندلی می نشست ؛دو پایش را از دو سر بر زانوهایم می نهاد و به " وظیفه انقلابی " باز جویی اش می پرداخت . پرسش های صد بار مکرر و پاسخ های مکرر هر بار به شاخ و برگ آراسته در نوشته ام کشف میکرد ؛ با دو پای خود زانوانم را فشار میداد و دردی کور در استخوان ران و دو سوی لگن خاضره ام منتقل میشد که دشوار می توانستم تاب آورد . ( صفحه 25).  روز دیگر ؛ ساعتی پیش از ظهر ؛ باز جو مرا باز به حمام برد . حمام که همیشه یا مخزن آب گرمش درست کار نمیکرد یا مجرایش گرفته بود و زیر دوش ها آب آلوده گاه تا قوزک پا بالا میآمد ؛ هر از چندی نیاز به دستکاری و تعمیر داشت ...آن روز هم چنین بود .من و باز جو آنجا گرفتار بودیم .او می پرسید و مکرر می پرسید و من مکرر همان میگفتم که گفته بودم .
ناگهان مشتی به چانه ام خورد و ضربه ای هم با میله ای آهنین  - شاید یک دیلم کوچک - به ساق پایم کوفته شد .
خوشبختانه ؛ جوان بازجو - پسرم و همسنگرم - نخواسته بود با همه نیروی بازویش بزند .درد بود و کوفتگی بود .اما شکستگی نبود .همین قدر از دندان عاریه ام در بالا ؛ یکی دو تکه ای کوچک جدا شده بود که تف کردم و دهانم را پای شیری که در دیوار آنجا بود شستم . باز جو پیگیر در کار انقلابی خود آمد و بازویم را گرفت  و همچنان با چشم بند به مدخل یکی از دوش ها برد و دستور داد که دستم را تا میله افقی بالای درگاهی اش ببرم و بی حرکت بایستم . فرمانش را کار بستم .اما او به این اندک خرسند نشد . مرا رخت پوشیده زیر دوش نگهداشت و شیر را باز کرد .آب سرد بر سرم میریخت و پای تا سر خیسم میکرد و من می لرزیدم ناچار .
پس از آن در حالی که آب از همه زیر و بالایم می چکید از حمام بیرونم آورد و گویی برای شادی و تماشای " برادران "  این سو و آن سو گردشم داد ...(صفحه 40 )



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر