دنبال کننده ها

۱۸ مهر ۱۴۰۲

هنگامه های بی سر و سامانی

آقای اسراییل میگوید: غزه را از صفحه روزگار پاک خواهد کرد
آقای حماس میگوید :گروگان های اسراییلی را یک به یک اعدام میکند .
آقای امریکا تیر و ترقه و ناو هواپیمابر به اسراییل میفرستد
آقای جمهوری اسلامی پول و‌موشک و پاسدار و آدمکش روانه منطقه میکند
آقای اردوغان امریکا را تهدید میکند.
و من بیاد ماجرایی در هنگامه جنگ جهانی دوم می افتم :
نوشته اند : بهنگام جنگ جهانی دوم ، پارتیزان های نهضت مقاومت فرانسه یک افسر نازی را به گروگان میگیرند . نازی ها مقر پارتیزان ها را در یکی از روستاهای کوهستانی به محاصره در میآورند .همه زنان و کودکان را به درون کلیسایی میفرستند . درهای کلیسا را می بندند . همه مردان روستا را دستگیر میکنند. پیر ‌‌و جوان و‌خرد و کلان را به رگبار گلوله می بندند . آنگاه کلیسا را به آتش می کشند و زنان و‌کودکان را جزغاله میکنند .
چه کسی بود که میگفت انسان گرگ انسان است ؟
داستان دیگری از حماقت همین انسان برایتان بگویم :
بهنگام جنگ جهانی دوم مردی یهودی از اردوگاه مرگ نازی ها میگریزد. با چه مشقتی خودش را به روسیه میرساند. به ارتش سرخ می پیوندد . به خط مقدم جبهه فرستاده میشود تا با نازی ها بجنگد. اما لب به غذا نمیزند تا از گرسنگی میمیرد ! چون غذای ارتش سرخ گوشت خوک دارد !
آخر چه میرود بر این جهان
که در همه جاده های آن
هنگامه های بی سر و سامانی است و‌جنگ ؟
وحماقت و تباهی نیز
May be a black-and-white image of 4 people
All reactions:
Mina Siegel, Touradj Parsi and 76 others

تعفن بیداد

تعفن بیداد
از زمین و آسمان و دریا گلوله می بارد .
کودکان زیر آوارها مدفون میشوند . مادران ضجه میزنند .
و در این قلمروی بیداد ، مرگ سایه سیاه شوم خود را تا فراخنای دریاها و کوهها گسترانیده است .
« کاش در این جهان
مردگان را ، روزی ویژه بود
تا چون از برابر اینهمه اجساد
گذر می کنیم
تنها دستمالی برابر بینی نگیریم
این پر آزار
گند جهان نیست
تعفن بیداد است»(۱)
——-
۱-شعر : احمد شاملو
No photo description available.
All reactions:
Nasrin Zaravar, امیر شریف and 85 others

۱۶ مهر ۱۴۰۲

در کوچه پسکوچه های خاطره

دفتر خاطراتم را ورق میزنم . این یکی مربوط به۵۹ سال پیش است - سال ۱۳۴۳خورشیدی - زمانی که در دبیرستان ایرانشهر لاهیجان درس میخواندم .
مدیر مدرسه مان آقای کنار سری بود . به هیبت و هیئت یک مدیر مدرسه مقتدر .
معلم ادبیات مان پرویز محسنی آزاد بود . مرا با خانلری و نیما آشنا کرد . کتابخوانی و کتابداری را بمن آموخت .مرا واداشت تا شعر بلند « عقاب » خانلری را حفظ کنم و از حفظ بخوانم . هنوز هم پس از گذر ۵۹سال شعر را بیاد دارم:
گشت غمناک دل و جان عقاب
چو از او دور شد ایام شباب......
دفتر خاطراتم را مرور می‌کنم . می بینم با رفیقانم خربزه های مشدی حسن و حاج رضا را میدزدیده ایم ! تازه خوش خوشان مان هم میشده است !
اسامی نویسندگان و دانشمندان محبوب خود را در لیست بالا بلندی می بینم . در میان این اسامی نام صادق هدایت و ارونقی کرمانی را هم می بینم . یادم نمیآید هرگز علاقه و کششی به پاورقی های ارونقی کرمانی و ر- اعتمادی و حسینقلی مستعان و جواد فاضل و حتی صدر الدین الهی داشته باشم . اینکه چرا ارونقی کرمانی سر و کله اش آنجا در میان غول های ادبیات جهان پیدا شده است بر خودم نیز نامعلوم است .
پنجاه ‌ونه سال گذشته است اما این خاطره ها هنوز زنده و جاندارند. انگار همین دیروز اتفاق افتاده اند.
کاشکی آدمی میتوانست حتی یکساعت هم شده باشد به روزگار کودکی و‌جوانی اش بازگردد . کاشکی
All reactions:
Nasser Darabi, Rahim Ghayoumi and 1 other

بقال خرزویل

*آخرین روز های تابستان است . تابستان ۱۹۸۴ .
از فرانکفورت به بوئنوس آیرس پرواز میکنیم . دل توی دلم نیست . نه زبان اسپانیولی میدانم نه چیزی در باره بوئنوس آیرس شنیده ام . فقط چند کتابی از خورخه لوییس بورخس خوانده ام که تصاویری است از باجگیران و چاقو کشان و محله های راز آمیزی که شباهت تام و تمامی به دروازه غار و میدان قزوین و شترخان و دروازه دولاب و محله های پرت تهران دارد .
دختر یک ساله ام در هواپیما بلبل زبانی میکند و گهگاه برای مسافران می رقصد و با زبان کودکانه اش به دلبری مشغول است .
خانمی از من می پرسد : چرا به بوئنوس آیرس میروید ؟
داستان گریز ناگزیرم را برایش شرح میدهم . کارتی از کیفش در میآورد و بمن میدهد و میگوید : اگر در بوئنوس آیرس با مشکلی بر خوردید حتما با من تماس بگیرید . آلمانی است و در سفارت آلمان در آرژانتین مقامی دارد .
به فرودگاه میرسیم . فرودگاه بوئنوس آیرس سوت و کور است . راننده های تاکسی دور و برمان می چرخند و هر یک سعی میکند ما را از دیگری بقاپد . دو سه کلام انگلیسی میدانند .
به یکی شان میگویم : از اینجا تا مرکز شهر چقدر فاصله است ؟
میگوید : یکساعت
- چقدر میگیری ما را به هتلی برسانی ؟
- صد دلار
توی ذهنم صد را ضربدر شصت تومان میکنم و می بینم نمیتوانم به چنین ولخرجی گزافی رضایت بدهم .
چمدان ها را بر میداریم و از سالن فرودگاه بیرون میآییم . در صدد آن هستم اگر بشود با اتوبوس خودمان را به مرکز شهر برسانیم .
یک اتومبیل استیشن جلوی پای مان می ایستد تا دو تا خانمی را که سوارش هستند پیاده کند .
بطرف راننده اش میروم و میگویم : می توانید انگلیسی صحبت کنید ؟
میگوید : یس
میگویم : ما میخواهیم خودمان را به مرکز شهر برسانیم اما این راننده ها صد دلار از ما میخواهند . شما می توانید کمک مان کنید ؟
با خوشرویی میگوید : چرا نه ؟ اجازه بدهید مسافرانم را به ترمینال برسانم چند دقیقه دیگر بر میگردم .
ده دوازده دقیقه ای منتظر میمانیم . از آقای راننده خبری نمیشود . دو باره به سالن فرودگاه بر میگردم و با زبان بی زبانی شروع میکنم به چانه زدن با یک راننده تاکسی . ناگهان چشمم به بیرون سالن می افتد ؛ می بینم همان آقا از راه رسیده است و دارد چمدان های مان را توی ماشینش میگذارد . شتابان خودم را به او میرسانم . سوار میشویم . خودمان را بهم معرفی میکنیم .
میگویم : از سر زمین آیت الله ها گریخته ایم .
او هم خودش را معرفی میکند و میگوید : یهودی هستم و در سفارت آرژانتین در اسراییل کار میکنم و حالا به مرخصی تابستانی آمده ام .
روز یکشنبه است . جاده ها خلوت است .تا مرکز شهر با هم گپ میزنیم و درد دل میکنیم .
می پرسد : چه نوع هتلی میخواهید ؟
زنم میگوید : تمیز و ارزان .
ما را به مرکز شهر می برد .تمامی عصر یکشنبه اش را از این هتل به آن هتل می بردمان تا هتلی تمیز و ارزان پیدا کنیم .
سرانجام هتلی در مرکز شهر پیدا میکنیم . پیاده می شویم و بگرمی خدا حافظی میکنیم .
هتل مان حول و حوش ترمینال اتوبوسرانی است . اسمش اونسه . اتوبوس ها مثل مور و ملخ می چرخند و میروند و میآیند . نه یکی . نه دو تا . هزار تا . من در تمامی عمرم اینهمه اتوبوس ندیده بودم . خیابانها سنگفرش است و هوا بهاری است .
از تهران تا بوئنوس آیرس سی و هفت ساعت در راه بوده ایم . با توقفی در فرانکفورت و ریو دو ژانیرو .
آنچنان خسته ایم که دو سه شبانه روز می خوابیم . فقط گهگاه بیدار میشویم و نان و مربایی را که مادرم در چمدان مان چپانده است میخوریم و دو باره بخواب میرویم .
بما گفته اند بوئنوس آیرس یکی از گران ترین شهر های دنیاست . گفته اند که مواد غذایی و پوشاک بسیار گران است . ما قصد داریم به امریکا برویم . خیال میکنیم یکی دو هفته ای بوئنوس آیرس میمانیم و بعدش به سانفرانسیسکو پرواز میکنیم . چه خیال های خوشی ؟
یک روز نزدیکی های ظهر از خواب بیدار میشوم . از پنجره نگاهی به بیرون می اندازم و می بینم صد ها اتوبوس در هم میلولند . لباس می پوشم و از هتل بیرون میآیم . چه دنیای غریبی است ! گویی آدم ها و اتوبوس ها در هم تنیده اند .
جلوی یک فروشگاه مرغ سوخاری می ایستم . مرغ های سرخ شده را جلوی ویترین مخصوصی چیده اند و روی هر کدام شان هم قیمتی گذاشته اند . من از قیمت ها سر در نمی آورم .
وارد مغازه میشوم . مرغ سرخ شده ای را بر میدارم و آنرا به صاحب فروشگاه نشان میدهم و با ایما و اشاره قیمتش را می پرسم . چیزی میگوید که حالی ام نمیشود
دست توی جیبم میکنم یک مشت دلار در میآورم نشانش میدهم . میآید یک اسکناس یک دلاری بر میدارد مرغ را توی جعبه مخصوصی میگذارد و یک مشت پول خردهم توی کف دستم میریزد .
بعد ها می فهمم که آرژانتین ارزان ترین کشور دنیاست . آنچنان ارزان که اگر صد دلار در ماه در آمد داشته باشی در زمره طبقه متوسط آن کشور در میآیی .
چهار سال در بوئنوس آیرس میمانیم . دخترم - آلما - به کودکستان میرود .آنچنان زبان اسپانیولی را یاد میگیرد که در یکی از شبکه های تلویزیونی بوئنوس آیرس برای کودکان آواز می خواند . یواش یواش دارد سر شناس میشود . گهگاه کودکان در خیابان برایش ابراز احساسات میکنند . من هم به دانشگاه میروم زبان اسپانیولی یاد میگیرم . چهار سال در بوئنوس آیرس میمانیم . دوستان تازه ای پیدا میکنیم . یک آپارتمان دو اتاقه در یکی از محلات بالای شهر میخریم و خودم هم سوپر مارکت کوچکی را می چرخانم میشوم بقال خرزویل !
May be an image of 1 person
All reactions:
Nasrin Zaravar, Nasrollah Pourjavady and 218 others