دنبال کننده ها

۲۱ خرداد ۱۴۰۱

آقای سلطان صاحبقران

چگونه بدستور سلطان صاحبقران ده سرباز گرسنه را خفه کردند
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 06 08 2022

غروب جلال


این زنیکه


یک بنده خدایی که از امریکا به ایران میرفت شماره ای از نشریه " دفتر هنر " ویژه خانم سیمین دانشور را توی چمدانش گذاشته بود و برده بود ایران .
در فرودگاه تهران یکی از این " پنهان پژوهان اسلامی " تا چشمش به این نشریه می افتد به آن آقای فلکزده می توپد که :
این زنیکه کیه ؟
میگوید : سیمین دانشور
می پرسد : سیمین دانش پر؟سیمین دانش پر دیگه کیه ؟ هنر پیشه است ؟
میگوید : زن جلال آل احمد .
می پرسد : آل احمد دیگه کیه ؟
میگوید : عجب ؟ شما تا حالا اسم آل احمد به گوش تان نخورده ؟
آقای پاسدار سری میخاراند و میگوید : آها ...! همانی نیست که پل گیشا از رویش رد میشود ؟

۱۶ خرداد ۱۴۰۱

سگ ها ...و آدم ها 

این رفیق مان آقای " تاد  " هیچوقت سردش نمیشود  ! تابستان و زمستان یک زیر پیراهن رکابی سفید می پوشد و مو های طلایی بلندش را روی شانه های پت و پهنش  رها میکند و از صبح تا شام سرگرم سگدویی است . 
آقای  " تاد  " اگر چه در یک عمده فروشی درندشت کار میکند اما همینکه فرصتی گیرش میآید سرش را میکند توی کتاب و کتاب می خواند .چه کتاب هایی هم ؟! کتاب هایی که صد سال پیش چاپ شده اند و هر کدام شان سیصد چهار صد دلار قیمت دارند . 
آقای  " تاد  " کتابخوان که نه ؛ کتابخوار است ! هر چه پول در میآورد میدهد کتاب میخرد . گهگاه کتاب هایش را بمن هم قرض میدهد تا بخوانم . 
آقای  " تاد  " به سناتور ها و سیاستمداران امریکایی بچشم دزدان سر گردنه نگاه میکندو گهگاه که آمپرش بالا میرود و جوش میآورد  از نثار فحش های خوار و مادر به حضرات هم خود داری نمیکند . تا مرا می بیند تازه ترین کتابی را که خریده است نشانم میدهد و بعدش نیم ساعتی به اسراییل و عربستان و امریکا ناسزا میگوید . 
آقای " تاد  " یک امریکایی اهل کتاب است و کله مبارکش چنان بوی قورمه سبزی میدهد که گاه مغزم سوت میکشد .!
 رفته بودم دیدنش . معمولا تا مرا می بیند گل از گلش می شکوفد و مرا میکشاند توی دفتر کارش وتازه ترین کتابش را نشانم میدهد و بعدش می نشینیم و با هم گپ میزنیم . 
امروز آمپرش خیلی بالا بود .در واقع جوش آورده بود . همه اش از این اوضاع هشلهف دنیا می نالید و میگفت : میدانی رفیق ؟ میگویند سگ ها بهترین دوستان انسان هستند اما اگر سگ ها بفهمند ما بهترین دوستان آنها هستیم به صورت مان تف خواهند انداخت !
بیچاره " تاد " حق دارد . آخر این هم شد دنیا که ما آدمها برای خودمان درست کرده ایم ؟!

آقای هوخشتره ....

اسمش غلامعلی است . کراوات  زرد رنگی به گردنش آویخته که رویش تصویری از تخت جمشید و کلماتی هم بخط میخی نقش بسته است .ما اسمش را گذاشته ایم آقای هوخشتره
آقای هوخشتره از من می پرسد : شما توده ای هستی ؟
میگویم : توده ای ؟ من ؟ چطور مگر ؟
میگوید : آخر سبیل هایت شبیه سبیل توده ای هاست
میخندم و میگویم : به حق چیز های ندیده و نشنیده .
آقای هوخشتره اگر چه نامش غلامعلی است اما خودش را از نوادگان بهرام گور و خشایا رشا میداند و میگوید که در رگ هایش خون پاک آریایی جریان دارد .
می پرسد  : چریک فدایی که نبوده ای ؟
میگویم : نه !
میگوید : پیکاری ؟ مجاهد ؟ مصدقی ؟ خلق مسلمان ؟ جاما ؟  ؟ حزب خران ؟
میگویم : والله چه عرض کنم ؟
- در انقلاب شرکت داشتی ؟
- نه آقا ! آنوقت ها ما داشتیم توی فرنگستان شلنگ تخته می انداختیم
میگوید : یعنی میخواهم بدانم شما چه جور بنی بشری هستی . چپی ؟ راستی ؟ میانه ای ؟ چیکاره ای ؟
لحظه ای تامل میکنم و سخن شمس را برایش واگویه میکنم که  : در روزگاران پیش ؛ مردی بوده است بزرگ . نامش " آدم " . من از فرزندان اویم 

شغل شریف ملایان

….. اهل کرمان از شدت اضطرار اولاد خود را به شال بافی و فرش بافی میفرستند و اگر کامل و استاد شدند دهشاهی اجرت و گرنه سه یا چهار شاهی می گیرند . اگر خطایی دیده شود سوزن به دست آنها میزنند .
خیاطی ولباس دوزی با زنان است . به قیمت خیلی نازل.
از صد خانه یکی قدرت ندارد شب چراغ روشن کند .
بسیاری هستند که چند روز نان نیافته با شلغم یا چغندر - اگر پیدا شود - می گذرانند.
انسان به بازار می‌رود می بیند مردم بیچاره هر یک پاره نمدی پوشیده ، پشته ای از هیزم درپشت از صحرا آورده به جزیی وجه می فروشد و برای این پشته که بیش از دهشاهی نمی فروشد دو روز کار کرده با وجه آن باید امرار معاش کند و مالیات دیوان‌ را بپردازد .
از شدت پریشانی زنان و دخترانی را که به ۹ سالگی رسیده یا نرسیده به مقاطعه می‌دهند یا به اسم صیغه و متعه یا فروش . هر چه بگویی رواست.
در مدرسه نمد مالان و سایر مدارس ، طلبه ها کارشان صیغه دادن زن ‌و دختر است که به خود زن‌ها یا کسان آنها پولی داده زن ها را برای این کار اجاره میکنندوبه مردم صیغه و مقاطعه می‌دهند ….
در مدرسه نمد مالان هر کس که وارد میشود قلیان می‌دهند ، بعد می پرسند زن میخواهی یا دختر جوان ؟
همه جا مردم ایران در فشار جهل و ظلم هستند . ابدا ملتفت نیستندکه انسان هستند و انسان حقوقی دارد .
ملا ها و امرا خواسته اند اینان نادان و مرکب مطیع آنان باشند و انصافا هم خوب به مقصد رسیده اند .
در تمام شهر های ایران طلاب عزب که در مدارس از ۲۵ ساله تا چهل ساله و بیشتر هستند غالبا زن میآورند و متعه می‌دهند . یک شبه یا چند ساعته . ….
در حمام بودم ، یک نفر مرا شناخته پس از تعارفات پرسید :کرمان را چگونه می بینید ؟
گفتم : آدم هایش خوب و بی شرارت اند .اما خیلی پریشان هستند .
گفت : مردم چنان پریشان هستند که نمی توانند مهمان به خانه ببرند . اینکه می بینید زن و دختر می فروشند از روی ناچاری است . بروید بمدرسه نمد مالان ببینید چه محشری است . کرمان باید بیست هزار خروار غله مالیات دیوان بدهد.
در تهران هم حکومت ها حراج است ، هر که بیشتر به شاه و‌وزیر و عمله خلوت و واسطه کار و حرم شاه پول بدهد حکومت به او داده میشود . اخلاق و احوال و سن و سال ابدا فرق ندارد . بچه دهساله یا پانزده ساله حاکم یک ایالتی مثل کرمان و خراسان می شود ‌و جمعیتی بزرگ از گرگان گرسنه به اسم اتباع حکومت با خود به آن ایالت و ولایت می برد و به مکیدن خون رعیت می پردازد .
از : خاطرات حاجی سیاح - سال ۱۲۵۷ خورشیدی

۱۴ خرداد ۱۴۰۱

حدیث بیقراری

چند ماهی بود گرین کارت آرژانتین گرفته بودیم.
شنیده بودیم با پاسپورت آرژانتینی به راحتی ویزای امریکا می‌دهند.
رفتیم اداره مهاجرت بوئنوس آیرس. مدارکمان را گذاشتم جلوی بانوی چاق و چله ای که عینهو آمیز والده آسید عباس آنجا پشت میز ی نشسته بود و با یک من عسل نمیشد خوردش.
گفتیم : سلام عرض کردیم ! انشاالله تعالی حال حضرتعالی خوب است و ملالی نیست.
فرمودند : فرمایشی داشتید ؟
عرض کردیم : ببین خانم جان ! ما چهار سال است بوئنوس آیرس هستیم. توی این دیار هیچ تنابنده ای را نمی شناسیم . همسرمان هفت ماهه حامله است . خودمان یمین از یسار نمی شناسیم . اگر بخواهد اینجا زایمان کند دچار هزار جور بدبختی می شویم . کسی را نداریم خشک و ترشان کند . من هم از کله سحر تا بوق شام سر کارم هستم . آبم است و گابم است و نوبت آسیابم است . . همه قوم و خویش های ما در ینگه دنیا هستند . نه پای گریز داریم نه دست ستیز .اگر لطفی در حق ما بفرمایید دستور بدهید پاسپورت مان را زود تر بما بدهند یک عالمه منت گذار سرکار علیه عالیه خواهیم بود .
ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد
ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟
آن علیا مخدره محترمه پرونده مان را ورقی زد و روی تکه کاغذی چیزی نوشت داد دست مان . نگاه کردیم دیدیم برای شش ماه بعد بما وقت داده است که روز فلان ساعت فلان برویم اداره فلان شعبه فلان طبقه فلان قسم بخوریم شهروند بشویم پاسپورت مان را بگیریم.
گفتیم: خانم جان ، قربان آن دست ‌‌و پای بلوری تان! انگار روزی مان افتاده دست قوزی؟
تا تو از بغداد بیرق آوری
در کلاته کشت نگذارد کلاغ
هر چه زبان بازی کردیم و قربان صدقه اش رفتیم و آبغوره چکاندیم و سبزی پاک کردیم دیدیم مرغ یک پا دارد و نرود میخ آهنین در سنگ.
دیدیم نه سامان نالیدن است نه قوت صبر کردن ، لاجرم پا شدیم دمق و دلخور آمدیم رفتیم فروشگاه مان ( ما آنجا در بوئنوس آیرس فروشگاهی داشتیم بنام مروارید” La Perla” که دوغ و دوشاب و هزار تا زهر مار دیگر می فروختیم که اسم هیچکدام شان را نمیدانستیم)
شب که شد خانمی از مشتریان مان که معمولا حوالی هشت شب خسته و مانده از سرکار بر میگشت و هر شب هم یک بطر شراب ارزان قیمت میخرید تا لابد از غم روزگار بیاساید از راه رسید و گفت :
hola senior
ما بجای اینکه جواب سلامش را بدهیم شروع کردیم فحش دادن به رییس جمهور و بالا و پایین و زنده و مرده هر چه آرژانتین و آرژانتینی .
یارو نگاهی بما انداخت و گفت: چی شده سینیور ؟ نکند سنگ به رودخانه خدا انداخته ای؟
?lo que ha sucedido
داستان پاسپورت را برایش گفتیم.
گفت : پرونده ات اینجاست؟
گفتیم: si señora
پرونده را گرفت و یک اسکناس بیست دلاری هم از ما گرفت و راهش را کشید و رفت.
فردا شبش حوالی هشت شب از راه رسید و یک تکه کاغذ دست مان داد و گفت : بخوان!
کاغذ را خواندیم . نوشته بود فردا صبح ساعت فلان در اداره فلان شعبه فلان طبقه فلان حضور پیدا کنید.
پرسیدیم: خانم جان ! ما دیروز آنهمه چک و چانه زدیم و آنهمه قربان صدقه رفتیم نتوانستیم کاری بکنیم. شما چطوری توانستید از پس چنین کاری بر آیید ؟
گفت : همان بیست دلار را رشوه دادیم کارتان راه افتاد !
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و پیر و دو سه رسوای دگر
فردایش با اهل و عیال رفتیم اداره فلان و شعبه فلان و همراه یک عده چینی و کره ای و گواتمالایی قسم خوردیم و شدیم شهروند آرژانتین.
پسین فردایش هم رفتیم پاسپورت مان را گرفتیم و یکراست رفتیم سفارت امریکا. آنجا دل توی دل مان نبود نکند این گرینگوها بما ویزا ندهند . چند دقیقه ای آنجا نشستیم و بدون آنکه از ما بپرسند پدرت کیست ،مادرت کیست ،چیکاره اید و در بوئنوس آیرس چه میکنید یک ویزای پنجساله کوبیدند توی پاسپورت ما ن و یکی هم توی پاسپورت عیال و گفتند بسلامت.
ما هم آمدیم فورا برای عیال یک بلیط هواپیما به مقصد سانفرانسیسکو گرفتیم و روانه اش کردیم ینگه دنیا و خودمان یکی دو ماهی آنجا ماندیم تا توانستیم خانه و مغازه را بفروشیم و راهی ینگه دنیا بشویم
. دو ماه بعد الوین جونی ما در بیمارستان اوکلند در شمال کالیفرنیا بدنیا آمد وبدین ترتیب ما هم شدیم آقای گرینگو .
و آن سال ، سال ۱۹۸۸ بود

نوا جونی ۹ ساله شد

نوا جونی ۹ساله شد
Happy 9th birthday to my beautiful, smart, and strong willed sweetheart Nava joony 🎉😘😘🥳You have turned into such a amazing young girl and We are so proud of you!
Happy Happy Birthday Nava joony
Love you
انگار همین دیروز بود که بدنیا آمده بود . تا چشم روی هم گذاشتیم دیدیم ۹ ساله شده است. لابد اگر زنده ماندیم نوزده سالگی اش را هم خواهیم دید .
از روزی که به دنیا آمده است جان و جهان ما را دگرگون کرده است . به زندگی ما معنای دیگری داده است.
زاد روزت خجسته نوا جونی عزیز. خیلی خیلی دوستت میداریم بابا جون جونی
Love you

۱۳ خرداد ۱۴۰۱

گور پدر احمد آقا

یک آقایی میخواست برود دیدن قبر خمینی.
جلوی یک تاکسی را گرفت و سوار شد.
راننده پرسید : کجا تشریف می برید؟
گفت: گور پدر احمد آقا !

من خدا نیستم

حاجی واشنگتن نخستین سفیر ایران در امریکا بود .
حسینقلی خان صدر السلطنه - ملقب به حاجی واشنگتن - فرزند میرزا آقا خان نوری صدر اعظم ناصر الدینشاه بود که بسال ۱۸۸۸ میلادی بعنوان نخستین سفیر ایران به امریکا فرستاده شد اما هنوز هفت ماه از ماموریتش نگذشته بود که بعلت خزانه خالی دولت ناچار شد به ایران برگردد.
روزی در امریکا پسر فقیری حاجی واشنگتن را که لباس قجری بر تن داشت در خیابان دید و گفت : پدر روحانی! می توانی چند سنت بمن کمک کنی؟
حاجی واشنگتن گفت : من کشیش نیستم پسرم !
پسرک نگاهی به سرتا پای حاجی انداخت و گفت : ما فقیر فقرا اگر پیش خدا هم برویم خواهد گفت : من خدا نیستم !