دنبال کننده ها

۲۹ شهریور ۱۳۹۸

روز ها در راه ....


روزها در راه(۵)
تصاویری از گشت و گذار امروزمان بهمراه آقای پیتر.
آقای پیتر راهنمای امروزمان بود که آمد و ما را به تماشای پنج آبشار شکوهمند پورتلند برد و یکی از زیبا ترین و دل انگیز ترین روزهای زندگی مان را ساخت

روز ها در راه


روزها در راه (۴)
در پورتلند هستیم . باران یکریز می بارد .
هتل مان بر بالای تپه ای است . از آن هتل های طاغوتی . اما نه چندان گران. چشم اندازم از فراز طبقه هشتم جنگل است و سبزه و سبزینه و مه رقیقی که در دور دست ها بر فراز درختان سر به آسمان سوده در جولان است .
قرار است ساعت دوازده یکی ما را از هتل بردارد و به تماشای شهر و آبشار انی ببرد که گویا سی و چند مایلی با هتل مان فاصله دارند
چشم براه جناب آقای پیتر هستیم که بیاید و ما را با خود ببرد

روز ها در راه ...


روزها در راه (۳)
بزرگراه شماره101 را میگیریم و پیش میرانیم . باران میبارد . گاه نم نمک و گاه رگبار .
در مسیر راه صدها شهرک ساحلی را پشت سر میگذاریم . اقیانوس می جوشد و می خروشد . کف بر دهان مشت به ساحل میکوبد . جنگل اما خموش و سبز و با وقار ایستاده است . با قامتی افراشته .اما خیس .
و من با خود زمزمه میکنم:
تو قامت بلند تمنایی ای درخت
همواره خفته است در آغوشت آسمان ....
جایی درنگ کوتاهی میکنیم . آنجا مجسمه دایناسوری به ما چشمک میزند
ساختمان کوچک زیبایی در حاشیه جنگل خرت و پرت هایی میفروشد که بکارم نمی آید اما چشمم به پاره استخوانی از یک دایناسور می افتد که به ۱۳۵ میلیون سال قبل تعلق دارد ! بله ۱۳۵ میلیون سال ! یاد آقای حجت الاسلام جزایری می افتم . آقای جزایری پیشنماز محله مان بود . میگفت خداوند تبارک و تعالی زمین و آسمان و منظومه شمسی و همه کهکشانها را فقط و فقط بخاطر گل جمال علی بن ابیطالب و چهارده معصوم خلق کرده است
کاشکی آقای جزایری زنده بود و اینجا بود و این استخوان ۱۳۵ میلیون ساله را میدید و عقلی اگر داشت به کله مبارکش بر میگشت
حوالی هفت شب به پرتلند میرسیم و می آساییم

روزها در راه


روزها درراه(۲)
دریا خندید در دور دست
بامداد امروز با آوای موجها از خواب بر می خیزم . 
شعر گارسیا لورکا بر زبانم :
دریا خندید ، در دور دست
دندان هایش کف
و لب هایش آسمان.
-توچه می فروشی دختر غمگین سینه عریان؟
-من آب دریا ها را می فروشم، آقا!
-پسر سیاه! قاتی خونت چی داری؟
-آب دریاها را دارم آقا !
-این اشک های شور از کجا می آید مادر ؟
-آب دریا ها را من گریه می کنم آقا!
-دل من و این تلخی بی نهایت ، سرچشمه اش کجاست؟
-آب دریا ها سخت تلخ است آقا !
دریا خندید
در دور دست
دندان هایش کف
و لب هایش آسمان
دوباره راه افتاده ایم . صبحانه مان را در کرانه اقیانوس خوردیم . زیر آسمانی سربی رنگ ، انگار میخواهد ببارد.
چه آرامشی ، چه آرامشی .
دل کندن از اینجا برایم دشوار است. خودم را در ساحل چمخاله و رامسر می بینم.اینجا هم این آقای ماضی استمراری دست از سرمان بر نمیدارد، مدام به انزلی و لاهیجان و رامسر پروازم می دهد
چقدر پر روست این آقای ماضی استمراری!
باید راه بیفتم . راه افتاده ام . یکی دو ساعت دیگر دوباره می بینمتان!
چاو!!!

روز ها در راه (۲)


من از دیار حبیبم ....
امروز یکسره راندیم . شاید چهار صد مایل . در چند شهرک و روستا درنگی داشتیم . در ترینیداد سری به ساحلش زدیم . درجه حرارت هوا شصت و هفت درجه فارنهایت بود . بعضی ها تن به آب سپرده بودند . ما نگاهی و تماشایی کردیم و گذشتیم .
حوالی ساعت شش عصر رسیدیم به شهری بنام Crescent city. شهرکی غنوده بر ساحل اقیانوس . یک سویش دریا و دیگر سویش جنگل های سر به آسمان سوده . با درختانی هزار ساله و دو هزار ساله .
هتل مان با اقیانوس ده متری فاصله دارد . با آوای موجها جان میگیریم و به خلسه ای خواب آلود فرو میرویم .بعد از چهل سال گویی خود را یک بار دیگر در ساحل انزلی و رامسر و شهسوار می بینم . آوای موج چقدر آشناست .
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم

روز ها در راه .....


روز ها در راه
راه افتاده ایم. باران نم نمک میبارد . بوی خاک میآید . بویی آشنا .
به اورگان میرویم. پارسال هم در چنین روزی راهی اورگان و واشنگتن شده بودیم.
به اورگان خواهیم رفت . با ماشین . کاشکی جوان بودیم و پیاده میرفتیم . بقول سعدی :
هلاک ما به بیابان عشق خواهد بود
کجاست مرد که با ما سر سفر دارد.
بزرگراه شماره ۱۰۱ را میگیریم و بسوی شمال می تازیم . از کرانه های اقیانوس میگذریم و از ژرفای جنگل های سبز . سبز سبز . و درنگی و تاملی در شهرک ها و روستا شهرگان بین راه . دیدنی ها را به تصویر خواهم کشید و نوشتنی ها را خواهم نوشت .. و شنیده ها را بازگویه خواهم کرد . ناصر خسرو وار .
من و همسرم چهل ساله شده ایم ! یعنی چهل سال است که زیر یک سقفیم. سقفی بی روزن .
سقفی که گاه میشد ستاره ها را بشماریم هر چند خود در آسمان ستاره ای نداشتیم .
هماره در غربت . گاه در اوج بی پناهی و هراس . و گاه در فراسوی امید و روشنایی و نور .
در این چهل سال مرز ها و قاره ها را در نوردیده ایم. مدام از ظلمتی به ظلمت دیگری پرواز کرده ایم . و اینک خسته . اما همچنان شوق زندگی در ما جوشان .
راه می افتیم . نه ناصر خسرو وار ، که مجالی اندک مان است وپای افزار سفرمان هم فرسوده .
پیش از این بما گفته بودند که :
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا در نکشد جامی
پیش از اینها بسیار سفر کرده بودیم . اما همچنان خام خام مانده ایم . صافی بودن مان هم به داوری این و آن بسته است .
آیا صافی شده ایم ؟ نمیدانم .
دلم گاه برای حافظ میسوزد . دلم میسوزد زیرا هم از سفر دریا می هراسید و هم آنچنان دلبسته مصلی و رکن آباد بود که پای از شیراز جنت مکانش بیرون ننهاد.
نمیدهند اجازت مرا به سیر و سفر
نسیم باد مصلی و آب رکن آباد
طفلکی دیگر رویش نمیشده است که بگوید : پای در بند نگاری داشتیم !
چمدان دلتنگی هایمان را وا نهاده و به سفر میرویم .سفری نه دور و دراز .بدان جهت که دل کندن از شاخ نبات های مان - نوا و آرشی - نا شدنی است .
باید زود برگردیم و در دنیای کودکانه آنها غرق و غرقه شویم .
برای شما خواهم نوشت .از دیدنی ها و شنیدنی ها .
چشم دل باز کن که جان بینی
میرویم .
سفری نه دور و دراز .کوتاه همچون آه !

۲۴ شهریور ۱۳۹۸

در دادگاه انقلاب


در دادگاه انقلاب
آمده بود شعر بخواند . میگفت شاعر است . کارگر است .
عده زیادی آمده بودند . همه شان هم کارگر . یکی شان نمد مال .یکی شان کارگر شهرداری.
آنجا ، در دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز شب شعری برای کارگران بر پا شده بود . از هر قوم و قماشی آمده بودند .
نشستیم و به شعر خوانی شان گوش دادیم . یکی دو تای شان شعرهایی به لهجه شیرازی خواندند. از همان قماش شعرهایی که بیژن سمندر میسرود . با استادی هم میسرود .
وقتی آمد شعر بخواند دیدم چهار انگشت دستش را از دست داده است . بعدها فهمیدم که کارگر سلف سرویس دانشگاه است. بعد تر ها دانستم که انگشتانش را در همان سلف سرویس دانشگاه طعمه ماشین گوشت خرد کنی کرده است .
آمد شعرش را خواند . یکی دو شعر به لهجه شیرازی . شعرش بر دلم نشست . صدایش کردم و گفتم : فلان بن فلان هستم ، بیا رادیو شعرت را بخوان .
بردمش رادیو . یکی دو شعر شیرازی خواند . با واژه ها و ترکیبات بدیعی که تا آنروز نشنیده بودم. شنونده ها واکنش مهر آمیزی نشان دادند. هفته بعد دوباره بردمش رادیو. یکی دو شعر تازه خواند . شنونده ها تشویق بسیاری کردند.
به رییس رادیو گفتم این آقا شاعر خوبی است ، شعرهای شیرازی اش به دل می نشیند . چطور است هفته ای نیم ساعت در اختیارش بگذاریم تا هم پولی گیرش بیاید هم شاعرانی دیگر فرصتی برای شعر خوانی بیابند .
پیشنهادم را پذیرفتند . قرار شد هر ماه چهار برنامه نیم ساعته بسازد و دوهزار تومان بگیرد . میگفت حقوقش در دانشگاه به پانصد تومان نمیرسد .
یک روز با گلدانی گل و یک بطر شراب خلار به دیدنم آمد. آمده بود تا بابت نانی که به او رسانده بودم سپاسگزاری کند
نشستیم و ته بطر شراب را بالا آوردیم. گلدان را هم گذاشتم جلوی پنجره اتاقم و هر روز ناز و نوازشش میکردم
دو سه ماهی گذشت. ناگهان ابرهای تیره و تار استبداد بر سراسر میهنم چنگ انداخت. بسیاری از دوستانم را گرفتند و کشتند . عقاب جور بر همه جای میهنم بال گشوده بود .
هراس و اضطراب در بند بند جامعه مان چنگ انداخته بود . میگرفتند و بی هیچ پرسش و پاسخی میکشتند . زمانه جباریت اسلامی آغاز شده بود . همگان به گریزی ناگزیر می اندیشیدند . و من نیز . اما کجا برویم ؟ پر پروازی نیست .
یک روز آمدند سراغم . من نه عضو حزب و سازمانی بوده ام و نه هرگز پای علم و بیرق کسی یا کسانی سینه زده بودم. نان خودم را میخوردم و گهگاه حلیم حاج میرزا عباس را بهم میزدم . گفتند گزارش شده است که شما کمونیست هستید .
بی جرمی و گناهی تا پای دار رفتم . پاسپورتم را گرفتند . خانه نشینم کردند . ممنوع الخروجم کردند. گفتند دشمن اسلام و مهدور الدم هستی !
و من نمیدانستم چگونه و چرا ؟
ماهها در بیم و اضطراب گذشت . روزهایی تلخ و درد آلود .
یک روز رفتم تهران دادگاه انقلاب . گفتم : اگر مجرم هستم دارم بزنید . آمده ام اینجا تا دارم بزنید ! اگر گناهی نکرده ام بگذارید از این سرزمینی که اکنون از آن شماست بگریزم !
جوانکی که هم قاضی و هم دادستان و هم وکیل مدافع و هم شکنجه گر و هم زندانبان بود با دقت به حرف هایم گوش داد . یکی دو ساعتی سین جیمم کرد . سرانجام کاغذی بدستم داد و گفت : برو طبقه فلان اتاق شماره فلان.
رفتم آنجا ، ترسان و لرزان .
آنجا نیم ساعتی نشستم . یکی آمد شماره ای بدستم داد و گفت : برو بسلامت !
گفتم : کجا بروم ؟ زندان اوین ؟
گفت : میروی شیراز . دو هفته ای صبر میکنی ، بعدش میروی اداره گذر نامه ، این شماره را میدهی و گذرنامه ات را میگیری.
رفتم شیراز و گذرنامه ام را گرفتم . خانه و زندگی را کمتر از یکهفته فروختم و از آن کویر هراس گریختم
اما میدانید چه کسی پای مرا به دادگاه انقلاب کشانده بود ؟
همان شاعری که نانش داده بودم !!!
سعدی میفرماید :
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد

بامداد یکشنبه
و گشت و گذاری در مزارع پسته و انگور و انجیر
شمال کالیفرنیا- پانزدهم سپتامبر 2019
Fairfield- Northern California

شامگاه شنبه با سعدی


شامگاه شنبه با حضرت سعدی
خرقه پوشی در کاروان حجاز همراه ما بود. یکی از امرای عرب مر او را صد دینار بخشیده تا قربان کند
دزدان خفاچه ناگاه بر کاروان زدند و پاک ببردند . بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند و فریاد بی فایده خوردن.
گر تضرع کنی و گر فریاد 
دزد ، زر باز پس نخواهد داد
مگر آن درویش صالح که بر قرار خویش مانده بود وتغیر در او نیامده .
گفتم : مگر معلوم تو را دزد نبرده؟
گفت: بلی بردند ، و لیکن مرا با آن الفتی چنان نبود که بوقت مفارقت خسته دلی باشد.
نباید بستن اندر چیز و کس دل
که دل برداشتن کاری است مشکل ....

ورود ممنوع


ورود ممنوع!
دانشمندان سیاره جدیدی کشف کرده اند که دو سه برابر کره زمین است
این سیاره هم آب دارد و هم هوای مناسب برای زیستن . فی الواقع جان میدهد آدم برود آنجا باغ و باغستان بسازد و گندم بکارد و بنشیند لب جویبار و گذر عمر را تماشا کند
چطور است قبل از آنکه پیامبری پیدا بشود و این سیاره جدید را به گند بکشاند پا بشویم برویم آنجا یک تابلوی گل و گنده هم آنجا بزنیم که : ورود پیامبران مادر قحبه ممنوع !!