دنبال کننده ها

۶ مرداد ۱۳۸۸

جنايت ملا يان در کهريزک



گزارش تکان دهنده رضا یاوری

نمیدونم از کجا شروع کنم! اگه از لحاظ انشایی و املایی گزارشی رو که می خوام الآن از گوانتاناموی ایران، کمپ کهریزک، بگم ایراد داشت من رو ببخشید چون خیلی عجله دارم و باید زودتر برم. الآن که دارم این رو می نویسم ساعت ۸ دقیقه بامداد ۶ مرداد ماه هست. من بامداد امروز به همراه چند نفر به طرز معجزه آسایی از مرگ حتمی نجات یافتیم.
و الآن از بیمارستان رسیدم خونه و بلافاصله پای سیستم اومدم و این وبلاگ رو ایجاد کردم.

من ۱۸ تیر دستگیر شدم. ۲۱ سال سن دارم. الآن که دارم اینو می نویسم باز باورم نمی شه که آزاد شدم. تو تظاهرات ۱۸ تیر که با یکی از دوستام سوار موتور بودیم و دوستم داشت با موبایل فیلمبرداری می کرد توسط چند لباس شخصی مورد ضرب و شتم قرار گرفتیم. یه زن اومد ما رو از زیر دست اینا نجات بده که اون بیچاره هم کلی زدند. ما رو انداختند توی یه مینی بوسی که پر از آدم کتک خورده و شل و پل بود مثل خود ما. مینی بوس ما رو به یه کلانتری برد. انقدر کتک خورده بودم که نفهمیدم کجا بود. بعد ما رو اونجا کنار دیوار چیدند و منو دوستم کنار هم وایسادیم. بعد یه لباس شخصی قوی هیکلی اومد و یکی در میون می کشید بیرون و با تک پا سوار مینی بوسمون کرد و اون لحظه دیگه از دوستم خبر نداشتم و ندارم ما رو به همراه ده ها نفر دیگه به اردوگاه کهریزک بردند. باور نمی کنید حداقل اون اتاقی که ما رو بردند ۲۰۰ نفر بودند. همه زخمی و باتوم خورده. صدای ناله همه جا رو فرا گرفته بود. با خودم گفتم اینا میخوان چی به سرمون بیارن. شاید فردا بریم دادسرایی. زندانی. اونجا حداقل از اینجا بهتره. اصلا جا نبود که بشینی. تمام در و دیوار خون بود.
به فکر دوستم بودم آخه اون از بچه هایی نبود که بتونه این جور جاها رو تحمل کنه. تو این اوضاع و احوال کسانی که تو اتاق بودند شروع به گریه و زاری و ناله کردن و گفتن ۱ نفر مرده. صدا از ته اتاق می اومد ولی شاید باورتون نشه همه به هم چسبیده بودیم و نمی تونستیم تکون بخوریم. نگهبانای لباس شخصی اومدن تو و لامپارو شکوندن در تاریکی مطلق شروع کردن زدن. هر کی جلو دستشون بود میزدن. نیم ساعت حسابی کتک زدن. چند نفر از شدت کتک خوردن به کما رفتن شاید هم مردن.
بعدش چند تا چراغ قوه روشن کردن و انداختند تو صورت ماها گفتند اگه صداتون درآد این باتوم ها رو می کنیم ….. باورم نمی شد. فکر میکردم دارم کابوس می بینم.
صادق که انگار ارشدشون بود جنازه اون کسی رو که مرده بود رو برداشت و تکیه جنازه رو داد به دیور چراغ قوه رو انداخت رو صورتش گفت ما حکم کشتن شما رو داریم. پس شانس بیارید و مثل این مادر … (به مرده) نمی رید. هیچ صداتون رو در نمی آرید. تا صبح اگه زنده موندید موندید. اگه نمردید که …
گفت شما محاربه هستید. می دونید محاربه یعنی چی. یه نفر از اون جلو که پسری بود حدود ۱۶ . ۱۷ سال سن داشت گردنش رو گرفت به اینا بگو محاربه یعنی چی! گفت نمی دونم. گفت غلط کردی ندونی! شروع کرد به زدنش گفت بگو. بگو بگو. اونقدر زدش که از حال رفت. می گفت یعنی شیطان. یعنی خطا کار. انقدر زدش که چند نفر شدیدا اعتراض کردن. که اون ها هم در حد مرگ کتک خوردن.
تو اون اتاق ما تا صبح حداقل ۴ نفر کشته شدن.
صادق نعره کشید و گفت این جا از توالت فرنگی و مسواک و اینا خبری نیست همین جا کاراتون رو می کنید!!! شیرفهم شدید؟
هیچ آدم سالمی بین ما نبود و همه خون یا رو صورتشون لخته زده بود مثل من، یا چشمشون باد کرده بود مثل من، یا مثل خیلیا دست و پاشون شکسته بود. به دلیل تاریکی مطلق من خیلی ها را نتونستم ببینم.
وقتی که در رو باز می کردند با دیدن نور چشممون شدیدا احساس ناراحتی عجیبی می کرد. فردای اون روز و روزهای دیگه رو به بدنرین شکل که توضیحش زمان بسیار می خواهد گذروندیم. برای این که از گرسنگی نمیریم هر روز که نمیدانیم شب بود یا روز بود! یک گونی ته مانده غذا که آن را با اشتیاق می خوردیم به ما می دانند. که داخلش تکه های نان. سبزی. برنج بود می دادند. که شخصی بین ما بود بنام دکتر زارع که می گفت یک پزشک است و مسئول تقسیم غذا بود. من ایشان و تعداد زیادی از هم بندانمان را که چند روز بود فقط صدای آن ها را می شندم از صدا می شناختم تا این که بعد از چند روز صادق آمد و چند لامپ با خود آورد و ما را بعد از چند روز به محوطه کمپ برد. واااااای برا ما یک حس آزادی بود. آسمان آبی و نور خورشید برای ما تازگی داشت. (در ضمن این را بگم که به خاطر این ما را به محوطه آوردند که کثافت ها و مدفوع خود را از اتاق بیرون بریزیم) معذرت می خوام که این طور می نویسم ولی تا چند وقت دیگه که بقیه هم از زندان آزاد بشن بخصوص کمپ کهریزک اون ها بهتر واستون توضیح می دن و مطمئن هستم این کمپ در بعضی موارد دست گوانتانامو و ابوغریب را طی این چند روز از پشت بسته. به هر حال به گفته نوچه های صادق ما جزو اولین کسانی بودیم که بدون دادگاهی! بامداد دیروز به خاطر شلوغی بیش از حد کمپ به بیرون انداختند. و ما را تهدید کردند که اگر جایی حرفی بزنیم ما را به قتل می رسانند. من بلافاصله با خانواده ام نیمه شب دیشب با موبایل یک عابر تماس گرفتم و اون ها به سراغم آمدند. طعم آزادی خیلی شیرین است. اما به یاد داشته باشید که الآن هزاران نفر تو اردوگاه کهریزک بدترین شرایط رو میگذرونن.
در ضمن اسامی چند نفر رو که تو این مدت جان خودشون رو فقط تو کمپ ما از دست دادن و من حفظ کردم رو می گم. در ضمن اگر این حیوان صفت ها این ها رو به بیمارستان می بردند شاید الآن زنده بودند.
حسن شاپوری (دانشجو)
رضا فتاحی (دانشجو)
میلاد فاقد فامیلی (اون پسره ۱۶ - ۱۷ ساله که توسط صادق شب اول به باد مشت و لگد گرفته شد و به کما رفت و اون رو با خودشون بردند. ولی دکتر هم بند ما و به قولی ارشد ما گفت اون از گوش و دهنش خون اومده و متاسفانه مرده)
مرتضی سلحشور
مراد آقاسی
محسن انتظامی
در ضمن اسامی تعداد زیادی از بازداشت شده ها رو تو کمپ خودمون دارم که اون رو هم تو این وبلاگ تا چند روز آینده می گم.

خدایا ما رو از شر اینا راحت کن
باورم نمی شه که ۲۴ ساعت پیش کجا بودم

خدایا همه ایرانی ها و آزادیخواهان رو هر چه سریع تر نجات بده.

در ضمن احتمال می دم با تغییراتی که تو کمپ کهریزک پیش اومده اون بازداشتگاهی که رهبر فاسد قراره تعطیلش کنه همین کهریزکه. چون خیلی ها توش کشته شدند.

رضا یاوری (نام مستعار من)
۶ مرداد ماه ساعت ۱:۱۰ دقیقه بامداد
به امید آزادی دربندان کهریزک

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر