دنبال کننده ها

۱۰ مرداد ۱۳۸۸

گفتگو با یک ساواکی الگو

هنوز هم بی دغدغه ئی در خیابان انقلاب ول می گردد . خود اوست که این جمله را می گوید : « بی دغدغه ول می گردم » اما باور کردنش خیلی هم آسان به نظر نمی رسد . طهارت پیشگان را این زمان , اضطراب از پای در می آورد ؛ جنایتکاران که جای خود دارند .می گوید : ما عصب دندان های کرم خورده ی خودمان را کشته ایم . حالا دیگر کرم باشد یا نباشد هیچ فرقی نمی کند .

سن : سی و شش سال .

نام و نام خانوادگی : محسن . م . ا .

دانستن نان و نام خانوادگی او خاصیتی ندارد . گذشته از این , می گوید : « اگر می خواهی راحت حرف بزنم از اسمم بگذر ! » و می افزاید : « نگذشتی هم مهم نیست . حوصله ی چانه زدن ندارم . »کسالتش را پنهان نمی کند . می کوشد که از خود چیزی شبیه یک روشنفکر خسته ارائه بدهد ؛ خسته , بی اعتنا , به نوعی از پایان دست یافته و کاملا واقف بر آنچه در گذر است .

این طور اتفاق افتاد : دوستی را در خیابان می بینم . گپی درباره ی انقلاب , و راهی به سوی شناخت ضد انقلاب , و این همه تهمت , و این همه خرابکاری , و این که ساواکی ها به هیچ قیمتی دست بر نمی دارند ...

دوست می گوید : من خویشی دارم که ساواکی ست . ما بچگی مان را توی ولایت با هم گذراندیم و بعد راهمان از هم جدا شد . با این همه , من گهگاه او را می دیدم . و هنوز هم می بینم . ساواکی بودنش را از من مخفی نکرده است . ما گفتگوی زیادی در این باره داشته ایم . آدمی ست دیدنی . دلت می خواهد با او حرف بزنی ؟

- به همین سادگی ؟

- بله . دیگر چیز زیادی برای پنهان کردن ندارد .

- نمی ترسد ؟- نمی دانم ؛ اما به هر حال من می توانم ازش بخواهم که حرف بزند .

- دروغ ؟ « ما از شکنجه بی خبر بودیم و کاره ای نبودیم و ما را به بازی نمی گرفتند و گمان می کردیم که کارمند نخست وزیری هستیم و به سود مملکت قدم بر می داریم » و یک خربار از این خزعبلات ؟

- نه . اصلا . فکر می کنم یک الگوی خوب .. . .
به او تلفنی خبر می دهد . ساواکی ابتدا می پرسد : « که چه ؟ » و بعد با اکراهی مصنوعی می گوید :

- یک انبان سوآل احمقانه : چطور چشم درمی آوردید ؟ چطور ماتحت مبارزان را کباب می کردید ؟ با چند تا مغز آدمیزاد می شود یک خوراک مغز درست کرد ؟ چطور به دختران معصوم تجاوز می کردید ؟ چطور شستشوی مغزی می دادید ؟ از کشیدن ناخن بچه های شیرخوره لذت می بردید ؟ آیا وجدان شما ناراحت نیست ؟

این بار دوست می گوید : نه , اصلا . یعنی سعی می کنیم که اینطور نباشد . از این گذشته , اگر حرف می زنی , سوآل درباره ی شکنجه چیزی نیست که بشود از آن گذشت .
. . .
وارد آپارتمان او می شویم که بوی فاضلاب گرفته می دهد . مجرد است . یک زن خوب داشته . زنی که از ساواکی بودن شوهرش بی خبر بوده . وقتی جریان را می فهمد , در سکوت , و پر از نفرت و اندوه , در مرز خودکشی طلاق می گیرد و با پسر دو ساله اش به خانه ی پدر برمی گردد . حالا پسرش هشت ساله است و هیچ چیز درباره ی پدر نمی داند . زن به شوهر قدیمش گفته است : « از او پنهان کرده ام . تو هم حق نداری یک کلمه حرفی بزنی . اگر بزنی , هم تو را می کشم هم اورا هم خودم را . » و ساواکی جواب داده : « عیب ندارد . مهم نیست . اصلا رغبتی به دیدنش ندارم چه برسد به حرف زدن با او . توله ات را پیش خودت نگه دار و یک چریک تمیز تحویل جامعه بده ! یک روز خودم زیر لگد ازش اعتراف می گیرم . خوب است ؟ » اینها را دوست می گوید و چند ضربه به در اتاق ساواکی می زند . ساواکی جواب می دهد : « بیایید تو ! »

ما وارد می شویم . بوی فاظلاب , اینجا هم هست . سلام نمی کنم . فکر کرده ام و با خودم قرار گذاشته ام : « نه سلام , نه احوالپرسی . » شاید او هم چنین قراری گذاشته است . دیداری نادلچسب , بی دلیل و کمی گیج کننده . با شلوار افسری , جوراب چرک , زیر پیراهن آستین دار , ریش چند روزه , چشمان قرمز و نمایشی از خستگی ایستاده است ؛ اما می چرخد , به من پشت می کند , سوار تخت خوابش می شود و دراز می کشد . مثل یک بیمار . زرد و خواب آلود . یا یک عاشق قدیمی اعتصاب کرده . و همچنان که انتظارش را داشته ام , یک سیگار روشن می کند - گرچه هنوز از توی زیر سیگاری دود بالا می آید . جای سرش روی بالش , چرک است . دیواری که تخت به آن چسبیده , نزدیک بالش , هم کدر است هم مخطط با ناخن . چه ساعت ها و چه روزها که اینجا دراز کشیده است - پشت به دنیا , پشت به همه چیز . یک ساواکی برای اندیشیدن چه چیرهایی در اختیار دارد ؟ یازده صورت پاره پاره ؟ نزدیکی به اجبار ؟ فضای غریبی از ذهن او را باید سین جیم هایی با ابعاد فلکی پر کرده باشد . و صدا . نعره ها ؟ کنار تختش چارپایه ئی ست و روی چارپایه , یک زیر سیگاری بزرگ , کبریت , فندک , یک شیشه ویسکی تقریبا خالی , یک شیشه سودا , یک کارتن سیگار وینستون , یک لیوان , یک زیر دستی که توی آن چند تا خیار هست - بدون چاقو , و یک نمکدان تقریبا خالی .

بعد , عطش بلعیدن همه ی تصویر های موجود . یک تقویم دیواری با تصویر زن ژاپنی تقریبا برهنه . توشیبا . در طرف دیگر عکس بزرگ زنی دراز کشیده با زیر پیراهن توری نازک سیاه . سونی . یک کمد لباس و بالای کمد , یک مجسمه ی چینی سفید از زنی برهنه که ظرفی را بالی سر خود نگه داشته . مجسمه , غبار گرفته و کثیف . مقداری روزنامه , انباشته در گوشه اتاق . هم اطلاعات هم کیهان هم آیندگان و چند عنوان دیگر . یک مجله ی کهنه ی خارجی در لابلای روزنامه ها . بخشی از مجله که دیده می شود , یک پای کشیده ی برهنه را نشان می دهد .

ساواکی می پرسد : بازرسی تمام شد ؟

دوست به من می گوید : « بنشین ! » و من می نشینم و خودکارم را از جیبم بیرون می آورم و می گذارم روی دفتر یادداشت و سرم را پایین می اندازم .

ساواکی می گوید : بپرس !هنوز , لحن حاکم دارد . رنگی از قدرت , بوئی از خشونت .

می پرسم : چرا دیگر زن نگرفتی ؟ یک زن ساواکی .

- از کجا پیدا می کردم ؟ زن ساواکی , اگر زشت بود به درد عمه اش می خورد . و اگر تر و تمیز بود همه دستمالیش می کردند . و حق هم داشتند بکنند . واصلا دستمالی شده بود که به ما می رسید . و ما هم برای به تور انداختن جوان ها ازش استفاده می کردیم . زن , یک کالای مصرفی ست مثل سیگار . لازم نیست توی خانه ام به اندازه ی یک عمر سیگار داشته باشم . وقتی بماند خشک می شود . سینه درد می آورد .

- قبل از انقلاب کتاب می خواندی ؟

- نه . آدم هایی را که خیلی کتاب خوانده بودند سین جیم می کردم . آنها را می چکاندم روی کاغذ یا وادارشان می کردم وراجی کنند , هرچه خوانده اند پس بدهند , از کتاب همیشه متنفر بوده ام .

- شاگرد توسری خور کلاس . نه ؟

- شاگرد توسری خور کلاس , بچه توسری خور محله . خودم هم به همان نتیجه رسیده ام که تو , بعد از اینکه سه ساعت حرف زدی , ممکن است برسی : بچه ی عقده ای . انسان عکس العملی . این علی می داند . توی محل از همه ی بچه ها کتک می خوردم . بچه ها یا بیسواد و گردن کلفت می شوند یا درس خوان و ضعیف . من ضعیف بیسواد از آب درآمدم . پدرم خیلی همت کرد که همچو آشغالی را تحویل جامعه داد .

- سین جیم فرویدی هم تو بساطت بود ؟

- کم کم یاد گرفتم . تحلیل روانی متهم . بدبخت ریغو ! کمبود جنسی داری که افتاده ای دنبال مارکسیست بازی . آزادی روابط جنسی و این حرف ها . اما خاک بر سر دختری کنند که از آزادیش برای انتخاب میمونی مثل تو استفاده کند ...

- پدرت چکاره بود ؟

- پدرم ؟ هه ! پاانداز ! چه می دانم ؟ مردکه یک دفعه از من نپرسید حالت چطور است پسر ؟ کلاس چندی ؟ چی می خواهی ؟چکار می کنی ؟ کدام مدرسه می روی ؟ ... صبح می رفت پی کارش , شب بر می گشت . شب می رفت پی الواطی تا نصفه شب . تا صبح . می گفت , یعنی می شنیدم که واسطه است . دست آدم هائی را که می خواستند بفروشند می گذاشت توی دست آدم هائی که می خواستند بخرند . و این وسط یامفت , پولی به جیب می زد . به قول شما : سرمایه داری . انگل بشریت ؛ واسطه , انگل سرمایه داری .

- چی می خریدند چی می فروختند ؟

- همه چیز . اما یک بی پدر مادر عجیبی بود . هفت خط , مال مفت خور , کلاهبردار , دزد , بددهن , قالتاق , بی ناموس ...

- نتیجه اینکه محیط و فقط محیط . نه ؟ خانواده - محله - مدرسه . بعد هم کل جامعه - طبق معمول . آدمی که توی سرازیری غلتیده , در واقع , مثل یک گوی , غلتانده شده , خودش نغلتیده . جبر محیط و جاذبه ی فساد . این طور نیست ؟

- از همین حرف ها .

- و قدرت چیزی که غلتیده در این میان هیچ نقشی نداشته ؟ مثلا اراده ی واپس زدن و تمرد ها . ها ؟

- این را از روانشناس ها , جامعه شناس ها , متخصص های تعلیم و تربیت بپرس . من اول به پدرم فحش می دهم , بعد به معلم هایم , بعد به کنکور !

- با هر جان کندنی بود مدرسه را تمام کردی , خودت را رساندی پشت دیوار دانشگاه , و آنجا آنقدر معطل شدی که حوصله ات سر رفت و به سرت زد که ساواکی بشوی . نه ؟

- اینها را تو چرا می گویی ؟ اگر همه چیز را می دانی که دیگر لازم نبود بیایی و بپرسی . نه . این طور نشد . من لیسانس دارم . نشانت می دهم . دو سال کنکور دادم و رد شدم . معلم ها فقط پس گردنی خوردن یادم داده بودند .

- و پس گردنی زدن . بعدها معلوم شد .

- بله . پدرم از خانه بیرونم کرد . با لگد . می خواستم بکشمش ؛ اما آنقدر ذلیل و ترسو بودم که افتضاح ! بعد , آدمی سر راهم سبز شد . اگر تعهد کنی که آدم های معیوب را معرفی کنی , کنکور بی کنکور . جفت می زنی تو دانشگاه . کمک هزینه هم می گیری . نمره هم تا جائی که بشود . آدم های معیوب چه جور آدم هائی هستند ؟ آدم هائی که علیه مملکت کار می کنند . آدم هائی که می خواهند اینجا را به روس ها و چینی ها بفروشند . آدم هائی که با شاه مخالفند . و آدم های مرتجع . مخالف ترقی مملکت و مخالف آزادی . یعنی مذهبی ها .

- فکر کردی و قبول کردی ؟

- می دانستم یعنی چی . فکر کردم اما چه فکری ؟ فکر کردم یک روز پدرم را می کشم زیر اخیه و پدرش را در می آورم . یک روز هم یکی از بچه های محل را که ظاهرا چپ بود و توی محل کلی احترام و آبرو داشت . همچو تصدق مردم می رفت و به درد همه می رسید که انگار پدر خوانده ی محله بود . ننه سگ ! تازه از بچه هائی که آیه های قرآن از بر بودند و به ضرب آن آیه ها آدم را فلج می کردند هم بدم می آمد . از آنهائی که جمعه ها دسته جمعی می رفتند کوه و سرود « ای ایران » می خواندند و خوش می گذراندند هم بدم می آمد . به خبر چینی و جاسوسی هم فکر کردم اما زیر پایم سفت نبود . به چیزی اعتقاد نداشتم و اصلا اعتقادی نداشتم تا بخواهم بفهمم که به چیست . توی تمام زندگی ام چیزی نبود که به اش آویزان بشوم . یک مادر نق نقوی عفریته , که گمانم پدرم فقط من را گذاشته بود روی دستش و بعد رفته بود پی زن های دیگر ؛ یک پدر , که گفتم چه جانوری بود . فک و فامیل هم که سرشان توی آخور خودشان است . من برای هیچ کس اهمیت نداشتم . مطرح نبودم تا اهمیت داشته باشم .

- بعد مطرح شدی ؟

- نمی دانم . گمان نمی کنم . آدمی که نمی تواند خودش باشد , هیچ وقت مطرح نمی شود .

- « خودش » واقعا چیزی بود که بتواند مطرح بشود ؟

- اگر بود هم یک روز , همان اول کار , دفنش کردم ، وقتی علیه یک جوان بدبخت بینوا - که می گفت توی اسلام , شاهنشاهی وجود ندارد - گزارش دادم و آمدند گرفتند و بردندش و کلکش را کندند . هیچ کس نفهمید چه بلائی سر آن بیچاره آمد . خودم هم نفهمیدم . مثل موش بود . ریغو و مریض . آنقدر ریزه بود که اگر یک تو گوشی می خورد هفت تا معلق می زد . اما حرف ؟ گنده تر از کوه دماوند : ما باید نظام شاهنشاهی را دور بیندازیم . باید اسلام واقعی را احیا کنیم . ارتش اسلامی . دکتر شریعتی . آمریکا باید نابود بشود . فرود آمدن توی ماه خیانت به فقراست . باید علیه آمریکا و شوروی اعلام جرم کنیم . تزکیه نفس . ایمان به شهادت . آنوقت هنوز کسی حرف امام شما را نمی زد . مثل یک بچه به من اعتماد داشت . باور داشت که ما دو تا آدم مریض با چند تا مریض دیگر می توانیم دنیا را عوض کنیم . اما من انتقامش را از یک چپ موقر گرفتم . بعد ها , بعد از اینکه یک دوره « مارکسیسم - لنینیسم » را توی یکی از خانه های ساواک اماله مان کردند . « دوره ی مکتب های سیاسی برای شناخت مجرمین و منحرفین » ! هه ! از اشاره های پرت و پلای یک بچه ی لندهور عینکی فهمیدم که باید مارکسیست باشد . آدم هایی که چشمشان معیوب است و قد درازی دارند اغلب خیال می کنند باید کمونیست بشوند . خیال می کنند طبیعت آن ها را کمونیست زائیده . من حتی یک عینکی قد دراز ندیدم که مصدقی باشد . جبر طبیعت یعنی همین ! آدمی که چشمش ضعیف است یعنی آدم عینکی , آدم عینکی یعنی کسی که زیاد کتاب خوانده , آدمی که زیاد کتاب خوانده یعنی کسی که « داس کاپیتال » و « مانفیست » را هم حتما خوانده , و آدمی که « داس کاپیتال » و « مانفیست » را خوانده - حتی اگر واقعا نخوانده باشد - یعنی کمونیست . بحث درش نیست . خب . من یک اسلامی را فرستاده بودم دم تیغ . لازمه ی بقا , تعادل قواست . به این دراز عینکی چسبیدم که بیا عضو جمعیت سیاسی ما بشو . جنگ مسلحانه . مبارزات چریکی . جنگل های شمال . لهجه هم داشتم . پچپچه . رفیق ! منفرد , کاری از پیش نمی برد . خلاصه بعد از سه ماه ظرفیتش تمام شد و لو داد که خودش عضو یک گروه چریکی ست . و رفت بغل دست برادر مسلمانش خوابید . حالت دارد به هم می خورد , نه ؟

- نگذاشتی با سوآل جلو بیائیم . گفتی که تحت تاثیر یک مجموعه مسائل و عوامل محیطی ساواکی شدی . یعنی سوار جاده ای شده بودی که تو را می رساند به ساواکی « شدن » ؛ اما ینجا حرف از ساواکی « بودن » است نه ساواکی « شدن » . منظورم روشن است ؟ ساواکی « ماندن » . ممکن است من کنار یک لجن زار پایم بلغزد و زمین بخورم و لجنی « بشوم » . من , اگر کثافت دوست نداشته باشم یا خیال نکنم که لجن , لجن دریاچه ی ارومیه است و دوای هزار درد , خودم را پاک می کنم . تا آخر عمر که لجن باقی نمی مانم و می مانم ؟

- من فحش هایی چاروداری تر از اینها بلدم که به خودم بدهم . همیشه توی سین جیم هایم می گفتم : من مادر قحبه اگر نتوانم تو را به حرف بیاورم از هر جنده ای کمترم .

- و همیشه می توانستی به حرف بیاوری ؟

- نه . کمتر بودم .

- پس راجع به ساواکی ماندنت و حرفه ای شدنت حرفی نمی زنی ؟ هیچ لحظه ای پیش نیامد که از خود ساواکی ات آن قدر متنفر بشوی که بخواهی تغییر مسیر بدهی ؟

- می خواستی کجا بروم ؟

- این حرفی ست که همه زده اند : ساواک , استعفا قبول نمی کرد . اگر کنار می کشیدیم کشته می شدیم . مهم بود که کشته بشوی ؟

- قضیه مطلقا این شکلی نبود . من هیچ وقت احساس پشیمانی نکردم . حالا اگر به این دادگاه انقلاب کشیده بشوم شاید بگویم : « پشیمانم . توبه می کنم . فرصت جبران گناهانم را به من بدهید ! » اما این حرف ها را فقط برای آنکه آن هیات قضات ریشو - کوکلاس کلان های وطنی - را دست انداخته باشم می زنم . جدی نمی گویم . مساله اساسی این است که من اصلا اغفال نشده بودم تا توبه کنم یا ادعای خسارت . من انتخاب کرده بودم . در میان ما تقریبا هیچ کس نیست که بتواند ادعا کند که اغفالش کرده بودند . وقتی این حرف ها را از دهان ساواکی هایی که محاکمه می شوند می شنوم , می خواهم زردآب بالا بیاورم . دلم می خواهد دادگاه انقلاب شما آنها را بدهد دست من تا دو ساعته وادارشان کنم فریاد بزنند : « انتخاب . فقط انتخاب , در حد آگاهی ممکن . » حتی دختر های کم سن و سالی که کارشان می کشد به فاحشه خانه ها , وقتی از فریب خوردگی حرف می زنند آن ذره از تمایل آگاهانه شان را پنهان می کنند . یعنی انکار می کنند که انتخاب کرده بودند . والا , این همه دختر چریکی که توی این سال ها می افتادند توی چنگ ساواک و از همه چیز ساقط می شدند , چرا بعدش نمی رفتند خراب بشوند ؟ چرا کارشان نمی کشید به فاحشه خانه ها ؟ ما ساواکی ها ممکن است بگویم که بد انتخاب کرده بودیم یا - به قول تو - یک مجموعه عوامل محیطی امکان انتخاب را پیش پای ما گذاشته بود ؛ اما به هر حال , آگاهانه انتخاب کرده بودیم . این پرت و پلا ها که « جوان بودم , ساده بودم , احتیاج داشتم , گولم زدند » فقط به درد آدم هایی می خورد که در اولین دوره ی به وجود آمدن ساواک به آن پیوستند . یعنی به یک سازمان مجهول . من سال 46 ساواکی شدم ؛ وقتی که ساواک بیداد می کرد . به خدا هم رحم نمی کرد . دقیقا - و با کمال وقاحت هم به ما می گفتند که از چه چیز دفاع می کنیم و به چه چیز حمله . و قضیه این بود که برای ما - یعنی برای من - اصلا مهم نبود که از چه چیز باید دفاع کنم . شاه برایم همانقدر مهم بود که هر آدم دیگری روی کره ی زمین , حتی توی ماداگاسکار , می توانست برایم مهم باشد . من حتی به شاه هم فکر نمی کردم . شهبانو بعضی وقت ها برایم مطرح می شد , اما شاه ؟ ابدا . یعنی ما نمی دانستیم که از تمامیت ارضی و استقلال وطن دفاع نمی کنیم ؟ چه حرف ها ! من هنوز هم نمی دانم سبز پرچم ما بالاست یا قرمزش . راجع به خشونتی که نشان می دادیم هم قضیه همین طور است . من فقط تو گوشی می زدم و پس گردنی . غفلتا هم می زدم . لذت هم می بردم . یعنی اگر سین جیمی داشتم که توی آن احتیاجی به سیلی زدن پیدا نمی کردم حسابی عصبانی می شدم . وحشی می شدم . ترق ! و بعدش آرامش , مستی , رخوت . وقتی بچه بودم سه چهار تا توگوشی خیلی خوب خورده بودم . صدایش را هنوز می شنوم . پدرم هم همیشه می زد پس گردنم . یک معلم شرعیات هم داشتیم که عادتش بود نوک پا نوک پا بیاید پشت آدم , و بعد , یکدفعه بخواباند پس گردن آدم . ترق , که چرا با دکمه ی شلوارت بازی می کنی ؟ وقتی پیدایش کردم و کشاندمش به اداره و سین جیمش کردم و انگ همکاری با گروه های مسلمان ضد حکومتی را بهش چسباندم به گریه افتاد . من هم بلند شدم نوک پا نوک پا رفتم پشت سرش و محکم خواباندم پس گردنش . راجع به خشونت , بعضی همکار های من گفتند : « اول سخت بود , بعد یواش یواش عادت کردیم . » من این مزخرفات را قبول ندارم . حرف درست این است : « ما اول ناشی هستیم بعد مهارت پیدا می کنیم . » یک پسر بچه پیش من کار می کرد , زردنبو و کثافت . به مجرد اینکه خبرش می کردیم که باید برود و یک نفر را دستگیر کند , لپ هاش گل می انداخت . چشمش برق می زد . از خوشحالی تعادلش را از دست می داد . وقتی هم یارو را با کمک گروه می گرفت و می آورد , می رفت یک پنج سیری عرق می خورد . سک . بیست سالش بود . یک دفعه , توی گروهی بود که باید یک دانشجو را دستگیر می کرد. مساله ی مهمی هم نبود . این پسر موی سر مادر دانشجو را چنان کشیده بود که یک مشت مو مانده بود توی دستش . بی خود و بی جهت . این دانشجو بعد ها غولی شد برای خودش . شش تا از ما را کشت . وقتی هم چند سال بعد افتاد توی محاصره , تا فشنگ آخر جنگید و با یک نارنجک خودکشی کرد . من از هر دوی این جوان ها بدم می آمد . درست به یک اندازه . من هیچ وقت هیچ کس را نتوانستم دوست داشته باشم . هیچ وقت . هیچ کس . باور می کنی ؟ وقتی به فرح فکر می کردم فقط به هیکلش فکر می کردم نه افکارش . چیزی که باعث شد توی ساواک ترقی کنم فقط همین نکته بود . آدمی که نه مافوقش را دوست دارد و نه زیر دست هایش را , خودش باید در مقام مافوق قرار بگیرد . این , توی ساواک , یک اصل مسلم و تردید ناپذیر است . این آدم اگر قوم و خویش های خودش را هم دوست نداشته باشد دیگر یک الگوی کامل و بی نقص برای خدمت در سازمان امنیت است .

- بود .

- آره . بود . ظاهرا همه چیز تمام شده . ما فقط باید منتظر بمانیم ببینیم این دم و دستگاه برای کمونیست کشی یا ملی کشی به آدم واقعا کار کشته احتیاج دارد یا ندارد . اگر بخواهد با « آماتورها » کار کند ما کلک مان کنده است . اما اگر « پرفسیونل » بخواهد ما آماده ی خدمتیم . اگر از من بخواهند کمک شان کنم , می کنم . اما حقیقتا توبه نمی کنم . من برای این تربیت شده ام که دیگران را وادار به توبه کنم نه اینکه خودم توبه کنم . اصلا « توبه » و « ندامت » و این اراجیف در ذات من نیست .

- تو از « ذات » حرف نمی زدی , از « محیط » حرف می زدی .

- بحث علمی که نمی کنیم عمو ! مساله این است که من آدم مطلقا بی آینده ای هستم , و آدمی که آینده ندارد چرا توبه کند ؟

- یعنی به هیچ شکلی امکان جبران وجود ندارد ؟

- چرا : خودکشی . اما اگر من جرئت خودکشی داشتم که ساواکی نمی شدم . این « حسینی » هم که می گویند خودش را کشت , من باور نمی کنم . ما بزدل تر ار آنیم که بتوانیم لوله ی تپانچه رابه طرف خودمان بگیریم . از این گذشته , کسی که خودکشی می کند باید از چیزی شرم داشته باشد , از چیزی خجالت بکشد , از بی آبروئی نگران باشد . من حتی یکی از همکارهایم را ندیده ام که از چیزی خجالت بکشد . یک روز , سر یک بازجویی , از یک دندگی آدمی که سین جیمش می کردم عصبانی شدم و جوانی که تازه ساواکی شده بود صدا کردم و گفتم : « بشاش به این آقا ! » آن جوان هم جلوی چشم من , راحت , کارش را کرد و رفت . تا چکه ی آخر . می دانی آن مردکه ی احمق که بازجوئیش می کردم چی گفت ؟ گفت : « فوق العاده است , واقعا فوق العاده است . من حتی توی توالت عمومی هم نمی توانم این کار را بکنم چون حس می کنم که ممکن است کسی صدای آبریختن مرا بشنود ! این جوان , چطور می تواند به این راحتی , جلوی شما که مافوقش هستید این کار را بکند ؟ واقعا فوق العاده است ! » ... من صدها نمونه از این وقایع را پیش چشمم دارم .

- تو انتظار نداری شاه سابق برگردد ؟

- مگر مغز خر خورده ام ؟ ورق برگردد اما شاه بر نمی گردد .

- چرا ورق بر گردد ؟

- مگر شده که بر نگردد ؟ تاریخ یعنی برگشتن ورق و باز هم برگشتن ورق . این حرف را یک جوانی که ازش بازجویی می کردم به من گفت . حافظه ی بدی ندارم . نمی دانم چرا تو مدرسه آن مزخرفات را نمی توانستم یاد بگیرم .

- به نظر تو , کی ورق بر می گردد و چطور بر می گردد ؟

- نمی دانم . شاید وقتی که مسلمان های حاکم , بیش از حد مردم را زیر منگنه بگذارند , و نقش آن معلم شرعیات مرا بازی کنند . ترق ! چرا با دکمه ی شلوارت بازی می کنی ؟ آنوقت , همه ی مردم , محض خنده هم که شده شروع می کنند به بازی کردن با دکمه هاشان . مجسم کن : معرکه است !


بخشی از : « گفتگوئی طولانی با یک ساواکی الگو »

مصاحبه گر و تنظیم کننده : محمود ایرانی

بر گرفته از : کتاب جمعه , شماره 4 , سال اول , شهریور 1358


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر