دنبال کننده ها

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

گفتگو با یک ساواکی الگو

هنوز هم بی دغدغه ئی در خیابان انقلاب ول می گردد . خود اوست که این جمله را می گوید : « بی دغدغه ول می گردم » اما باور کردنش خیلی هم آسان به نظر نمی رسد . طهارت پیشگان را این زمان , اضطراب از پای در می آورد ؛ جنایتکاران که جای خود دارند .می گوید : ما عصب دندان های کرم خورده ی خودمان را کشته ایم . حالا دیگر کرم باشد یا نباشد هیچ فرقی نمی کند .

سن : سی و شش سال .

نام و نام خانوادگی : محسن . م . ا .

دانستن نان و نام خانوادگی او خاصیتی ندارد . گذشته از این , می گوید : « اگر می خواهی راحت حرف بزنم از اسمم بگذر ! » و می افزاید : « نگذشتی هم مهم نیست . حوصله ی چانه زدن ندارم . »کسالتش را پنهان نمی کند . می کوشد که از خود چیزی شبیه یک روشنفکر خسته ارائه بدهد ؛ خسته , بی اعتنا , به نوعی از پایان دست یافته و کاملا واقف بر آنچه در گذر است .

این طور اتفاق افتاد : دوستی را در خیابان می بینم . گپی درباره ی انقلاب , و راهی به سوی شناخت ضد انقلاب , و این همه تهمت , و این همه خرابکاری , و این که ساواکی ها به هیچ قیمتی دست بر نمی دارند ...

دوست می گوید : من خویشی دارم که ساواکی ست . ما بچگی مان را توی ولایت با هم گذراندیم و بعد راهمان از هم جدا شد . با این همه , من گهگاه او را می دیدم . و هنوز هم می بینم . ساواکی بودنش را از من مخفی نکرده است . ما گفتگوی زیادی در این باره داشته ایم . آدمی ست دیدنی . دلت می خواهد با او حرف بزنی ؟

- به همین سادگی ؟

- بله . دیگر چیز زیادی برای پنهان کردن ندارد .

- نمی ترسد ؟- نمی دانم ؛ اما به هر حال من می توانم ازش بخواهم که حرف بزند .

- دروغ ؟ « ما از شکنجه بی خبر بودیم و کاره ای نبودیم و ما را به بازی نمی گرفتند و گمان می کردیم که کارمند نخست وزیری هستیم و به سود مملکت قدم بر می داریم » و یک خربار از این خزعبلات ؟

- نه . اصلا . فکر می کنم یک الگوی خوب .. . .
به او تلفنی خبر می دهد . ساواکی ابتدا می پرسد : « که چه ؟ » و بعد با اکراهی مصنوعی می گوید :

- یک انبان سوآل احمقانه : چطور چشم درمی آوردید ؟ چطور ماتحت مبارزان را کباب می کردید ؟ با چند تا مغز آدمیزاد می شود یک خوراک مغز درست کرد ؟ چطور به دختران معصوم تجاوز می کردید ؟ چطور شستشوی مغزی می دادید ؟ از کشیدن ناخن بچه های شیرخوره لذت می بردید ؟ آیا وجدان شما ناراحت نیست ؟

این بار دوست می گوید : نه , اصلا . یعنی سعی می کنیم که اینطور نباشد . از این گذشته , اگر حرف می زنی , سوآل درباره ی شکنجه چیزی نیست که بشود از آن گذشت .
. . .
وارد آپارتمان او می شویم که بوی فاضلاب گرفته می دهد . مجرد است . یک زن خوب داشته . زنی که از ساواکی بودن شوهرش بی خبر بوده . وقتی جریان را می فهمد , در سکوت , و پر از نفرت و اندوه , در مرز خودکشی طلاق می گیرد و با پسر دو ساله اش به خانه ی پدر برمی گردد . حالا پسرش هشت ساله است و هیچ چیز درباره ی پدر نمی داند . زن به شوهر قدیمش گفته است : « از او پنهان کرده ام . تو هم حق نداری یک کلمه حرفی بزنی . اگر بزنی , هم تو را می کشم هم اورا هم خودم را . » و ساواکی جواب داده : « عیب ندارد . مهم نیست . اصلا رغبتی به دیدنش ندارم چه برسد به حرف زدن با او . توله ات را پیش خودت نگه دار و یک چریک تمیز تحویل جامعه بده ! یک روز خودم زیر لگد ازش اعتراف می گیرم . خوب است ؟ » اینها را دوست می گوید و چند ضربه به در اتاق ساواکی می زند . ساواکی جواب می دهد : « بیایید تو ! »

ما وارد می شویم . بوی فاظلاب , اینجا هم هست . سلام نمی کنم . فکر کرده ام و با خودم قرار گذاشته ام : « نه سلام , نه احوالپرسی . » شاید او هم چنین قراری گذاشته است . دیداری نادلچسب , بی دلیل و کمی گیج کننده . با شلوار افسری , جوراب چرک , زیر پیراهن آستین دار , ریش چند روزه , چشمان قرمز و نمایشی از خستگی ایستاده است ؛ اما می چرخد , به من پشت می کند , سوار تخت خوابش می شود و دراز می کشد . مثل یک بیمار . زرد و خواب آلود . یا یک عاشق قدیمی اعتصاب کرده . و همچنان که انتظارش را داشته ام , یک سیگار روشن می کند - گرچه هنوز از توی زیر سیگاری دود بالا می آید . جای سرش روی بالش , چرک است . دیواری که تخت به آن چسبیده , نزدیک بالش , هم کدر است هم مخطط با ناخن . چه ساعت ها و چه روزها که اینجا دراز کشیده است - پشت به دنیا , پشت به همه چیز . یک ساواکی برای اندیشیدن چه چیرهایی در اختیار دارد ؟ یازده صورت پاره پاره ؟ نزدیکی به اجبار ؟ فضای غریبی از ذهن او را باید سین جیم هایی با ابعاد فلکی پر کرده باشد . و صدا . نعره ها ؟ کنار تختش چارپایه ئی ست و روی چارپایه , یک زیر سیگاری بزرگ , کبریت , فندک , یک شیشه ویسکی تقریبا خالی , یک شیشه سودا , یک کارتن سیگار وینستون , یک لیوان , یک زیر دستی که توی آن چند تا خیار هست - بدون چاقو , و یک نمکدان تقریبا خالی .

بعد , عطش بلعیدن همه ی تصویر های موجود . یک تقویم دیواری با تصویر زن ژاپنی تقریبا برهنه . توشیبا . در طرف دیگر عکس بزرگ زنی دراز کشیده با زیر پیراهن توری نازک سیاه . سونی . یک کمد لباس و بالای کمد , یک مجسمه ی چینی سفید از زنی برهنه که ظرفی را بالی سر خود نگه داشته . مجسمه , غبار گرفته و کثیف . مقداری روزنامه , انباشته در گوشه اتاق . هم اطلاعات هم کیهان هم آیندگان و چند عنوان دیگر . یک مجله ی کهنه ی خارجی در لابلای روزنامه ها . بخشی از مجله که دیده می شود , یک پای کشیده ی برهنه را نشان می دهد .

ساواکی می پرسد : بازرسی تمام شد ؟

دوست به من می گوید : « بنشین ! » و من می نشینم و خودکارم را از جیبم بیرون می آورم و می گذارم روی دفتر یادداشت و سرم را پایین می اندازم .

ساواکی می گوید : بپرس !هنوز , لحن حاکم دارد . رنگی از قدرت , بوئی از خشونت .

می پرسم : چرا دیگر زن نگرفتی ؟ یک زن ساواکی .

- از کجا پیدا می کردم ؟ زن ساواکی , اگر زشت بود به درد عمه اش می خورد . و اگر تر و تمیز بود همه دستمالیش می کردند . و حق هم داشتند بکنند . واصلا دستمالی شده بود که به ما می رسید . و ما هم برای به تور انداختن جوان ها ازش استفاده می کردیم . زن , یک کالای مصرفی ست مثل سیگار . لازم نیست توی خانه ام به اندازه ی یک عمر سیگار داشته باشم . وقتی بماند خشک می شود . سینه درد می آورد .

- قبل از انقلاب کتاب می خواندی ؟

- نه . آدم هایی را که خیلی کتاب خوانده بودند سین جیم می کردم . آنها را می چکاندم روی کاغذ یا وادارشان می کردم وراجی کنند , هرچه خوانده اند پس بدهند , از کتاب همیشه متنفر بوده ام .

- شاگرد توسری خور کلاس . نه ؟

- شاگرد توسری خور کلاس , بچه توسری خور محله . خودم هم به همان نتیجه رسیده ام که تو , بعد از اینکه سه ساعت حرف زدی , ممکن است برسی : بچه ی عقده ای . انسان عکس العملی . این علی می داند . توی محل از همه ی بچه ها کتک می خوردم . بچه ها یا بیسواد و گردن کلفت می شوند یا درس خوان و ضعیف . من ضعیف بیسواد از آب درآمدم . پدرم خیلی همت کرد که همچو آشغالی را تحویل جامعه داد .

- سین جیم فرویدی هم تو بساطت بود ؟

- کم کم یاد گرفتم . تحلیل روانی متهم . بدبخت ریغو ! کمبود جنسی داری که افتاده ای دنبال مارکسیست بازی . آزادی روابط جنسی و این حرف ها . اما خاک بر سر دختری کنند که از آزادیش برای انتخاب میمونی مثل تو استفاده کند ...

- پدرت چکاره بود ؟

- پدرم ؟ هه ! پاانداز ! چه می دانم ؟ مردکه یک دفعه از من نپرسید حالت چطور است پسر ؟ کلاس چندی ؟ چی می خواهی ؟چکار می کنی ؟ کدام مدرسه می روی ؟ ... صبح می رفت پی کارش , شب بر می گشت . شب می رفت پی الواطی تا نصفه شب . تا صبح . می گفت , یعنی می شنیدم که واسطه است . دست آدم هائی را که می خواستند بفروشند می گذاشت توی دست آدم هائی که می خواستند بخرند . و این وسط یامفت , پولی به جیب می زد . به قول شما : سرمایه داری . انگل بشریت ؛ واسطه , انگل سرمایه داری .

- چی می خریدند چی می فروختند ؟

- همه چیز . اما یک بی پدر مادر عجیبی بود . هفت خط , مال مفت خور , کلاهبردار , دزد , بددهن , قالتاق , بی ناموس ...

- نتیجه اینکه محیط و فقط محیط . نه ؟ خانواده - محله - مدرسه . بعد هم کل جامعه - طبق معمول . آدمی که توی سرازیری غلتیده , در واقع , مثل یک گوی , غلتانده شده , خودش نغلتیده . جبر محیط و جاذبه ی فساد . این طور نیست ؟

- از همین حرف ها .

- و قدرت چیزی که غلتیده در این میان هیچ نقشی نداشته ؟ مثلا اراده ی واپس زدن و تمرد ها . ها ؟

- این را از روانشناس ها , جامعه شناس ها , متخصص های تعلیم و تربیت بپرس . من اول به پدرم فحش می دهم , بعد به معلم هایم , بعد به کنکور !

- با هر جان کندنی بود مدرسه را تمام کردی , خودت را رساندی پشت دیوار دانشگاه , و آنجا آنقدر معطل شدی که حوصله ات سر رفت و به سرت زد که ساواکی بشوی . نه ؟

- اینها را تو چرا می گویی ؟ اگر همه چیز را می دانی که دیگر لازم نبود بیایی و بپرسی . نه . این طور نشد . من لیسانس دارم . نشانت می دهم . دو سال کنکور دادم و رد شدم . معلم ها فقط پس گردنی خوردن یادم داده بودند .

- و پس گردنی زدن . بعدها معلوم شد .

- بله . پدرم از خانه بیرونم کرد . با لگد . می خواستم بکشمش ؛ اما آنقدر ذلیل و ترسو بودم که افتضاح ! بعد , آدمی سر راهم سبز شد . اگر تعهد کنی که آدم های معیوب را معرفی کنی , کنکور بی کنکور . جفت می زنی تو دانشگاه . کمک هزینه هم می گیری . نمره هم تا جائی که بشود . آدم های معیوب چه جور آدم هائی هستند ؟ آدم هائی که علیه مملکت کار می کنند . آدم هائی که می خواهند اینجا را به روس ها و چینی ها بفروشند . آدم هائی که با شاه مخالفند . و آدم های مرتجع . مخالف ترقی مملکت و مخالف آزادی . یعنی مذهبی ها .

- فکر کردی و قبول کردی ؟

- می دانستم یعنی چی . فکر کردم اما چه فکری ؟ فکر کردم یک روز پدرم را می کشم زیر اخیه و پدرش را در می آورم . یک روز هم یکی از بچه های محل را که ظاهرا چپ بود و توی محل کلی احترام و آبرو داشت . همچو تصدق مردم می رفت و به درد همه می رسید که انگار پدر خوانده ی محله بود . ننه سگ ! تازه از بچه هائی که آیه های قرآن از بر بودند و به ضرب آن آیه ها آدم را فلج می کردند هم بدم می آمد . از آنهائی که جمعه ها دسته جمعی می رفتند کوه و سرود « ای ایران » می خواندند و خوش می گذراندند هم بدم می آمد . به خبر چینی و جاسوسی هم فکر کردم اما زیر پایم سفت نبود . به چیزی اعتقاد نداشتم و اصلا اعتقادی نداشتم تا بخواهم بفهمم که به چیست . توی تمام زندگی ام چیزی نبود که به اش آویزان بشوم . یک مادر نق نقوی عفریته , که گمانم پدرم فقط من را گذاشته بود روی دستش و بعد رفته بود پی زن های دیگر ؛ یک پدر , که گفتم چه جانوری بود . فک و فامیل هم که سرشان توی آخور خودشان است . من برای هیچ کس اهمیت نداشتم . مطرح نبودم تا اهمیت داشته باشم .

- بعد مطرح شدی ؟

- نمی دانم . گمان نمی کنم . آدمی که نمی تواند خودش باشد , هیچ وقت مطرح نمی شود .

- « خودش » واقعا چیزی بود که بتواند مطرح بشود ؟

- اگر بود هم یک روز , همان اول کار , دفنش کردم ، وقتی علیه یک جوان بدبخت بینوا - که می گفت توی اسلام , شاهنشاهی وجود ندارد - گزارش دادم و آمدند گرفتند و بردندش و کلکش را کندند . هیچ کس نفهمید چه بلائی سر آن بیچاره آمد . خودم هم نفهمیدم . مثل موش بود . ریغو و مریض . آنقدر ریزه بود که اگر یک تو گوشی می خورد هفت تا معلق می زد . اما حرف ؟ گنده تر از کوه دماوند : ما باید نظام شاهنشاهی را دور بیندازیم . باید اسلام واقعی را احیا کنیم . ارتش اسلامی . دکتر شریعتی . آمریکا باید نابود بشود . فرود آمدن توی ماه خیانت به فقراست . باید علیه آمریکا و شوروی اعلام جرم کنیم . تزکیه نفس . ایمان به شهادت . آنوقت هنوز کسی حرف امام شما را نمی زد . مثل یک بچه به من اعتماد داشت . باور داشت که ما دو تا آدم مریض با چند تا مریض دیگر می توانیم دنیا را عوض کنیم . اما من انتقامش را از یک چپ موقر گرفتم . بعد ها , بعد از اینکه یک دوره « مارکسیسم - لنینیسم » را توی یکی از خانه های ساواک اماله مان کردند . « دوره ی مکتب های سیاسی برای شناخت مجرمین و منحرفین » ! هه ! از اشاره های پرت و پلای یک بچه ی لندهور عینکی فهمیدم که باید مارکسیست باشد . آدم هایی که چشمشان معیوب است و قد درازی دارند اغلب خیال می کنند باید کمونیست بشوند . خیال می کنند طبیعت آن ها را کمونیست زائیده . من حتی یک عینکی قد دراز ندیدم که مصدقی باشد . جبر طبیعت یعنی همین ! آدمی که چشمش ضعیف است یعنی آدم عینکی , آدم عینکی یعنی کسی که زیاد کتاب خوانده , آدمی که زیاد کتاب خوانده یعنی کسی که « داس کاپیتال » و « مانفیست » را هم حتما خوانده , و آدمی که « داس کاپیتال » و « مانفیست » را خوانده - حتی اگر واقعا نخوانده باشد - یعنی کمونیست . بحث درش نیست . خب . من یک اسلامی را فرستاده بودم دم تیغ . لازمه ی بقا , تعادل قواست . به این دراز عینکی چسبیدم که بیا عضو جمعیت سیاسی ما بشو . جنگ مسلحانه . مبارزات چریکی . جنگل های شمال . لهجه هم داشتم . پچپچه . رفیق ! منفرد , کاری از پیش نمی برد . خلاصه بعد از سه ماه ظرفیتش تمام شد و لو داد که خودش عضو یک گروه چریکی ست . و رفت بغل دست برادر مسلمانش خوابید . حالت دارد به هم می خورد , نه ؟

- نگذاشتی با سوآل جلو بیائیم . گفتی که تحت تاثیر یک مجموعه مسائل و عوامل محیطی ساواکی شدی . یعنی سوار جاده ای شده بودی که تو را می رساند به ساواکی « شدن » ؛ اما ینجا حرف از ساواکی « بودن » است نه ساواکی « شدن » . منظورم روشن است ؟ ساواکی « ماندن » . ممکن است من کنار یک لجن زار پایم بلغزد و زمین بخورم و لجنی « بشوم » . من , اگر کثافت دوست نداشته باشم یا خیال نکنم که لجن , لجن دریاچه ی ارومیه است و دوای هزار درد , خودم را پاک می کنم . تا آخر عمر که لجن باقی نمی مانم و می مانم ؟

- من فحش هایی چاروداری تر از اینها بلدم که به خودم بدهم . همیشه توی سین جیم هایم می گفتم : من مادر قحبه اگر نتوانم تو را به حرف بیاورم از هر جنده ای کمترم .

- و همیشه می توانستی به حرف بیاوری ؟

- نه . کمتر بودم .

- پس راجع به ساواکی ماندنت و حرفه ای شدنت حرفی نمی زنی ؟ هیچ لحظه ای پیش نیامد که از خود ساواکی ات آن قدر متنفر بشوی که بخواهی تغییر مسیر بدهی ؟

- می خواستی کجا بروم ؟

- این حرفی ست که همه زده اند : ساواک , استعفا قبول نمی کرد . اگر کنار می کشیدیم کشته می شدیم . مهم بود که کشته بشوی ؟

- قضیه مطلقا این شکلی نبود . من هیچ وقت احساس پشیمانی نکردم . حالا اگر به این دادگاه انقلاب کشیده بشوم شاید بگویم : « پشیمانم . توبه می کنم . فرصت جبران گناهانم را به من بدهید ! » اما این حرف ها را فقط برای آنکه آن هیات قضات ریشو - کوکلاس کلان های وطنی - را دست انداخته باشم می زنم . جدی نمی گویم . مساله اساسی این است که من اصلا اغفال نشده بودم تا توبه کنم یا ادعای خسارت . من انتخاب کرده بودم . در میان ما تقریبا هیچ کس نیست که بتواند ادعا کند که اغفالش کرده بودند . وقتی این حرف ها را از دهان ساواکی هایی که محاکمه می شوند می شنوم , می خواهم زردآب بالا بیاورم . دلم می خواهد دادگاه انقلاب شما آنها را بدهد دست من تا دو ساعته وادارشان کنم فریاد بزنند : « انتخاب . فقط انتخاب , در حد آگاهی ممکن . » حتی دختر های کم سن و سالی که کارشان می کشد به فاحشه خانه ها , وقتی از فریب خوردگی حرف می زنند آن ذره از تمایل آگاهانه شان را پنهان می کنند . یعنی انکار می کنند که انتخاب کرده بودند . والا , این همه دختر چریکی که توی این سال ها می افتادند توی چنگ ساواک و از همه چیز ساقط می شدند , چرا بعدش نمی رفتند خراب بشوند ؟ چرا کارشان نمی کشید به فاحشه خانه ها ؟ ما ساواکی ها ممکن است بگویم که بد انتخاب کرده بودیم یا - به قول تو - یک مجموعه عوامل محیطی امکان انتخاب را پیش پای ما گذاشته بود ؛ اما به هر حال , آگاهانه انتخاب کرده بودیم . این پرت و پلا ها که « جوان بودم , ساده بودم , احتیاج داشتم , گولم زدند » فقط به درد آدم هایی می خورد که در اولین دوره ی به وجود آمدن ساواک به آن پیوستند . یعنی به یک سازمان مجهول . من سال 46 ساواکی شدم ؛ وقتی که ساواک بیداد می کرد . به خدا هم رحم نمی کرد . دقیقا - و با کمال وقاحت هم به ما می گفتند که از چه چیز دفاع می کنیم و به چه چیز حمله . و قضیه این بود که برای ما - یعنی برای من - اصلا مهم نبود که از چه چیز باید دفاع کنم . شاه برایم همانقدر مهم بود که هر آدم دیگری روی کره ی زمین , حتی توی ماداگاسکار , می توانست برایم مهم باشد . من حتی به شاه هم فکر نمی کردم . شهبانو بعضی وقت ها برایم مطرح می شد , اما شاه ؟ ابدا . یعنی ما نمی دانستیم که از تمامیت ارضی و استقلال وطن دفاع نمی کنیم ؟ چه حرف ها ! من هنوز هم نمی دانم سبز پرچم ما بالاست یا قرمزش . راجع به خشونتی که نشان می دادیم هم قضیه همین طور است . من فقط تو گوشی می زدم و پس گردنی . غفلتا هم می زدم . لذت هم می بردم . یعنی اگر سین جیمی داشتم که توی آن احتیاجی به سیلی زدن پیدا نمی کردم حسابی عصبانی می شدم . وحشی می شدم . ترق ! و بعدش آرامش , مستی , رخوت . وقتی بچه بودم سه چهار تا توگوشی خیلی خوب خورده بودم . صدایش را هنوز می شنوم . پدرم هم همیشه می زد پس گردنم . یک معلم شرعیات هم داشتیم که عادتش بود نوک پا نوک پا بیاید پشت آدم , و بعد , یکدفعه بخواباند پس گردن آدم . ترق , که چرا با دکمه ی شلوارت بازی می کنی ؟ وقتی پیدایش کردم و کشاندمش به اداره و سین جیمش کردم و انگ همکاری با گروه های مسلمان ضد حکومتی را بهش چسباندم به گریه افتاد . من هم بلند شدم نوک پا نوک پا رفتم پشت سرش و محکم خواباندم پس گردنش . راجع به خشونت , بعضی همکار های من گفتند : « اول سخت بود , بعد یواش یواش عادت کردیم . » من این مزخرفات را قبول ندارم . حرف درست این است : « ما اول ناشی هستیم بعد مهارت پیدا می کنیم . » یک پسر بچه پیش من کار می کرد , زردنبو و کثافت . به مجرد اینکه خبرش می کردیم که باید برود و یک نفر را دستگیر کند , لپ هاش گل می انداخت . چشمش برق می زد . از خوشحالی تعادلش را از دست می داد . وقتی هم یارو را با کمک گروه می گرفت و می آورد , می رفت یک پنج سیری عرق می خورد . سک . بیست سالش بود . یک دفعه , توی گروهی بود که باید یک دانشجو را دستگیر می کرد. مساله ی مهمی هم نبود . این پسر موی سر مادر دانشجو را چنان کشیده بود که یک مشت مو مانده بود توی دستش . بی خود و بی جهت . این دانشجو بعد ها غولی شد برای خودش . شش تا از ما را کشت . وقتی هم چند سال بعد افتاد توی محاصره , تا فشنگ آخر جنگید و با یک نارنجک خودکشی کرد . من از هر دوی این جوان ها بدم می آمد . درست به یک اندازه . من هیچ وقت هیچ کس را نتوانستم دوست داشته باشم . هیچ وقت . هیچ کس . باور می کنی ؟ وقتی به فرح فکر می کردم فقط به هیکلش فکر می کردم نه افکارش . چیزی که باعث شد توی ساواک ترقی کنم فقط همین نکته بود . آدمی که نه مافوقش را دوست دارد و نه زیر دست هایش را , خودش باید در مقام مافوق قرار بگیرد . این , توی ساواک , یک اصل مسلم و تردید ناپذیر است . این آدم اگر قوم و خویش های خودش را هم دوست نداشته باشد دیگر یک الگوی کامل و بی نقص برای خدمت در سازمان امنیت است .

- بود .

- آره . بود . ظاهرا همه چیز تمام شده . ما فقط باید منتظر بمانیم ببینیم این دم و دستگاه برای کمونیست کشی یا ملی کشی به آدم واقعا کار کشته احتیاج دارد یا ندارد . اگر بخواهد با « آماتورها » کار کند ما کلک مان کنده است . اما اگر « پرفسیونل » بخواهد ما آماده ی خدمتیم . اگر از من بخواهند کمک شان کنم , می کنم . اما حقیقتا توبه نمی کنم . من برای این تربیت شده ام که دیگران را وادار به توبه کنم نه اینکه خودم توبه کنم . اصلا « توبه » و « ندامت » و این اراجیف در ذات من نیست .

- تو از « ذات » حرف نمی زدی , از « محیط » حرف می زدی .

- بحث علمی که نمی کنیم عمو ! مساله این است که من آدم مطلقا بی آینده ای هستم , و آدمی که آینده ندارد چرا توبه کند ؟

- یعنی به هیچ شکلی امکان جبران وجود ندارد ؟

- چرا : خودکشی . اما اگر من جرئت خودکشی داشتم که ساواکی نمی شدم . این « حسینی » هم که می گویند خودش را کشت , من باور نمی کنم . ما بزدل تر ار آنیم که بتوانیم لوله ی تپانچه رابه طرف خودمان بگیریم . از این گذشته , کسی که خودکشی می کند باید از چیزی شرم داشته باشد , از چیزی خجالت بکشد , از بی آبروئی نگران باشد . من حتی یکی از همکارهایم را ندیده ام که از چیزی خجالت بکشد . یک روز , سر یک بازجویی , از یک دندگی آدمی که سین جیمش می کردم عصبانی شدم و جوانی که تازه ساواکی شده بود صدا کردم و گفتم : « بشاش به این آقا ! » آن جوان هم جلوی چشم من , راحت , کارش را کرد و رفت . تا چکه ی آخر . می دانی آن مردکه ی احمق که بازجوئیش می کردم چی گفت ؟ گفت : « فوق العاده است , واقعا فوق العاده است . من حتی توی توالت عمومی هم نمی توانم این کار را بکنم چون حس می کنم که ممکن است کسی صدای آبریختن مرا بشنود ! این جوان , چطور می تواند به این راحتی , جلوی شما که مافوقش هستید این کار را بکند ؟ واقعا فوق العاده است ! » ... من صدها نمونه از این وقایع را پیش چشمم دارم .

- تو انتظار نداری شاه سابق برگردد ؟

- مگر مغز خر خورده ام ؟ ورق برگردد اما شاه بر نمی گردد .

- چرا ورق بر گردد ؟

- مگر شده که بر نگردد ؟ تاریخ یعنی برگشتن ورق و باز هم برگشتن ورق . این حرف را یک جوانی که ازش بازجویی می کردم به من گفت . حافظه ی بدی ندارم . نمی دانم چرا تو مدرسه آن مزخرفات را نمی توانستم یاد بگیرم .

- به نظر تو , کی ورق بر می گردد و چطور بر می گردد ؟

- نمی دانم . شاید وقتی که مسلمان های حاکم , بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند , و نقش آن معلم شرعیات مرا بازی کنند . ترق ! چرا با دکمه ی شلوارت بازی می کنی ؟ آنوقت , همه ی مردم , محض خنده هم که شده شروع می کنند به بازی کردن با دکمه هاشان . مجسم کن : معرکه است !


بخشی از : « گفتگوئی طولانی با یک ساواکی الگو »

مصاحبه گر و تنظیم کننده : محمود ایرانی

بر گرفته از : کتاب جمعه , شماره 4 , سال اول , شهریور 1358


۶ مرداد ۱۳۸۸

جنايت ملا يان در کهريزک



گزارش تکان دهنده رضا یاوری

نمیدونم از کجا شروع کنم! اگه از لحاظ انشایی و املایی گزارشی رو که می خوام الآن از گوانتاناموی ایران، کمپ کهریزک، بگم ایراد داشت من رو ببخشید چون خیلی عجله دارم و باید زودتر برم. الآن که دارم این رو می نویسم ساعت ۸ دقیقه بامداد ۶ مرداد ماه هست. من بامداد امروز به همراه چند نفر به طرز معجزه آسایی از مرگ حتمی نجات یافتیم.
و الآن از بیمارستان رسیدم خونه و بلافاصله پای سیستم اومدم و این وبلاگ رو ایجاد کردم.

من ۱۸ تیر دستگیر شدم. ۲۱ سال سن دارم. الآن که دارم اینو می نویسم باز باورم نمی شه که آزاد شدم. تو تظاهرات ۱۸ تیر که با یکی از دوستام سوار موتور بودیم و دوستم داشت با موبایل فیلمبرداری می کرد توسط چند لباس شخصی مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم. یه زن اومد ما رو از زیر دست اینا نجات بده که اون بیچاره هم کلی زدند. ما رو انداختند توی یه مینی بوسی که پر از آدم کتک خورده و شل و پل بود مثل خود ما. مینی بوس ما رو به یه کلانتری برد. انقدر کتک خورده بودم که نفهمیدم کجا بود. بعد ما رو اونجا کنار دیوار چیدند و منو دوستم کنار هم وایسادیم. بعد یه لباس شخصی قوی هیکلی اومد و یکی در میون می کشید بیرون و با تک پا سوار مینی بوسمون کرد و اون لحظه دیگه از دوستم خبر نداشتم و ندارم ما رو به همراه ده ها نفر دیگه به اردوگاه کهریزک بردند. باور نمی کنید حداقل اون اتاقی که ما رو بردند ۲۰۰ نفر بودند. همه زخمی و باتوم خورده. صدای ناله همه جا رو فرا گرفته بود. با خودم گفتم اینا میخوان چی به سرمون بیارن. شاید فردا بریم دادسرایی. زندانی. اونجا حداقل از اینجا بهتره. اصلا جا نبود که بشینی. تمام در و دیوار خون بود.
به فکر دوستم بودم آخه اون از بچه هایی نبود که بتونه این جور جاها رو تحمل کنه. تو این اوضاع و احوال کسانی که تو اتاق بودند شروع به گریه و زاری و ناله کردن و گفتن ۱ نفر مرده. صدا از ته اتاق می اومد ولی شاید باورتون نشه همه به هم چسبیده بودیم و نمی تونستیم تکون بخوریم. نگهبانای لباس شخصی اومدن تو و لامپارو شکوندن در تاریکی مطلق شروع کردن زدن. هر کی جلو دستشون بود میزدن. نیم ساعت حسابی کتک زدن. چند نفر از شدت کتک خوردن به کما رفتن شاید هم مردن.
بعدش چند تا چراغ قوه روشن کردن و انداختند تو صورت ماها گفتند اگه صداتون درآد این باتوم ها رو می کنیم ….. باورم نمی شد. فکر میکردم دارم کابوس می بینم.
صادق که انگار ارشدشون بود جنازه اون کسی رو که مرده بود رو برداشت و تکیه جنازه رو داد به دیور چراغ قوه رو انداخت رو صورتش گفت ما حکم کشتن شما رو داریم. پس شانس بیارید و مثل این مادر … (به مرده) نمی رید. هیچ صداتون رو در نمی آرید. تا صبح اگه زنده موندید موندید. اگه نمردید که …
گفت شما محاربه هستید. می دونید محاربه یعنی چی. یه نفر از اون جلو که پسری بود حدود ۱۶ . ۱۷ سال سن داشت گردنش رو گرفت به اینا بگو محاربه یعنی چی! گفت نمی دونم. گفت غلط کردی ندونی! شروع کرد به زدنش گفت بگو. بگو بگو. اونقدر زدش که از حال رفت. می گفت یعنی شیطان. یعنی خطا کار. انقدر زدش که چند نفر شدیدا اعتراض کردن. که اون ها هم در حد مرگ کتک خوردن.
تو اون اتاق ما تا صبح حداقل ۴ نفر کشته شدن.
صادق نعره کشید و گفت این جا از توالت فرنگی و مسواک و اینا خبری نیست همین جا کاراتون رو می کنید!!! شیرفهم شدید؟
هیچ آدم سالمی بین ما نبود و همه خون یا رو صورتشون لخته زده بود مثل من، یا چشمشون باد کرده بود مثل من، یا مثل خیلیا دست و پاشون شکسته بود. به دلیل تاریکی مطلق من خیلی ها را نتونستم ببینم.
وقتی که در رو باز می کردند با دیدن نور چشممون شدیدا احساس ناراحتی عجیبی می کرد. فردای اون روز و روزهای دیگه رو به بدنرین شکل که توضیحش زمان بسیار می خواهد گذروندیم. برای این که از گرسنگی نمیریم هر روز که نمیدانیم شب بود یا روز بود! یک گونی ته مانده غذا که آن را با اشتیاق می خوردیم به ما می دانند. که داخلش تکه های نان. سبزی. برنج بود می دادند. که شخصی بین ما بود بنام دکتر زارع که می گفت یک پزشک است و مسئول تقسیم غذا بود. من ایشان و تعداد زیادی از هم بندانمان را که چند روز بود فقط صدای آن ها را می شندم از صدا می شناختم تا این که بعد از چند روز صادق آمد و چند لامپ با خود آورد و ما را بعد از چند روز به محوطه کمپ برد. واااااای برا ما یک حس آزادی بود. آسمان آبی و نور خورشید برای ما تازگی داشت. (در ضمن این را بگم که به خاطر این ما را به محوطه آوردند که کثافت ها و مدفوع خود را از اتاق بیرون بریزیم) معذرت می خوام که این طور می نویسم ولی تا چند وقت دیگه که بقیه هم از زندان آزاد بشن بخصوص کمپ کهریزک اون ها بهتر واستون توضیح می دن و مطمئن هستم این کمپ در بعضی موارد دست گوانتانامو و ابوغریب را طی این چند روز از پشت بسته. به هر حال به گفته نوچه های صادق ما جزو اولین کسانی بودیم که بدون دادگاهی! بامداد دیروز به خاطر شلوغی بیش از حد کمپ به بیرون انداختند. و ما را تهدید کردند که اگر جایی حرفی بزنیم ما را به قتل می رسانند. من بلافاصله با خانواده ام نیمه شب دیشب با موبایل یک عابر تماس گرفتم و اون ها به سراغم آمدند. طعم آزادی خیلی شیرین است. اما به یاد داشته باشید که الآن هزاران نفر تو اردوگاه کهریزک بدترین شرایط رو میگذرونن.
در ضمن اسامی چند نفر رو که تو این مدت جان خودشون رو فقط تو کمپ ما از دست دادن و من حفظ کردم رو می گم. در ضمن اگر این حیوان صفت ها این ها رو به بیمارستان می بردند شاید الآن زنده بودند.
حسن شاپوری (دانشجو)
رضا فتاحی (دانشجو)
میلاد فاقد فامیلی (اون پسره ۱۶ - ۱۷ ساله که توسط صادق شب اول به باد مشت و لگد گرفته شد و به کما رفت و اون رو با خودشون بردند. ولی دکتر هم بند ما و به قولی ارشد ما گفت اون از گوش و دهنش خون اومده و متاسفانه مرده)
مرتضی سلحشور
مراد آقاسی
محسن انتظامی
در ضمن اسامی تعداد زیادی از بازداشت شده ها رو تو کمپ خودمون دارم که اون رو هم تو این وبلاگ تا چند روز آینده می گم.

خدایا ما رو از شر اینا راحت کن
باورم نمی شه که ۲۴ ساعت پیش کجا بودم

خدایا همه ایرانی ها و آزادیخواهان رو هر چه سریع تر نجات بده.

در ضمن احتمال می دم با تغییراتی که تو کمپ کهریزک پیش اومده اون بازداشتگاهی که رهبر فاسد قراره تعطیلش کنه همین کهریزکه. چون خیلی ها توش کشته شدند.

رضا یاوری (نام مستعار من)
۶ مرداد ماه ساعت ۱:۱۰ دقیقه بامداد
به امید آزادی دربندان کهریزک

گروهبان قند علی ... و وردستش .....

من با ديدن اين تصوير ؛ ياد آن حکايت شمس تبريزی افتادم که :

خلقی ديدم !
ترسان و گريزان !
پيش رفتم
مرا ترسانيدند ؛ و بيم کردند که :
- زنهار ! اژدهايی ظاهر شده است !
که عالمی را يک لقمه ميکند !!
هيچ باک نداشتم .
پيش تر رفتم . دری ديدم از آهن .
پهنا و درازای آن در صفت نگنجد .
فرو بسته
برو قفل نهاده ! پانصد من !

گفت : در اينجاست ؛ آن اژدهای هفت سر !!
زنهار ! گرد اين در مگرد !

مرا غيرت و حميت بجنبيد
بزدم و قفل را در هم شکستم . در آمدم
کرمی ديدم !
زيرش نهادم و فرو ماليدم در زير پای
و بکشتم .

اين کرم های خاکی که امروز در ميهن ما می کشند و شکنجه ميکنند و دار ميزنند؛ امروز يا فردا در زير پای مردم وطن مان له خواهند شد . اين حکم تاريخ است .


  • ۵۱

۷۵

۵ مرداد ۱۳۸۸

آموزش برنزه‌كردن در ايران

چون مساله امروز ايران حواشي انتخابات نيست و چون مشكل امروز دولت مهرورز نهم و دهم و اينا، سقوط‌هاي پي‌در پي هواپيماهاي روسي نيست و چون دردسر اقتصاد امروز ايران تحريم‌هاي جورواجور و چندمرحله‌اي و بلوكه‌كردن پول‌هاي ايران در اروپا نيست و چون در كل مملكت كماكان در وضعيت شديد گل و بلبل به سر مي‌برد، ما امروز به مهمترين مشغله ذهني مردم و مسوولان و دلسوزان و اينا پرداخته‌ايم؛ راه‌هاي برنزه كردن در ايران.

براي برنزه كردن كم‌هزينه مي‌توانيد؛
- بيست و پنجم هر ماه، ترجيحا خرداد ماه، از ميدان انقلاب تا ميدان آزادي پياده‌روي كنيد. توجه كنيد هر چه تعدادتان بيشتر باشد، يعني بين دو تا سه ميليون نفر، بيشتر و بهتر برنزه مي‌شويد.
- راي بدهيد. راي دادن ارتباط مستقيمي با برنزه شدن پوست دارد. چون از فرداي آن بايد از ساعت 12 ظهر در خيابان‌ها دنبال راي‌تان بياييد.
- لباس‌هاي شخصي‌تان را بپوشيد و با در دست گرفتن جسم سخت، يا گذاشتن كلاه مخصوص، سر چهارراه‌ها و در ميدان‌هاي اصلي شهر تمام ساعات بعدازظهر را آفتاب مستقيم بگيريد. يادتان باشد فقط آفتاب بگيريد و جو نگيردتان. چون ممكن است به طرف باقي شهروندان با جسم سخت حمله كنيد. (در كل اگر دقت كنيد بيشتر اين برادران پوست‌هاي به شدت برنزه شده‌اي دارند)!
- در خيابان به حالت سكوت تجمع كنيد. در اين حالت ماشين‌هايي كه براي رفاه حال عمومي در نظر گرفته شده‌اند به شما آب مي‌پاشند. وقتي پوست‌تان خوب خيس شد، آفتاب پوست‌تان را برنزه مي‌كند.
- در حالت قبلي ممكن است كساني دنبال شما كنند. شما هم مجبور به فرار كردن شويد. اين كار باعث مي‌شود پوست‌تان از همه‌طرف آفتاب بخورد و حسابي برنزه شويد.
- به مدت 20 روز تا يك ماه، به دنبال برادرتان يا فرزندتان از كهريزك به تپه‌هاي دركه و حومه، از آنجا به پزشك قانوني، از آنجا به دادگاه انقلاب، از آنجا به قوه‌قضائيه، و در كل از آنجا به اينجا، از اينجا به اونجا مراجعه كنيد. مهرورزي مسوولان مربوطه باعث مي‌شود شما ساعت‌ها پشت در بمانيد و آفتاب بگيريد. اين سياست كه براي برنزاسيون مردم در پيش گرفته شده است پوست شما را در ابتدا كلفت و سپس برنزه مي‌كند.
- يك راه اين است كه پيه كار سياسي را به تن‌تان بماليد. در اين حالت نه تنها برنزه مي‌شويد، ممكن است از ته بسوزيد.
- مي‌توانيد روبه‌روي پارك ملت همين‌طوري در حالت سكوت بايستيد. اينطوري از چند جهت برنزه مي‌شويد.
- پيشنهاد مي‌شود در زيرزمين خانه‌تان به فناوري هسته‌اي دست پيدا كنيد. قرار گرفتن در تشعشعات هسته‌اي شما را برنزه و قشنگ مي‌كند. و در ضمن يك دانشمند به دانشمندان جوان مملكت اضافه مي‌كند.
- در استقبال‌هاي مردمي و خودجوش، از ساعت 8 نه، از ساعت 9 نه، از ساعت 10 شركت كنيد و زير آفتاب سوزان سفرهاي شهرستاني برنزه و برشته شويد.
- يك راه هم اين است كه با آقا رحيم مشايي براي صله‌رحم به بلاد خارجه سفر كنيد و آفتاب تابان و سوزان آنجا را به پوست و جان بخريد. ايضا سفر به تركيه و اينا با آقا مشايي توصيه مي‌شود.
- يك راه ساده اين است كه اگر پول داريد سولاريوم كنيد و دردسرهاي بالا را نكشيد.

اگر اينطوري برنزه نشديد شب‌ها برنامه بيست‌و‌سي را ببينيد. با ديدن اين برنامه گر مي‌گيريد و برافروخته مي‌شويد. گر گرفتگي و برافروختگي پوست، روح، روان، اعصاب و اينا را، همه را با هم، يكهو برنزه مي‌كند.

پوريا عالمي
روزنامه اعتماد ملی

با این رژیم چه باید کرد؟


1- حمله ی نظامی و تحریم اقتصادی

من همیشه گفته و نوشته ام که مخالف حمله ی نظامی به ایران هستم. هیچ کشوری، به هیچ بهانه و دلیلی مجاز به حمله ی نظامی به ایران نیست. همچنین گفته و نوشته ام با هرگونه تحریمی که موجب افزایش درد و رنج مردم ایران شود،مخالف هستم. تاحدی که من می فهمم، تحریم اقتصادی موجب افزایش درد و رنج مردم می شود و می تواند به مرگ هزاران نفر منتهی گردد. همیشه، و اکنون بیشتر، با این پرسش مواجه بوده ام که اگر دولت های غربی نه ایران را مورد حمله ی نظامی قرار دهند، و نه مشمول تحریم اقتصادی کنند، پس چگونه می توانند به مردم ایران یاری رسانند؟

تجربه تحریم اقتصادی ده ساله ی عراق نشان می دهد که تحریم اقتصادی صدمه ی چندانی به دولت صدام حسین وارد نیاورد، اما دهها هزار تن از مردم عراق در اثر تحریم اقتصادی جان باختند و همبستگی اجتماعی مردم آن کشوراز بین رفت. رژیم صدام حسین از طریق حمله ی نظامی یی که ساختارهای زیربنایی آن کشور را تقریباً نابود کرد، سرنگون شد، نه تحریم اقتصادی. بدینترتیب، اگر هدف اصلی مدافعان تحریم اقتصادی ایران سرنگونی رژیم سلطانی باشد، مدافعان چاره ای جز آن ندارند که به نوعی از حمله ی نظامی هم دفاع کنند. یعنی امری که به نحو جبران ناپذیری زیر ساخت کشور را هدف قرار می دهند و پذیرفته نیست. به نظر من، گذار ایران به دموکراسی، وظیفه ی ایرانیان است، نه آنکه یک دولت خارجی از طریق حمله ی نظامی به ایران، و نابودی همه ی تأسیسات زیربنایی کشور، رژیم را سرنگون سازد.

تا حدی که من می دانم، هیچ یک از مدافعان حمله ی نظامی و تحریم اقتصادی،تاکنون دلائل مدعای خود را مکتوب نکرده اند تا بتوان با آنان وارد گفت و گوی ناقدانه شد. دو گروه بد نام طرفدار تحریم اقتصادی و حمله ی نظامی، که فقط طرفداران اندکی در خارج از کشور دارند، تنها کارشان این بوده و هست که مخالفان حمله ی نظامی و تحریم اقتصادی را عاملان رژیم ایران معرفی کنند. خارج از این دو گروه، اگر کسی معتقد به تحریم اقتصادی و حمله ی نظامی باشد،نظر خود را مکتوب نکرده است. همین واقعیت نشان می دهد که این رویکرد، رویکرد قابل دفاعی نیست.

2- تشویق جامعه ی جهانی به عدم هر گونه واکنش نسبت به رژیم ایران

به نظر برخی از ایرانیان و رسانه ها ی غربی، اگر مدعای ما تا نهایت منطقی اش پی گرفته شود،تنها نتیجه ی آن، دعوت جامعه ی جهانی به سازش همه جانبه با دولت ایران است. اما به گمان من، این استنتاج عقیم است.می توان با حمله ی نظامی و تحریم اقتصادی مخالفت کرد و در عین حال جامعه ی بین الملل را مسئول به شمار آورد و انتظار داشت تا در جهت تأمین منافع ایران با مردم همراهی کنند.

نظام سلطانی ایران طی سه دهه ی گذشته جنایات سازمان یافته ی بسیاری صورت داده است: قتل عام چندین هزار زندانی سیاسی در تابستان 1367 ، ترور دهها دگراندیش در داخل و خارج از ایران، حمله به کوی دانشگاه تهران در سال 1378 ، به گلوله بستن مردم معترض به تلقب انتخاباتی و کشتن دهها تن از آنها، برخی از مصادیق مدعای ماست.

با اینکه چهار سال از ریاست جمهوری محمود احمدی نژاد نمی گذرد،بر همگان باید روشن شده باشد که دولت او دولت جنایت کاران است. مصطفی پور محمدی(وزیر کشور اول او) و محسنی اژه ای(وزیر اطلاعات او) در قتل عام زندانیان در تابستان 1367 و ترور دگراندیشان در داخل و خارج مشارکت مستقیم داشته اند[بخشی از تاریخ مستند این وقایع را می توان در کتاب خاطرات آیت الله منتظری پیدا کرد]. غلامحسین الهام سخنگو و وزیر دادگستری دولت احمدی نژاد، همان "غلامحسین عصا به دست" دادستانی دادگاه انقلاب در دهه ی 60 است. نقش مستیقم او در سرکوب های دهه ی 60 به قدری بود که وی مجبور شد نام خانوادگی اش را از عصا به دست به الهام تغییر دهد. همه ی بازداشت های اخیر و کشتن بازداشت شدگان در زیر شکنجه ها، کار حفاظت اطلاعات سپاه و وزارت اطلاعات دولت احمدی نژاد است. خانواده هایی که به دنبال فرزندان مفقود شده ی خود می گردند،پس از هفته ها جست و جو، جنازه ی فرزند به شهادت رسیده شان را تحویل می گیرند. بر خلاف رژیم شاه که اجازه می داد مردم برای شهدای خود مراسم سوم، هفتم و چهلم برگزار کنند، رژیم سلطانی ایران این امکان را از خانواده ها سلب کرده است. علی خامنه ای، مسئول مستقیم همه ی این اعمال است. ولی خامنه ای در این جنایات تنها نیست. به غیر از دلارهای نفتی، نیروهای نظامی- شبه نظامی و امنیتی مهمترین تکیه گاه سلطان اند.

3- حقوق بشر و پیگرد کیفری جنایت کاران

حقوق>بشر امری جهانشمول است. دولت ایران نه تنها عضو سازمان ملل متحد است، بلکه امضا کننده ی اعلامیه ی جهانی حقوق بشر است. هر دولتی نه تنها موظف به اجرای اصول این اعلامیه است، بلکه موظف به محکوم کردن نقض حقوق بشر و دفاع اخلاقی- معنوی از ستم دیدگان است. هیچ دولتی مجاز نیست تا با ناقضان حقوق بشر همکاری کند. اعتراض به نقض سیستماتیک و گسترده ی حقوق بشر،دخالت در امور داخلی هیچ کشوری نیست. کما اینکه دولت و مردم ایران به نقض سیستماتیک و گسترده ی حقوق اساسی مردم فلسطین به درستی اعتراض می کنند و از حقوق مردم ستم دیده ی فلسطین دفاع می کنند. جیمی کارتر، رئیس جمهور اسبق آمریکا، به درستی گفته است، دولت اسرائیل آپارتاید عظیمی بر مرم فلسطین حاکم کرده است. سیاه پوستان آمریکا، با تمامی حقوقی که کسب کرده اند، هنوز هم از تبعض رنج می برند. اعتراض به رفتار تبعیض آمیز دولت آمریکا در این خصوص، به هیچ وجه دخالت در امور داخلی این کشور به شمار نمی رود.

رژیم سلطانی حاکم بر ایران، به طور سازمان یافته حقوق اساسی مردم ایران را نقض کرده و رفتارهایش با مردم ، مصداق "جنایت علیه بشریت" است. من نه تنها موافق تحریم هوشمند سیاسی علیه رژیم هستم، بلکه معتقدم از طریق فعالیت جمعی باید شورای امنیت سازمان ملل را مجبور سازیم تا پرونده ی زمامداران کشور را به عنوان جنایت علیه بشریت به دادگاه بین المللی کیفری بسپارد.

اگر چه علی خامنه ای از کشور خارج نمی شود، اما محمود احمدی نژاد و اعضای کابینه اش، یعنی مجریان جنایات رژیم، دائماً به کشورهای مختلف سفر می کنند. ما می توانیم و باید جامعه ی جهانی را قانع سازیم تا به محض خروج احمدی نژاد از کشور، وی را به اتهام جنایت علیه بشریت بازداشت کنند. از همین امروز باید این فعالیت در دستور کار جمعی قرار گیرد. این تحریم و محاکمه نه تنها موجب افزایش درد و رنج مردم ایران نمی شود، بلکه امید به عدالت و آزدای و دموکراسی را در مردم ایران افزایش می دهد. این کاری است که بیشترین صدمه را بر رژیم سلطانی وارد خواهد آورد.

4- مسأله و مشکل روسیه و چین

دولت مافیایی پوتین و دولت کمونیستی چین، نه تنها نیروهای سرکوبگر ایران را آموزش داده و مسلح به تجهیزات سرکوب می کنند، بلکه بزرگترین مانع تصویب پیگرد قانونی زمامداران رژیم در شورای امنیت سازمان ملل خواهند بود. این مسأله و مشکل به طرق زیر قابل حل و رفع خواهد شد.

1-4- تحریم کلیه ی کالاهای ساخت روسیه و چین: از امروز به بعد باید خرید تمامی کالاهای ساخت این دو کشور را مورد تحریم تمام عیار قرار دهیم. باید به روسیه و چین بفهمانیم که لغو تحریم کالاهای آنها، تنها و تنها مشروط به تصویب پرونده ی نقض سازمان یافته ی حقوق بشر ایران در شورای امنیت و ارسال آن به دادگاه بین المللی کیفری است.

2-4- تظاهرات مداوم در برابر سفارت خانه های این دو کشور: باید از طریق هماهنگی و ارتباط شبکه ای با کلیه ی ایرانیان در اروپا، آمریکا، کانادا، آسیا و اقیانوسیه،تظاهرات سراسری در برابر سفارت خانه های این دو کشور به راه بیندازیم. روسیه و چین باید بفهمند که تحصن اعتراضی ما تا زمان تصویب قعطنامه در شورای امنیت سازمان ملل، ادامه خواهد داشت.

5- نتیجه

برای رسیدن به این هدف، طی چند روز آینده نامه ای خطاب به شورای امنیت سازمان ملل انتشار خواهد یافت، که همه ی ایرانیان مجاز به امضای آنند. پس از ارسال نامه به شورای امینت،مراحل بعدی طرح به سرعت انجام خواهد گرفت. حدود یک ماه و نیم تا سفر احمدی نژاد به سازمان ملل فاصله داریم. باید کاری کرد که او از کشور خارج نگردد، اما اگر آمد،با همه ی ما و جامعه ی جهانی روبرو خواهد شد که به عنوان جنایت کار با او برخورد خواهند کرد.