به زن مان گفتیم : زن جان ! این عینک ما ن را ندیدی؟ نمیدانیم کجا گذاشتیمش . همه چیز را تیره و تار می بینیم . انگار همه جا را مه گرفته است ؟
زن مان خندید و گفت : عینک تان ؟
گفتیم : بله بله ! ، عینک مان. همان که یکی دو ماه پیش هفتصد و چهل و نه دلار و هفتاد و شش سنت پولش را داده ایم
زن مان در آمد که : آن هفتاد و شش سنت دیگر برای چیست که اینطوری یادتان مانده است ؟
گفتیم : خانم جان ! مگر شما در ینگه دنیا زندگی نمیکنید ؟دیگر کم مانده است برای همین هوایی که تنفس میکنیم از ما مالیات بگیرند . کار دولت هم که شوخی بردار نیست . اگر مالیات ندهیم باید برویم هوا خوری در محبس ! . این چهل و نه دلار و هفتاد و شش سنت مالیاتی است که ما بابت همین عینک بی صاحب مانده بلا وارث داده ایم ؟ حالا میشود محبت بفرمایید و بجای سئوال های نکیرانه منکرانه این عینک مان را برای مان پیدا کنید ؟
زن مان نگاه عاقل اندر سفیه معنا داری بما انداختند و گفتند: عینک تان که روی پیشانی تان است
دست کردیم عینک مان را بر داشتیم گذاشتیم روی چشم مان . آخی ... همه جا روشن و نورانی شد . از کوری در آمدیم
زن مان رفت پی کار و زندگی اش . ما هم به سبک و سیاق مالوف! رفتیم نشستیم پای کامپیوتر مان ببینیم دنیا دست کیست و در میهن آریایی اسلامی ملا زده مان چه خبرهاست . نخستین خبری که به چشم مان خورد این خبر خبرگزاری دانشجویان ایران بود :
آقا ! شما که غریبه نیستید . بگذارید یک اعترافی برای تان بکنیم .
آقا ! ما گاهی آرزو میکنیم کاشکی کور بودیم . اگر کر و لال هم بودیم چه بهتر ! دستکم تن مان اینقدر نمی لرزید . نان و ماست و اشکنه مان را میخوردیم هیچ هم لازم نبود چپ و راست سرنا بزنیم وتن مان هم مدام مثل فلان ملا نصر الدین بلرزد . خلاف عرض میکنم ؟