دنبال کننده ها

۲۲ بهمن ۱۳۹۹

منفور ترین مملکت
تمامی دستاورد آن انقلاب نکبت این بود که بقول محمد قائد « ایران از کشوری معمولی در شنزارهای نفتی خاورمیانه ، به حد منفور ترین مملکت در پنج قاره عالم تنزل کرده است »

۲۰ بهمن ۱۳۹۹

کرونا نامه

کرونا نامه !
با رفیق مان رفتیم واکسن بزنیم . گفتند باید بروید در لیست انتظار.
پرسیدیم : این دوران انتظار چقدر طول میکشد ؟ نکند مثل دوران انتظار مومنان و مومنات مسلمان باشد ؟
گفتند : دو سه ساعتی میشود . اسم تان را بنویسید بروید سر خانه زندگی تان ما با تلفن خبرتان میکنیم
رفیقم نگاهی بمن انداخت و گفت : ول کن آقا ! کی حوصله دارد دو سه ساعت منتظر بماند ؟
راه افتادیم رفتیم پی کار و زندگی مان.
فردایش دست زن مان را گرفتیم و رفتیم همانجا . دیدیم بیست سی نفر توی صف ایستاده اند . ما هم رفتیم توی صف . یکی دو ساعتی این پا آن پا کردیم تا نوبت مان رسید . خیال میکردیم حالا واکسن مان را میزنند و میگویند بفرمایید . آنجا شناسنامه و عقد نامه و وصیت نامه مان را بررسی کردند و گفتند : sorry. اگر میخواهید در لیست انتظارمان بمانید باید فردا صبح قبل از ساعت نه اینجا باشید
فردایش دوباره کله سحر شال و کلاه کردیم و دست همسر جان را گرفتیم و رفتیم آنجا. دیدیم سی چهل نفر پیر و پاتال تر از ما به صف ایستاده اند . رفتیم توی صف . نیم ساعتی ماندیم تا نوبت مان شد . خیال کردیم حالاست واکسن مان را بزنند و بگویند بفرمایید تشریف تان را ببرید. دوباره شناسنامه و عقد نامه و وصیت نامه مان را بررسی کردند و گفتند: تشریف تان را ببرید . چند ساعتی باید منتظر بمانید !
سوار ماشین شدیم و رفتیم خرید . همسرجان مان ما را کشید از این فروشگاه به آن فروشگاه. هی خرید و ریخت توی ماشین . دیگر جا برای نشستن خودمان نمانده بود.
یکوقت دیدیم ساعت دو بعد از ظهر شده و ما هنوز ناهار نخورده ایم. راندیم بطرف رستوران مورد علاقه مان . تازه میخواستیم به رفیق مان زنگ بزنیم و به ناهار دعوتش کنیم تلفن مان زنگ زد و دیدیم از همان کلینیک کذایی است. رفتیم آنجا و با مهربانی هر چه تمام تر ما را پذیرفتند و آمپولی توی بازوی مان فرو کردند و گفتند بسلامت. بروید سه هفته دیگر فلان روز و فلان ساعت اینجا باشید .
حالا که ما داریم این بلبل زبانی ها را اینجا میفرماییم بازوی چپ مان از کار افتاده است و چنان دردی میکند که مپرس!
این رفیق مان تهدید کرده بود از کپنهاگ میآید گردن ما را می شکند . حالا دکتر های ینگه دنیایی این وظیفه شاق را بعهده گرفته و دیگر لازم نیست رفیق مان از کپنهاگ پا بشود بیاید اینجا . اگر قرار بود بیاید میبایست محض احتیاط دو تا از آن آژان های اسپانیایی هم که در اسپانیا بازویش را شکسته بودند با خودش بیاورد !

۱۸ بهمن ۱۳۹۹

وادی خاموشان

رفته بودم وادی خاموشان . رفته بودم رفیقانم را ببینم . رفیقانی که سالهاست آرام و خاموش در دل خاک خفته اند .
دلم برای خنده های شیرین حاج قاسم لباسچی تنگ شده بود . دلم میخواست ببینم سعید و شهرام و شهاب چگونه اند .
بی آنکه به همسرم چیزی بگویم می پیچم توی قبرستان . قبرستانی که رفیقان و عزیزانم در آن غنوده اند .
در گورستان قدم میزنم . آه چه نام های آشنایی . این رفیقان من آمده اند اینجا آرمیده اند و نمیدانند من دلم برای شان تنگ میشود ؟
سردم میشود . سنگ قبر ها را یک به یک میخوانم . آه این سعید ماست . آه این شهرام ماست . آه این مادر فلانی است . آه این پدر رفیق ماست. آه این فروغ خانم ماست .
کنار آرامگاه حاج قاسم لباسچی می نشینم . سنگ قبرش را تمیز میکنم . چند شاخه گل را کنار میزنم تا شعری را که بر آن حک شده است بخوانم .
سرشته است زمان نام تو به نام وطن
درفش میهن مایی همیشه بر پایی
خنده هایش را بیاد دارم . چه صفایی داشت این مرد . چه دلی گشاده و دستی گشاده داشت . چه دریا دلی بود این مرد .
تلفن می‌کرد و میگفت : کجایی تو حسن ؟ پیدات نیست حسن ! نمیدانی دل مان برایت تنگ میشود ؟
آنگاه می خندید و میگفت : ما را باش که دل مان برای چه کسانی تنگ میشود !
آخرین باری که دیدمش در یک رستوران ایرانی بود . با همسرم دست به یکی کرده بودند و سر بسرم میگذاشتند. چقدر خندیدیم آن شب . چقدر خوش گذشت آن شب .فردایش تلفن کردند که حاجی سکته کرده است . رفتیم بیمارستان، هزار نفر آمده بودند .
حاجی قاسم با عالم و آدم رفیق بود . درهای خانه اش بروی عالم و آدم باز بود . درهای دلش نیز .
حالا اینجا آرام و خاموش زیر خروار ها خاک خوابیده است . اما انگار خنده هایش را می شنوم : حسن ؟ کجایی تو؟ نمیدانی دل مان برایت تنگ میشود ؟
نسیم خنکی میوزد و من این شعر را زمزمه میکنم :
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس انس
دوری دو سه پیشتر زما مست شدند ،

۱۷ بهمن ۱۳۹۹

آقای ابن ملجم

این آقای عبدالرحمن جامی شاعر قرن نهم در دشمن سازی و دشمن تراشی دست عالیجناب گیله مرد را از پشت بسته بود .
این بنده خدا اگرچه در سلسله مراتب تصوف به مقام بزرگی رسیده و خلیفه طریقت نقشبندیه شده بود اما گاه و بیگاه قلقلکی به شیعیان و سنی ها میداد و آب در خوابگه مورچگان میریخت و برای خودش دشمن تراشی می‌کرد .
او اشعاری در سرزنش ابیطالب و فرزندش عقیل سروده بود که خشم آیات عظام و علمای اعلام شیعی و بزرگ عمامه داران زمانه اش را برانگیخت تا آنجا که بر او نام « ابن ملجم » نهادند و شعرهای بسیاری در نکوهش و مذمت او سرودند . از جمله :
آن امام به حق ولی خدا
کاسدالله غالبش نامی
دو کس او را به جان بیازردند
یکی از ابلهی ، یک از خامی
هر دو را نام عبد رحمان است
آن یکی ملجم ، این یکی جامی !
این آقای عبدالرحمن جامی نمیدانم چه مرضی داشت که به سبک و سیاق آقای گیله مرد مدام انگشت در کندوی زنبوران می‌کرد و برای خودش و جد و آبای خودش دشنام و بدنامی می خرید تا آنجا که دشمنانش چنان به خشم میآمدند که او را« سارق الاشعار » می نامیدند و دوغ و دروغی بهم می بافتند تا او را از میدان بدر کنند :
ای باد صبا بگو به جامی
آن دزد سخنوران نامی
بردی سخنان کهنه و نو
از سعدی وانوری و خسرو
اکنون که سر حجاز داری
وآهنگ حجاز ساز داری
دیوان ظهیر فاریابی
در کعبه بدزد اگر بیابی
اما مگر این آقای عبدالرحمن خان از رو میرفت ؟هی آب در خوابگه مورچگان میریخت و هی دشنام می شنید .
این هم یکی دیگر از دستپخت های حضرت جامی که هم شیعیان مرتضی علی و هم مومنان سنی را دشمن خونی اش کرده است :
ای مغبچه ، از مهر بده جام می ام
کآمد ز نزاع سنی و شیعه قی ام
گویند که جامیا چه مذهب داری ؟
صد شکر که سگ سنی و خر شیعه نی ام

برادران جنگ کنند ؛ ابلهان باور کنند .
آنوقت ها که میگفتند : " برادران جنگ کنند ؛ ابلهان باور کنند " خیال میکردم جنگ برادران را نباید باور کرد . اما بعد ها دیدم تا پای مال دنیا پیش بیاید بسیار نادرند برادرانی که به جان هم نیفتند .
شاه شجاع نمونه فراموش نشدنی است . پدر را زندانی و کور کرد و بعد ها پسرش را هم . جنگ های تمام نشدنی با برادر و برادر زاده . رابطه با زن برادر و همدستی و توطئه با او بر ضد برادر . تاخت و تازهای پیاپی در شیراز و اصفهان و کرمان و یزد . قرآن مهر کردن و سوگند به ازدواج و فرستادن برای زن پهلوان اسد بشرط آنکه یارو شوهرش را بکشد . کشته شدن این یاغی گردن کلفت کله خر در حمام یا در راه حمام . تکه پاره کردن و خوردن جسد . اگر اشتباه نکنم شاه شجاع متهم بود که با مادر خودش هم سر و سری آنچنانی دارد !
سگ کیست ریچارد سوم که پیش این شاه شاعر مسلک ؛ کودک بیگناهی بیش نیست .
شاه عباس کبیر هم پدرش را زندانی کرد . برادر ها و دو پسرش را کور و زندانی کرد . ولیعهدش را کشت . و جلاد سر پسر را برای پدر هدیه آورد . لابد در سینی طلا ! با احترام . دو دستی . زانو زد و زمین ادب بوسید و طاق شال گل بته ترمه را به آهستگی از سر بریده پس زد . و پدر چشم های بسته و بی نگاه پسر را نگاه کرد و یقین کرد کسی که وقتی پسرش بود دیگر پسرش نیست !اصلا نیست . و آن شاهزاده ای که تخت پادشاهی بزرگی دورا دور در انتظارش بود بدل به هدیه بی بهای جلاد شده و خیال خونخوار " کلب آستان علی " از رقیب خیالی آسوده شد و مالیخولیا چند روزی آرام گرفت . و با اینهمه ؛ خنجری توی قلب استخوانی شاه نشست و " خام خوار های " گرسنه و حریصش را بجستجوی شکار فرستاد . شکار را شاه نشان میداد. وقتی میگفت بگیر . از همه طرف میریختند . مثل شکار جرگه گوشت خام را با دندان پاره پاره میکردند و می بلعیدند . خشم درنده شاه توی هوا آویزان بود . مثل عنکبوتی که به تندی صاعقه فرود آید . به یک چشم بهم زدن ؛ میگرفت و می درید و مشتی استخوان ؛ وحشت مجسم ؛ و چنگ و دندان خونین بجای میگذاشت .
گویند این رسمی مغولی بود و از جمله ارمغان هایی است که از فرط محبت برای ما به ارث گذاشتند . لابد هواداران مغول ها هم میگویند این کشت و کشتار های خانوادگی هدیه ایرانی هاست . و اگر مغول های هندوستان این جور دوستدار و تحت تاثیر فرهنگ ایران و زبان پارسی و ادب آن نبودند آنچنان بجان هم نمی افتادند که افتادند .
در همان زمان شاه عباس ؛ جهانگیر پسرش خسرو را کور کرد و شاه جهان برادر کور را خفه کرد و مدعیان احتمالی دیگر را کشت .
پسران شاه جهان بر سر پادشاهی بجان هم افتادند . اورنگ زیب برادران - داراشکوه ؛ مراد و شجاع _ را شکست داد و سرشان را زیر آب کرد . پدر و سه پسر و دخترش را زندانی کرد و پدر و پسر ارشد و دختر در زندان مردند ......
از کتاب " روز ها در راه " - شاهرخ مسکوب
**
__ و ما از بازماندگان چنین جانورانی هستیم

پرویز ... یا پیشه وری

..در خیابان رفاهی( بالای لاله زار) یک کتابفروشی تازه باز شده بود که کتاب های فرانسه داشت . از مدرسه گاهی در سر راه به این کتابفروشی میرفتم و کتاب های تازه اش را که پولی برای خرید آنها نداشتم وارسی میکردم. با مدیر این کتابفروشی که اسم خود را پرویز معرفی می‌کرد کم کم آشنایی بیشتری پیدا کردم . چند کتاب روسی در دستگاهش دیدم . پرسیدم که آیا روسی میداند ؟ جواب داد خیلی بهتر از زبان های دیگر . به فکرم رسید که باقیمانده کتاب های پدرم را با کتاب های فرانسه مبادله کنم . از کتاب های پدرم که پس از مرگش از این خانه به آن خانه می کشیدم صد جلدی به زبان روسی وجود داشت که هیچ مورد استفاده نبود . نه من روسی میدانستم نه کسی دیگر از دوستان و خویشان . به آقای پرویز پیشنهاد مبادله کردم که پذیرفت .
کتاب های روسی را برای او بردم و در مقابل آن کتاب های ادبیات فرانسه گرفتم که از آنجمله یک دوره آثار ویکتور هوگو در کلکسیون معروف « نلسون » بود که هنوز دارم .
اما طولی نکشید که این کتابفروشی بسته شد . دیگر این آقای پرویز را ندیدم مگر بعد از سوم شهریور که سر و کله کمونیست ها پیدا شد و‌زندانیان آزاد شدند .در میان گروه نویسندگان چشمم به کسی افتاد که بسیار به آن آقای پرویز شباهت داشت . از او پرسیدم شما برادری داشتید یا دارید که در خیابان رفاهی کتابفروشی داشت ؟
گفت : خود من بودم .
این آقا همان پیشه وری معروف بود که در تهران روزنامه آژیر را انتشار میداد و باقی اطلاعات راجع به او را نسل گذشته خوب میداند ....
« از یاد داشت های دکتر پرویز ناتل خانلری»

از نجف آمد و به ماه نشست
رفت قُم ، روی تختِ شاه نشست
گرچه کشور ، تیول آن جانی ست
شُکرِ حق ، آب و برق مجاّنی ست
...........................................
م.سحر

نیما و خانلری


....در این اوان ، امر قابل توجهی که در زندگی من روی داد آشنایی و ارادت بسیار با نیما بود . نیما پسرخاله مادرم بود . در مدرسه سن لویی تحصیل کرده و گواهی نامه دوره اول دبیرستان را گرفته بود واز آنجا با زبان و ادبیات فرانسه آشنایی و انس داشت....
من کودکی هفت هشت ساله بودم که نیما را دیدم .به من محبت بسیار نشان میداد و مرا بچه بسیار باهوشی می دانست .
در سال های اول دبیرستان ذوق شعر غلبه کرده بود . به درس های دیگر چنان علاقه ای نداشتم ‌فقط برای رفع تکلیف آنها را میخواندم .
رفیقم مهدی خان هم در این ذوق با من شریک بود ...
در این زمان کتاب منتخبات آثار محمد ضیا هشترودی منتشر شده بود که شاید اولین مجموعه از شاعران معاصر بود . من نسخه ای از آن را از کتابفروشی بروخیم خریده بودم و با مهدی خان با لذت و تحسین بسیار آنرا می خواندیم .
شیوه های تازه ای که در آثاربعضی از معاصران در آن بود بسیار بیشتر از غزل های قالبی معمول آن روز نظر ما را گرفت . بخصوص نمونه های شعر نیما با تحسین بلیغی که در آن کتاب از او شده بود ما را مجذوب کرد . تصمیم گرفتیم که او را ببینیم و با او از شعرش صحبت کنیم و آثار خود را به نظر او برسانیم.
نیما خانه کوچکی در خیابانی که بعد اسمش را « پاریس» گذاشتند خریده بود ....آنوقت ها نه تلفنی وجود داشت که بوسیله آن بتوان از نیما وقت گرفت و نه گماشته و نوکری داشتیم که او را واسطه تعیین وقت قرار دهیم . اصلا وقت گرفتن معمول نبود و هر کس هر ساعت که می خواست در خانه کسی را میزد .
ما هم همین کار را کردیم و یک روز بعد از ظهر به خانه نیما رفتیم که اسم جدیدش هنوز در خانواده رایج نشده بود و او را بنام « میرزا علی خان » می شناختند .
نیما در خانه بود . خودش در را بروی ما باز کرد .تنها بود و از دیدن ما که البته بسبب خویشاوندی هر دو را می شناخت اظهار خوشوقتی کرد .
یادم نیست که به چه عباراتی غرض خودمان را از ملاقات او بیان کردیم . در هر حال به او فهماندیم که هر دو ذوق شعر داریم و به اصطلاح « جوجه شاعر » هستیم و مفتون آثار او شده ایم و آمده ایم که او را بشناسیم و از او در کار شعر و شاعری راهنمایی بخواهیم .
نیما از اینکه میدید اشعارش تا این حد رواج یافته که مشتاقان به سراغش میآیند لذتی برد . از ما چنان با محبت و گرمی پذیرایی کرد که از آن ببعد در ملاقات او ‌رفتن به خانه اش هیچ تاملی نداشتیم .
در این زمان نیما عضو وزارت دارایی بود اما کار مهمی نداشت و نمی خواست داشته باشد . مواجب مختصری میگرفت و گاهی به اداره سر میزد.اما آن حقوق ماهانه کفاف مخارجش را نمیداد . در مازندران املاک موروثی خانوادگی داشت که در آمد آن کمکی به زندگی اش می‌کرد .دو سه سالی هم بود که متاهل شده بود .
همسرش عالیه خانم جهانگیر برادر زاده میرزا جهانگیر خان معروف مدیر روزنامه صور اسرافیل بود که در یک مدرسه دخترانه معلمی می‌کرد و تمام وقت خود را در مدرسه میگذرانید....
محضر نیما گرم و دلنشین بود . اطلاعاتش از ادبیات جهان به دوره رمانتیسم فرانسه محدود می‌شد و این حاصل درس هایی بود که در مدرسه سن لویی خوانده بود .اما البته برای ما که جای دیگری از این مقوله ها و چیزها نمی شنیدیم درهای دنیای تازه ای را می گشود . از ویکتور هوگو و آلفرد دو موسه بسیار خوشش میآمد و گاهی مضمون ها و مطالب شعرهای آنها را برای ما ترجمه می‌کرد .غالبا شعر های تازه و کهنه خودش را برای ما می خواند . آهنگ خاصی در شعر خواندن داشت که کمی هم تصنع در آن بود . به علت تمایلی که او و برادرش در اول جوانی به انقلاب میرزا کوچک خان و کمونیست های گیلان داشتند کمی لهجه قفقازی را به لحن شعر خواندنش میآمیخت ....
نیما از همه چیز برای ما صحبت می‌کرد . از شعرش ، از نثرش، و از شوخی های بکر و با مزه اش ...
مردی ساده دل بود ، اما بیشتر ساده لوحی را به خودش می بست . از جنگل های مازندران و دهکده پدریش « یوش»
و کارهایی که کرده بود سخن میگفت ....شعر هایش را روی پاره کاغذ های باطله و گاهی روی پاکت سیگار و همیشه با مداد می نوشت و غالبا آنها را بر میداشت و اصلاح می‌کرد و باز در صندوق میگذاشت...
عالیه خانم همسر نیما با آنکه اهل ذوق و سواد بود از اینکه شوهرش کاری نمی کند و نه مقام و منصبی دارد و نه حقوق قابلی، بسیار دلخور بود و او را تحقیر می‌کرد و گاهی کارش به خشونت می کشید .خانواده او هم از داشتن چنین دامادی چندان سر افراز نبودند و نیما را بیکاره و بی عرضه می دانستند .اما این رفتار در روحیه نیما تاثیری نداشت و او را از کار خود منصرف نمیکرد .نیما به خودش و کارش اعتماد کامل داشت و هیچیک از شاعران و ادیبان آن روزگار را داخل آدم حساب نمیکرد .حرکاتی ساده و دهاتی داشت که حتی در طرز لباس پوشیدنش هم اثر میگذاشت . یک کارد شکاری داشت که غالبا به کمرش می بست ....
نمونه ای از ساده لوحی های او اینکه گاهی پیش ما درد دل می‌گفت و از اینکه همسرش قدر او را نمیداندو اعتقادی به عظمت مقام معنویش ندارد حکایت می کرد و از ما چاره میخواست .میگفت « همسرم خیلی هم حسود است و اگر بداند یا گمان کند که شهرت مقام ادبی من روز به روز بیشتر میشود و همه مرا نابغه میدانند و دختران خوشگل عاشق من هستند البته رفتارش با من تغییر خواهد کرد و بهتر خواهد شد ».
پرسیدیم که چطور می توان این مطلب را به همسرش تلقین کرد .قرار بر این شدکه نامه ای از قول دختر شانزده هفده ساله ای خوشگل جعل کنیم که در آن نسبت به نیما اظهار عشق شدید بکند و به تاکید بگوید که او را یک « ژنی» در ردیف ویکتور هوگو میداند و آرزو دارد که او را ببیند و دست در گردنش بیندازدو این لذت و افتخار نصیبش شود که با چنین نابغه ای آشنایی دارد و سراسر وجودش از عشق او سرشار است .
نوشتن چنین نامه ای کار مشکلی نبود . مشکل این بود که به چه طریق نامه را در دسترس خانم بگذاریم که باورش بشود . آخر قرار بر آن شد که شبی او پنجره رو به کوچه را باز بگذارد و ما در موقعی که او و همسرش نشسته اند نامه را بطوری که خودمان دیده نشویم از لای پنجره در اتاق بیندازیم و فرار کنیم .
زمستان بود . شبی که برف سنگینی آمده بود من و مهدی خان مصمم شدیم که دستور استاد را اجرا کنیم .البته فرمانده و مسئول کار مهدی خان بود که جرات بیشتری داشت و حتی سرش برای این جور کارها درد می‌کرد و من همراه و همکار او در این شیطنت ها بودم.
باری، روی برف های لغزنده راه افتادیم . آهسته پشت پنجره توقف کردیم .چراغ روشن بود و صدای گفتگوی زن و شوهر را شنیدیم .تا اینجا درست در آمد .اما به پنجره مختصر فشاری آوردیم بسته بود .یک فشار دیگر ، نه . نیما یادش رفته بود که لای پنجره را باز بگذارد . چه باید کرد .چاره ای جز شکستن شیشه نبود . مهدی خان مشت محکمی به شیشه زد که فرو ریخت و‌پاکت کذایی را از لای شکستگی شیشه به داخل اتاق انداخت .
◦ حالا قسمت آخر ماموریت فرار کردن بود به طریقی که دزد قلمداد نشویم و به دست ‌پاسبان نیفتیم .تا نفس داشتیم دویدیم و همین که به سر کوچه و خیابان یوسف آباد رسیدیم و مطمئن شدیم که کسی ما را ندیده و دنبال نکرده است قدم را آهسته کردیم وبه نفس زدن افتادیم .در نظر خودمان یکی از کارهای پهلوانی را که یکبار در سینما دیده بودیم انجام دادیم و از این حیث احساس سر افزاری میکردیم . از هم جدا شدیم و وعده را به فردا گذاشتیم .
◦ فردا صبح برای تحقیق در باره نتیجه کار به سراغ نیما رفتیم . معلوم شد که همسرش و خودش بسیار ترسیده اند. خانمش پس از چند دقیقه نامه را برداشته و خوانده و به نیما گفته است که دیگر در خانه او امنیت ندارد و دفعه دیگر ممکن است گماشتگان معشوقه او در قصد جان همسرش باشند و همان شبانه خانه را ترک کرده و بعنوان قهر به خانه برادرش رفته است .
◦ در هر حال پس از یک هفته کار به آشتی انجامید و نمیدانم آیا این بار بر اثر این تدبیر کودکانه که بازیگر آن من و مهدی خان بودیم همسر نیما با او مهربان تر شد یا نه ؟
◦ از کتاب «قافله سالار سخن خانلری» صفحه 451- نشر البرز -تهران-1370
No photo description available.

۱۲ بهمن ۱۳۹۹

آهوها

رفتیم پیاده روی. من و همسر جان . آسمان آبی. نه بادی نه زمزمه نسیمی.
از کمرکش جاده ای بالا رفتیم . اینسو و آنسویش جنگل کاج . من چشم میگرداندم تا آهو هایم را ببینم . آهو هایی که گهگاه میآیند دور و بر خانه ام . و من از نگاه کنجکاوانه شان کیف میکنم .
به همسرم گفتم : پس آهوهایم کو؟
یکساعتی گشتیم و به خانه برگشتیم . از آهوهایم خبری نشد . از بوقلمون های وحشی نیز .
فردا دوباره باید بروم پیاده روی . حتی اگر برف ببارد . حتی اگر توفان باشد . باید ببینمشان . حتما باید ببینمشان . آخر دلم خیلی برای شان تنگ شده است .
کجایید ای آهو های خوشگل من ؟
الا ای آهوی وحشی کجایی؟
مرا با توست صدها آشنایی
انا لله انا الیه الراجعون!
یکی از این آیات عظام و علمای اعلام به ملکوت اعلی پیوسته و قبض و برات آخری را داده بود و راهی هیچستان شده بود .
گوینده تلویزیون با یک من ریش و پشم آمد جلوی دوربین و نگاهی محزون به دوربین انداخت و گفت : انا لله انا الیه الراجعون
همین موقع تلفن استودیو زنگ زد و یک نفر گفت : آقا ! یک خواهشی داشتیم .
میشود خواهش کنیم کمی تعداد این انا لله انا الیه الراجعون را زیادتر کنید !!