برف میبارید . چنان برفی میبارید که چهار قدم جلویم را نمیدیدم . آهسته و ترسان رانندگی میکردم . در جاده ای کوهستانی و خلوت و پیچاپیچ .
رادیو را روشن کردم . خبر آمد که جایی در دنیا زلزله آمده و هزاران تن کشته شده اند . نفهمیدم کجا . نام « بام » به گوشم آمد . با خود گفتم : بام دیگر کجاست؟
رسیدم خانه . صبح که بیدار شدم دیدم « بام » همان « بم » ماست . بم کرمان .
و دانستم ۵۶ هزار نفر جان باخته اند.
و دانستم ارگ بم بکلی ویران شده است.
و دانستم ایرج بسطامی هم زیر آوار جان داده است .
و دانستم امداد گران امریکایی به کمک ایرانیان شتافته و دو بیمارستان صحرایی ایجاد کرده اند .
و دانستم عده ای از زاغ سار اهرمن چهرگان رفته اند پشت چادر های امریکاییان شعار داده اند مرگ بر امریکا.
و نیز دانستم چادر ها و اقلام کمکی شان بعد ها در میدان قزوین فروخته شده است ! آنزمان هنوز مرغانه دزدان شتر دزد نشده بودند !
و همه اینها بیست سال پیش بود . در چنین روزی . در روز کریسمس .