این رفیق شاعرمان- مسعود سپند - چند گاهی است گرفتار بیماری و بیمارستان و درد و بستر و درمان و دکتر و مداوا ست .
تلفن کردم دیدم جواب نمیدهد. به این و آن زنگ زدم و دانستم باز در بیمارستان بوده است و زیر تیغ جراحی.
دیشب خواب به چشمانم نیامد . در عالم خواب و بیداری خطاب به سپند گفتم : سپند جان . غمت مباد و گزندت مباد و درد مباد . ترا بجان امشاسپندان از بستر بیماری برخیز و بیا با ما باش و برای مان شعر بخوان ، والله یک داغ دل بس است برای قبیله ای !
امیدم این است این شاعر معرفت و صفا و شعور و شعر و رفاقت ، از بستر بیماری بر خیزد و با شعر تازه ای حلاوت دیگری به زندگی مان ببخشد و برای مان بخواند که :
مبر به موی سپیدم گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر میشود گاهی
حیفم میآید شعری را که هادی خرسندی خطاب به مسعود سپند سروده است نخوانید :
به تو جان سپندا، ضعف و بیماری نمیآید
بغیر از مجلس آرائی، سپنداری نمیآید
رفیقان را مرنجان، دوستداران را مکن غمگین
که از تو بیوفائی، مردم آزاری نمیآید
بدان طبع لطیف و هیکل ورزیده میدانم
ز تو جز شاعری و وزنه برداری نمیآید!
بگیر این چاربیتی را و از بستر بیا بیرون
که از من هم پزشکی و پرستاری نمیاید
آرزو میکنم این رفیق هزار ساله ام از چنبر درد و بیماری بسلامت برهد و باز برایم بخواند که :
ای همچو من ویلان و سرگردان حسن جان
دندان چه خواهی چون نداری نان حسن جان ؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر