در دادگاه انقلاب
آمده بود شعر بخواند . میگفت شاعر است . کارگر است .
عده زیادی آمده بودند . همه شان هم کارگر . یکی شان نمد مال .یکی شان کارگر شهرداری.
آنجا ، در دانشکده ادبیات دانشگاه شیراز شب شعری برای کارگران بر پا شده بود . از هر قوم و قماشی آمده بودند .
نشستیم و به شعر خوانی شان گوش دادیم . یکی دو تای شان شعرهایی به لهجه شیرازی خواندند. از همان قماش شعرهایی که بیژن سمندر میسرود . با استادی هم میسرود .
وقتی آمد شعر بخواند دیدم چهار انگشت دستش را از دست داده است . بعدها فهمیدم که کارگر سلف سرویس دانشگاه است. بعد تر ها دانستم که انگشتانش را در همان سلف سرویس دانشگاه طعمه ماشین گوشت خرد کنی کرده است .
آمد شعرش را خواند . یکی دو شعر به لهجه شیرازی . شعرش بر دلم نشست . صدایش کردم و گفتم : فلان بن فلان هستم ، بیا رادیو شعرت را بخوان .
بردمش رادیو . یکی دو شعر شیرازی خواند . با واژه ها و ترکیبات بدیعی که تا آنروز نشنیده بودم. شنونده ها واکنش مهر آمیزی نشان دادند. هفته بعد دوباره بردمش رادیو. یکی دو شعر تازه خواند . شنونده ها تشویق بسیاری کردند.
به رییس رادیو گفتم این آقا شاعر خوبی است ، شعرهای شیرازی اش به دل می نشیند . چطور است هفته ای نیم ساعت در اختیارش بگذاریم تا هم پولی گیرش بیاید هم شاعرانی دیگر فرصتی برای شعر خوانی بیابند .
پیشنهادم را پذیرفتند . قرار شد هر ماه چهار برنامه نیم ساعته بسازد و دوهزار تومان بگیرد . میگفت حقوقش در دانشگاه به پانصد تومان نمیرسد .
یک روز با گلدانی گل و یک بطر شراب خلار به دیدنم آمد. آمده بود تا بابت نانی که به او رسانده بودم سپاسگزاری کند
نشستیم و ته بطر شراب را بالا آوردیم. گلدان را هم گذاشتم جلوی پنجره اتاقم و هر روز ناز و نوازشش میکردم
دو سه ماهی گذشت. ناگهان ابرهای تیره و تار استبداد بر سراسر میهنم چنگ انداخت. بسیاری از دوستانم را گرفتند و کشتند . عقاب جور بر همه جای میهنم بال گشوده بود .
هراس و اضطراب در بند بند جامعه مان چنگ انداخته بود . میگرفتند و بی هیچ پرسش و پاسخی میکشتند . زمانه جباریت اسلامی آغاز شده بود . همگان به گریزی ناگزیر می اندیشیدند . و من نیز . اما کجا برویم ؟ پر پروازی نیست .
یک روز آمدند سراغم . من نه عضو حزب و سازمانی بوده ام و نه هرگز پای علم و بیرق کسی یا کسانی سینه زده بودم. نان خودم را میخوردم و گهگاه حلیم حاج میرزا عباس را بهم میزدم . گفتند گزارش شده است که شما کمونیست هستید .
بی جرمی و گناهی تا پای دار رفتم . پاسپورتم را گرفتند . خانه نشینم کردند . ممنوع الخروجم کردند. گفتند دشمن اسلام و مهدور الدم هستی !
و من نمیدانستم چگونه و چرا ؟
ماهها در بیم و اضطراب گذشت . روزهایی تلخ و درد آلود .
یک روز رفتم تهران دادگاه انقلاب . گفتم : اگر مجرم هستم دارم بزنید . آمده ام اینجا تا دارم بزنید ! اگر گناهی نکرده ام بگذارید از این سرزمینی که اکنون از آن شماست بگریزم !
جوانکی که هم قاضی و هم دادستان و هم وکیل مدافع و هم شکنجه گر و هم زندانبان بود با دقت به حرف هایم گوش داد . یکی دو ساعتی سین جیمم کرد . سرانجام کاغذی بدستم داد و گفت : برو طبقه فلان اتاق شماره فلان.
رفتم آنجا ، ترسان و لرزان .
آنجا نیم ساعتی نشستم . یکی آمد شماره ای بدستم داد و گفت : برو بسلامت !
گفتم : کجا بروم ؟ زندان اوین ؟
گفت : میروی شیراز . دو هفته ای صبر میکنی ، بعدش میروی اداره گذر نامه ، این شماره را میدهی و گذرنامه ات را میگیری.
رفتم شیراز و گذرنامه ام را گرفتم . خانه و زندگی را کمتر از یکهفته فروختم و از آن کویر هراس گریختم
اما میدانید چه کسی پای مرا به دادگاه انقلاب کشانده بود ؟
همان شاعری که نانش داده بودم !!!
سعدی میفرماید :
کس نیاموخت علم تیر از من
که مرا عاقبت نشانه نکرد