دنبال کننده ها

۱۸ بهمن ۱۳۹۹

وادی خاموشان

رفته بودم وادی خاموشان . رفته بودم رفیقانم را ببینم . رفیقانی که سالهاست آرام و خاموش در دل خاک خفته اند .
دلم برای خنده های شیرین حاج قاسم لباسچی تنگ شده بود . دلم میخواست ببینم سعید و شهرام و شهاب چگونه اند .
بی آنکه به همسرم چیزی بگویم می پیچم توی قبرستان . قبرستانی که رفیقان و عزیزانم در آن غنوده اند .
در گورستان قدم میزنم . آه چه نام های آشنایی . این رفیقان من آمده اند اینجا آرمیده اند و نمیدانند من دلم برای شان تنگ میشود ؟
سردم میشود . سنگ قبر ها را یک به یک میخوانم . آه این سعید ماست . آه این شهرام ماست . آه این مادر فلانی است . آه این پدر رفیق ماست. آه این فروغ خانم ماست .
کنار آرامگاه حاج قاسم لباسچی می نشینم . سنگ قبرش را تمیز میکنم . چند شاخه گل را کنار میزنم تا شعری را که بر آن حک شده است بخوانم .
سرشته است زمان نام تو به نام وطن
درفش میهن مایی همیشه بر پایی
خنده هایش را بیاد دارم . چه صفایی داشت این مرد . چه دلی گشاده و دستی گشاده داشت . چه دریا دلی بود این مرد .
تلفن می‌کرد و میگفت : کجایی تو حسن ؟ پیدات نیست حسن ! نمیدانی دل مان برایت تنگ میشود ؟
آنگاه می خندید و میگفت : ما را باش که دل مان برای چه کسانی تنگ میشود !
آخرین باری که دیدمش در یک رستوران ایرانی بود . با همسرم دست به یکی کرده بودند و سر بسرم میگذاشتند. چقدر خندیدیم آن شب . چقدر خوش گذشت آن شب .فردایش تلفن کردند که حاجی سکته کرده است . رفتیم بیمارستان، هزار نفر آمده بودند .
حاجی قاسم با عالم و آدم رفیق بود . درهای خانه اش بروی عالم و آدم باز بود . درهای دلش نیز .
حالا اینجا آرام و خاموش زیر خروار ها خاک خوابیده است . اما انگار خنده هایش را می شنوم : حسن ؟ کجایی تو؟ نمیدانی دل مان برایت تنگ میشود ؟
نسیم خنکی میوزد و من این شعر را زمزمه میکنم :
یاران موافق همه از دست شدند
در پای اجل یکان یکان پست شدند
خوردیم ز یک شراب در مجلس انس
دوری دو سه پیشتر زما مست شدند ،

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر