دنبال کننده ها

۱۱ دی ۱۴۰۰

با آرزوی صلح و آزادی

سال تلخی را پشت سر گذاشته ایم.
سال درد و بیقراری .
سال مرگ و جنگ و خون و یاوه و دروغ.
سال هراس و اضطراب.
سالی به تلخی زیتون خام .
سال اندوه . سال بی لبخند . سال قحبه و قحبگان .
سال گلوله .
سال بمب .
سال خنده مستانه اهریمنان .
سال رنج.
سال اشک .
سال فریاد
سال مادران سوکوار
سال پدران خمیده پشت
سال مشت.
سالی که خدا و عشق را در پستوی خانه نهان میبایست کرد.
سالی که :
گوی زمین به چنبر دیوانگان فتاد
کار جهان به کام دل نابکار شد
پایان قصه غارت خونین باغ بود
بعد از هزار سال که گفتی بهار شد
ای عشق خون ببار به صد چشم و یاد دار
سرها که در هوای تو آونگ دار شد
کدام شاعر بود که میگفت :
مردن چقدر حوصله می خواهد ؟
با اینهمه ، سالی همراه با صلح و آزادی و نیکروزی برای همگان آرزو دارم

۹ دی ۱۴۰۰

نوا جونی و آرشی جونی مهمان بابا بزرگ و مامان بزرگ هستند. آمده اند تعطیلات سال نو را با ما بگذرانند .
آرشی جونی با دقت فیلم های والت دیسنی تماشا میکند و نوا جونی هم سر بسرش میگذارد ‌و حواس اش را پرت میکند . در این میان بابا بزرگ نقش قاضی القضات را بعهده دارد !
صبح میرویم اسکی و برف بازی.

سرویس مدرسه در ایران


بادت به دست باشد اگر دل دهی به هیچ (حافظ)

گرامیداشت دکتر صدر الدین الهی
در گفتگو با شبکه جهانی تلویزیون پارس
Sattar Deldar 12 29 2021

۸ دی ۱۴۰۰

دکتر صدر الدین الهی در گذشت

بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند
کز هستی اش بروی زمین بر نشان نماند
وان پیر لاشه را که سپردند زیر خاک
خاکش چنان بخورد کزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشیروان به خیر
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند
خیری کن ای فلان ‌و غنیمت شمار عمر
زان پیشتر که بانگ بر آید فلان نماند
« سعدی»
بامداد امروز استاد ارجمندم دکتر صدر الدین الهی روی در نقاب خاک کشید .
او نویسنده ای بی همتا و انسانی یگانه وفروتن و بی جانشین بود . بی جانشین از این جهت که برای دهخدا و دکتر معین و خانلری و ذبیح الله صفا و عبدالعظیم قریب و مجتبی مینوی و جلال همایی و دکتر محمد جعفر محجوب و فروزانفر و بسیارانی دیگر جایگزینی پیدا نشد .
دکتر الهی بسال ۱۳۱۳ در محله عود لاجان تهران متولد شد . از نوجوانی در روزنامه کیهان بکار پرداخت . تحصیلات دانشگاهی اش را در فرانسه به پایان برد . و در کنار کسانی همچون مصباح زاده و ‌داریوش همایون و هوشنگ وزیری در پیدایش روزنامه نگاری مدرن در ایران نقش بسیار تاثیر گذاری داشت.
او در کنار حسینقلی مستعان و ذبیح الله منصوری از پایه گذاران پاورقی نویسی در ایران بود که بخش مهمی از ادبیات داستانی ایران را شکل میدهد .
یکی از ویژگی های دکتر الهی انجام گفتگوهایی چالشی با سیاستمردان و ادیبان و نویسندگان ایران از جمله سید ضیا الدین طباطبایی ، علی اکبر دهخدا ، دکتر ناتل خانلری ،دکتر محمد معین ، ساعد مراغه ای و کسان دیگری است که هرکدام بصورت کتابی منتشر شده است .
دکتر صدر الدین الهی بهنگام جنگ استقلال الجزایر بیست و هفت بار به آن کشور سفر کرد و در جبهه های جنگ حضور یافت و گزارش هایی برای روزنامه کیهان فرستاد که در نوع خود بی همتاست .
از آثار قلمی دیگری که از او بجا مانده است می توان به این کتابها اشاره کرد :
۱-با سعدی در بازارچه زندگی
۲- دوری ها و دلگیری ها
۳-سید ضیا مرد اول یا مرد دوم کودتا - که شامل گفتگوی طولانی او با سید ضیا طباطبایی است .مردی که عمامه از سر برداشت و کلاه پوستی بر سر گذاشت . مردی که آخرین نخست وزیر احمد شاه شد و به رضا خان وزارت جنگ داد اما بیش از صد روز نتوانست دوام بیاورد و بدست همان رضا خان به تبعید رفت تا بقول خودش از « حضرت اشرف » به یک قالی فروش دوره گرد تبدیل شود .
دکتر صدر الدین الهی از پایه گذاران کیهان ورزشی در ایران است .شصت سال نوشت .سرپرست بخش روزنامه نگاری دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی بود که صدها روزنامه نگار تربیت کرد .
او دلبستگی و شیفتگی بسیاری به سعدی داشت ، علتش این بود که میگفت :
بعد از تمام کردن کلاس اول ابتدایی و پیش از رفتن به کلاس دوم ، پدرم گلستان سعدی را جلوی من گذاشت و گفت : ما این کتاب را برای فارسی می خوانیم . در حقیقت من زبان فارسی را با سعدی یاد گرفتم .
دکتر الهی سعدی را روزنامه نگار زمانه اش میدانست و میگفت :سعدی را بیشتر به این خاطر دوست دارم که او یک روزنامه نگار واقعی در عصری بوده است که اساسا روزنامه نگاری وجود نداشته است .سعدی سفر میکرده ، با آدم ها گفتگو و نشست و برخاست میکرده و همچون همه روزنامه نگار ها کمی شیطنت میکرده ، کمی مبالغه میکرده . کمی هم دروغ میگفته اما دیده ها و شنیده هایش را بیان میکرده است .
دکتر الهی در خاطراتش میگوید :
دلم میخواست به نیروی دریایی بروم .همچنین دلم میخواست رهبر ارکستر سمفونیک بشوم .بعد از اینکه دیپلمم را گرفتم اول رفتم نیروی دریایی امتحان دادم . در امتحان کتبی قبول شدم و قرار شد از من آزمایش چشم بشود .من چون عینک سنگین میزدم با خودم فکر کردم اگر عینکم را بر دارم دیگر جای ایرادی باقی نمی ماند .رفتم توی اتاق . دکتری که باید این آزمایش را انجام میداد مرا نشاند چشم هایم را معاینه کرد . از پایین تابلو شروع کرد که من نتوانستم بخوانم . آمد بالاتر . درشت تر . بالاخره به آن درشت درشته که رسید باز هم نتوانستم بخوانم . گماشته اش را صدا کرد و گفت : دست این آقا را بگیر از اتاق ببر بیرون . ایشان کور است !
برای ارکستر سمفونیک هم به هنرستان موسیقی رفتم . امتحان دادم و همه کارهایم را کردم .آخر سر به امتحان گوش و موسیقی رسیدم . مرحوم خالقی این امتحان را میکرد . مرا نشاند و شروع کرد به زدن نت ها و گفت : اینها را با صدات تکرار کن . اینجا هم هر چه مرحوم خالقی زد من نتوانستم بگویم .
خیلی مودب و محجوب گفت : ببخشید آقا ! شما به درد این کار نمی خورید چون گوش تان نمی شنود .تقریبا کر هستید .
بعد از این رفتم روزنامه نگار شدم .یعنی یک کور و کر!
وقتی چنین کور و کری روزنامه نگار بشود چیز با نمکی می شود . نه ؟
دکتر صدر الدین الهی به من هم محبت و لطف بسیار داشت. در آن پنج سالی که سردبیری روزنامه خاوران را به عهده داشتم از هیچگونه همکاری و راهنمایی خودداری نکرد و بسیاری از سرمقاله های خاوران را نوشت . همواره مرا به نوشتن تشویق میکرد و طنز هایم را بسیار دوست میداشت
یاد و نامش جاویدان باد
May be an image of 1 person

در لحاف فلک افتاده شکاف
پنبه میبارد از این کهنه لحاف
برف میبارد . از دیشب یکسره میبارد . از آهو ها و بوقلمون های وحشی که مدام دور و بر خانه مان پرسه میزنند خبری نیست.
برق نداریم . اینترنت نداریم اما برای یکی دو سال آذوقه داریم !
فرمانده کل قوا دو تا یخچال و دوتا فریزر را با گوشت و مرغ و ماهی پر کرده است . میدانست برف میآید . خیال میکرد قحطی هم خواهد آمد . حالا که برق نداریم لابد باید خام خواری پیشه کنیم !
جاده ها مسدود شده اند . بزرگراه شماره هشتاد و بزرگراه شماره پنجاه بسته شده اند .
از ترس سرما در رختخواب چپیده و بیرون نمی آییم .
دلم برای آهو ها و بوقلمون ها تنگ شده است . بروم چند تا سیب برای آهو ها بگذارم . بروم برای بوقلمون ها و پرنده ها دانه بریزم .
قربان تو ای برف که در خلوت شب
با آنهمه حرف ، بی صدا میباری
این عکس ها را همین حالا از پشت پنجره خانه ام گرفته ام. جای تان خالی تماشا یی است این زیبایی و شکوهمندی طبیعت

کی باید برود اینهمه راه را ؟

یک بنده خدایی از بنگلادش از ما تقاضای دوستی کرده بود . ما هم رفتیم کندوکاوی بقول شما فرنگی ها در « پروفایل» آقا کردیم ببینیم چیکاره است و چرا ما را لایق دوستی یافته است!
آقا ! چشم تان روز بد نبیند ! دیدیم شش تا زبان میداند . جراح قلب است. ۲۵ فقره مدرک دانشگاهی دارد . پروفسور دانشگاه «نیست در جهان »است.رییس کل و پرزیدنت تشکیلاتی است که نام و نشانی ندارد . خلاصه اینکه آنقدر مدرک دکترا و فوق دکترا دارد که باید برویم یک گاری اجاره کنیم تا بتوانیم مدارک دانشگاهی آقا را حمل کنیم؟ به خودمان گفتیم : اوه مای گاد ! کی باید برود اینهمه راه را ؟
نشستیم با خودمان فکر کردیم گفتیم : جناب آقای گیله مرد !شما که یکبار از کنار دیوارهای دانشگاه سوربن رد شده و دکترشده اید . شما که پس از سالها دود چراغ خوردن از دانشگاه هاروارد درجه دکترای افتخاری در رشته پرت و پلا نویسی دریافت فرموده اید چطور است بروید این چرتکه بابای خدا بیامرزمان را پیدا کنید بیاورید بنشینید با فراغ خاطر چهار تا چرتکه بیندازید ببینید برای گرفتن ۲۵ فقره درجه دانشگاهی آیا عمر نوح برای حضرتعالی کفایت میکند یا نه؟ ؟
ما یک رفیقی داشتیم که میگفت شاه خدا بیامرز همسایه شان بوده است.
پرسیدیم هیچ خاطره ای از این همسایگی با شاه ندارید ؟
گفت : ای بابا ! صد تا خاطره دارم
گفتیم میشود یکی را برای مان بگویید ؟
گفت : یک شب نشسته بودیم دیدیم زنگ خانه مان را میزنند . وقتی در را باز کردیم دیدیم اعلیحضرت همایونی است . گفتیم : اعلیحضرت بفرمایید تو . بفرمایید در حضور مبارک تان یک استکان چایی بخوریم . اعلیحضرت فرمودند : نه ! این وقت شب مزاحم تان نمی شوم . انشاالله فرصت دیگری خدمت تان میرسم . آمده بودم از شما کمی زرد چوبه بگیرم چون شهبانو دارد باقلا قاتوق درست میکند زرد چوبه نداریم.!
آن یکی رفیق مان که داشت به حرف های این رفیق مان گوش میداد در آمد که : ما هم در نیاوران همسایه اعلیحضرت همایونی بودیم !
پرسیدیم : شما خاطره ای از همسایگی با اعلیحضرت همایونی ندارید ؟
در جواب مان گفت : یک شب نشسته بودیم دیدیم زنگ خانه مان را میزنند . علیا حضرت شهبانو بودند . پرسیدیم فرمایشی داشتید این وقت شب ؟ علیاحضرت فرمودند : حوصله اعلیحضرت سر رفته بود . آمدم ببینم شما فیلمی از صمد آقا یا سرکار استوار ندارید یک شب بما قرض بدهید؟
آقا ! آن آقای پروفسور جراح قلب را که ۲۵ تا مدرک دانشگاهی دارد و میخواهد رفیق ما بشود فراموش کنید . فقط از خودتان بپرسید این آقای گیله مرد عجب رفیق رفقایی دارد ها !

۵ دی ۱۴۰۰

بم....بام

برف میبارید . چنان برفی میبارید که چهار قدم جلویم را نمیدیدم . آهسته و ترسان رانندگی میکردم . در جاده ای کوهستانی و خلوت و پیچاپیچ .
رادیو را روشن کردم . خبر آمد که جایی در دنیا زلزله آمده و هزاران تن کشته شده اند . نفهمیدم کجا . نام « بام » به گوشم آمد . با خود گفتم : بام دیگر کجاست؟
رسیدم خانه . صبح که بیدار شدم دیدم « بام » همان « بم » ماست . بم کرمان .
و دانستم ۵۶ هزار نفر جان باخته اند.
و دانستم ارگ بم بکلی ویران شده است.
و دانستم ایرج بسطامی هم زیر آوار جان داده است .
و دانستم امداد گران امریکایی به کمک ایرانیان شتافته و دو بیمارستان صحرایی ایجاد کرده اند .
و دانستم عده ای از زاغ سار اهرمن چهرگان رفته اند پشت چادر های امریکاییان شعار داده اند مرگ بر امریکا.
و نیز دانستم چادر ها و اقلام کمکی شان بعد ها در میدان قزوین فروخته شده است ! آنزمان هنوز مرغانه دزدان شتر دزد نشده بودند !
و همه اینها بیست سال پیش بود . در چنین روزی . در روز کریسمس .
May be an image of outdoors, monument and text that says 'Namnak.com'