دنبال کننده ها

۲۳ آذر ۱۳۹۷

سرزمین قانون


سر زمین قانون
چند تا از بوته ها و درختچه های جلوی خانه ام پیر و لاغر و افسرده شده بودند . هر چه آب و کودشان میدادیم هیچ تغییری در احوال شان پیدا نمیشد
به باغبان مان گفتیم : سینیور ! این گلها و بوته ها و درختان را در بیاور و جای شان نهال ها و گل های تازه ای بکار : رزی، گلایلی، نرگسی ، گلی که چشم دل مان با دیدن شان روشن بشود .
رفت و چهار پنج روز بعد برگشت و یک صورتحساب دست مان داد که: هفت هزار و پانصد دلار خرج مان میشود . 
قرار شد گل و گیاه و درختچه های دو سمت خانه مان را در بیاورد و بجایش گل و گیاه تازه بکارد .سیستم آبرسانی اش را هم تغییر بدهد و سیستم تازه ای نصب کند
فردایش با بیل و کلنگ و ماشین های جور واجور آمدند و درختان و بوته های نیمه خشک را از ریشه در آوردند و سنگریزه های سپیدی آوردند و باغچه جلوی خانه را با آن پوشاندند
پس فردایش دیدیم یک نامه بالا بلند از دم و دستگاهی که نظارت بر فضای سبز ناحیه را بعهده دارد برای مان آمده است که آقای فلانی ! شما بدون اجازه و نظر و موافقت ما حق هیچگونه تغییری در باغچه تان را ندارید !
توی دل مان گفتیم : اینجا خانه ماست . یعنی حق نداریم به حیاط خانه خودمان دست بزنیم ؟
تلفن کردیم به اداره جلیله مربوطه . گفتیم : خانم جان ! قربان آن دستان بلورین تان بشویم ، ما هیچ تغییری در حیاط خانه مان نمیدهیم ، فقط میخواهیم گل ها و درختچه های نیمه مرده را ریشه کن کنیم و جای شان گل و گیاه تازه و جوان بکاریم . آیا برای چنین کاری نیاز به اجازه و رخصت و موافقت شما داریم ؟
فرمودند : بدون اجازه و نظارت ما حق دست زدن به هیچ چیز را ندارید
پرسیدیم : حالا باید چیکار کنیم و چه خاکی بر سرمان بریزیم ؟
فرمودند چند تا پرسشنامه و فرم های مخصوصی برایتان میفرستیم باید همه شان را پر کنید و همراه طرح و نقشه تان برای مان بفرستید تا اگر در مجمع کارشناسان تصویب شد با نظارت خودمان کار را انجام بدهید
فردایش هم با پست سفارشی یک پاکت کت و کلفتی برای مان آمد و چهار پنج ساعت نشستیم و به پرسش های ریز و درشت شان پاسخ دادیم و فرستادیم خدمت شان .
غرض اینکه این ینگه دنیا سرزمین هر دمبیلی نیست ، سر زمین قانون است و ما هم دعا می‌کنیم انشاالله هزار سال دیگر در سایه توجهات امام عصر عجل الله تعالی فرجه ، مملکت ما هم چیزی بشود مثل ینگه دنیای امروزی . شما هم دعا کنید پلیز !!!

چرا می نویسم ؟


چرا می نویسم ؟
این رفیق شاعرمان - حسین شرنگ - که یکی دو سالی است مثل قطره آبی در زمین فرو رفته است و نشان و نشانه ای از خود بجا نگذاشته است ، جایی نوشته بود که :
گویا "راز‌ی" از آمیختن سرکه با مس به زنگاری دست یافت که به کار شستن و گند‌زدایی از زخم می‌‌آمد.
نوشتن هم برای من همان کار زنگار را با زخم‌های روان می‌‌کند. این هم یک جور پانسمان است. می‌‌نویسم و زخم‌ام را می‌‌شویم و می‌‌بندم.
در پاسخش نوشتم :
حسین جان
نوشتن ، درمان درد بیهودگی است .
می نویسیم تا بیهودگی های این زندگی هشلهف در زمانه ای تلخ و هشلهف را توجیه کنیم ،تا بتوانیم شقاوت زندگی را تاب بیاوریم
تا شرم زیستن در این بقول آن پیر '' میهمانخانه مهمان کش روزش تاریک '' را از سر بگذرانیم
چون نمی توانیم در برابر شقاوتی که در سرتاسر جهان جاری است کاری کنیم لاجرم می نویسیم تا توجیه گر ناتوانایی های خود باشیم
شاید هم مرثیه گوی ناتوانی خویش
نمیدانم ، نوشتن ، درد بی درمانی هم هست ، اعتیاد است ، پس بی جهت نیست که میگویند نویسنده آنکسی نیست که بتواند بنویسد بلکه آنکسی است که نتواند ننویسد
می نویسیم تا بگوییم هستیم !

نان


نان
زمان یکه تازی اتحاد جماهیر شوروی خدا بیامرز ، رادیو تلویزیون های دولتی مدام در بوق و کرنا می دمیدند که تولید گندم کشور امسال نسبت به سال گذشته بیست و پنج در صد رشد داشته است
اهالی محترم روسیه این یاوه ها را می شنیدند و از ترس اینکه نکند بعنوان عنصر نا مطلوب به سیبری و جزایر ساخالین فرستاده شوند سری می جنبانیدند و میگفتند : بله بله ! شما درست میفرمایید ! مگر ممکن است یک حکومت خلقی دروغ هم بگوید ؟ اما نمیدانیم چرا نان های ما هر روز کوچک تر می‌شوند !
حالا حکایت روزگار ماست با این حکومت نکبتی اسلامی!

۱۵ آذر ۱۳۹۷

فاتح شدم


فاتح شدم !
یک نامه بالا بلند برایمان آمده بود که : آقای فلان بن فلان! چون حضرتعالی هفتاد ساله شده ای اگر میخواهی گواهینامه رانندگی ات تجدید بشود باید بیایی امتحان بدهی
گفتیم : امتحان ؟ چه امتحانی ؟ ما که در این شصت هفتاد سال در هر امتحانی رفوزه شده ایم ، بیاییم امتحان بدهیم که چه ؟
حال و حوصله خواندن آیین نامه رانندگی را نداشتیم . لاکردار عینهو داستان حسین کرد شبستری را میماند . تمام شدنی نیست .
نشستیم پای کامپیوتر و برای فلان روز و فلان ساعت و فلان دقیقه وقت گرفتیم . فلان روز شال و کلاه کردیم پا شدیم رفتیم اداره جلیله راهنمایی و رانندگی .دیدیم دویست سیصد نفری گوش تا گوش نشسته اند . ما که پیشاپیش وقت گرفته بودیم چندان معطل نماندیم . سی و پنج دلار از ما گرفتند و گفتند بروید پای یکی از کامپیوتر ها امتحان بدهید . سی چهل تا کامپیوتر آنجا ردیف شده بود . رفتیم پای امتحان .یک عالمه پیر و پاتال تر از خودمان هم پای کامپیوتر ها نشسته بودند و امتحان میدادند .سئوال ها را که نگاه کردیم دیدیم اغلب شان را میدانیم . فقط مانده بود سه تا سئوال که از آنها سر در نمیآوردیم . اگر هم به سه تا از سئوالات جواب درست نمیدادیم رفوزه میشدیم . مثل خر توی گل وا مانده بودیم . هر چه هم خواستیم امام زمانی یا امام زین العابدینی یا دستکم ضامن آهویی به دادمان برسد سر و کله هیچکدام شان پیدا نشد . بگمانم حق البوقی چیزی میخواستند
همینطور قضا قورتکی سه تا علامت زدیم و دیدیم جناب کامپیوتر یک بیلاخ گل و گنده نشان مان میدهد که یعنی رفوزه ! خوشبختانه حق داشتیم سه بار امتحان بدهیم . دوباره روز از نو روزی از نو . نشستیم پای کامپیوتر . یکساعت با خودمان و با کامپیوتر کلنجار رفتیم . هر سه بار رفوزه شدیم . کامپیوتر سه تا بیلاخ بما داد و خاموش شد .آمدیم یقه یکی از کارکنان آنجا را گرفتیم و با شرمساری گفتیم : خانم جان ! قربان آن شکل ماه تان بشویم ما . ما سه بار رفوزه شده ایم ، حالا باید چه خاکی سرمان بریزیم ؟
با دلسوزی گفت : اوه ، متاسفم ، نگران نباشید ، اگر حوصله اش را دارید سی و پنج دلار دیگر بدهید بروید دوباره امتحان بدهید ؟
پرسیدیم : همین حالا ؟
گفتند : همین حالا
سی و پنج دلار دادیم و دوباره رفتیم پای کامپیوتر . اب و ابن مان را یاد کردیم و از روح القدس کمک گرفتیم و این بار با دقت بیشتری به پرسش ها پاسخ دادیم و چشم شیطان کور قبول شدیم
باری ، فاتح شدیم
خود را به ثبت رساندیم
پس زنده باد.......
زنده باد چی؟ 

۱۴ آذر ۱۳۹۷

ما کجاییم؟


ما کجاییم ؟
مراسم تشییع و بزرگداشت آقای جورج بوش را از تلویزیون تماشا میکنم . همه روسای جمهوری پیشین و دوستان و دشمنان و رقیبان سیاسی آقای بوش هم حضور دارند . آقای حنابسته مو هم .
مراسم با نظم و دقت وصف ناپذیری در حال انجام است . یک بیک میآیند و ادای احترامی میکنند و سخنانی میگویند و می خندند و میخندانند . نه ضجه ای ، نه مویه ای . اشکی هم اگر هست اشک پنهان است
همانگونه که مراسم را دنبال میکنم گهگاه بغضم میگیرد . دلم میخواهد گریه کنم . البته نه برای بوش . که هر که و هر چه بود برای ملت و مملکت خویش سرفرازی آورد . و با سرفرازی مرد . به حال خودمان گریه ام میگیرد . بیاد حسنک وزیر می افتم که در پای دار سرفرازانه میگفت که سر انجام آدمی مرگ است . بیاد ابوالفضل بیهقی نیز که چگونه توانست قلم را چنان هنرمندانه بگریاند که صدای هق هق گریه اش را هنوز و اکنون از پس دیوارهای زمان می شنویم .
" و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند، بر مرکبی که هرگز ننشسته بود. و جلاّدش استوار ببست، و رسن ها فرود آورد. وآواز دادند که: " سنگ دهید!» هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند خاصّه نشابوریان. پس مشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند. و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده."...
بیاد قائم مقام فراهانی می افتم که پارچه ای در دهانش چپاندند و خفه اش کردند .
بیاد امیر کبیر می افتم که در حمام فین کاشان رگ هایش را زدند.
بیاد مصدق می افتم که در تبعید احمد آباد دق کرد و تن از بار مشقت روزگار رهانید .
بیاد رضا شاه می افتم که آرزویی جز بهروزی مردمان و آبادانی ایران نداشت . با او چه کرده ایم ؟ با او چه میکنیم ؟ آیا آرامگاه ویران او سندی بر ناسپاسی ما نیست ؟
بیاد شاه می افتم . شاه قدر قدرتی که بدست ما به آوارگی و ذلت در غلتید . شاهی که هنوز هم دشنامش میدهیم .
ما چگونه ملتی هستیم ؟ چه بر سر رزم آرا و هژیر و منصور و فاطمی آوردیم ؟ بر نخست وزیران و روسای جمهور و خادمان این ملت و ملک چه رفته است ؟
آیا هرگز از خود پرسیده ایم مزار قائم مقام و امیر کبیر کجاست ؟
آیا آنچه که اکنون در این زمانه جهنمی و درد ، بر ما و بر میهن ما میگذرد بازتابی از ناسپاسی های ماست ؟
آه ... بگذار کمی قلم را بگریانم

آرماندو


آرماندو
آرماندو دو سه روزی بود با ما رفیق شده بود . ما رفته بودیم حومه بوینوس آیرس . محله ای که نامش پمپی بود . پرت و دور افتاده . اما پر درخت . اتاقی در یک پانسیون اجاره کرده بودیم . ساختمانی قدیمی و تو سری خورده . آرماندو هم همانجا زندگی می‌کرد . با زن و دو تا بچه اش . یکی از بچه ها نامش نلسون. شیطان و تخم جن . هشت نه ساله . اسم دخترش یادم نمانده است . از شیلی گریخته بودند . از آقای پینوشه . من هم از آقای امام گریخته بودم .
آرماندو ، پیش از کودتا در رادیو سانتیاگو کار می‌کرد . من هم در رادیو ایران .
یک کلام انگلیسی نمیدانست . من هم یک کلام اسپانیولی نمیدانستم . ولی با هم رفیق شده بودیم .رفاقت بی کلام !
یک روز معده ام خونریزی کرد. افتادم و بیهوش شدم . آرماندو جنازه ام را انداخت توی تاکسی و به بیمارستان رساند . سه چهار روز در اغما بودم . هفده روز آنجا خوابیدم .اگر آرماندو نبود حالا سی و پنج سال بود زیر خاک بودم.
کاشکی می‌شد یکبار دیگر آرماندو را میدیدم و میگفتم : گراسیاس آمیگو . گراسیاس

ادوارد براون و ذبیح بهروز


ادوارد براون و ذبیح بهروز
ادوارد براون در یکی از سفر هایش به ایران به ذبیح بهروز بر خورد .شیفته هوشمندی و معلومات وسیع او در باره ادبیات فارسی شد و او را به معاونت خود در کمبریج خواند .
بهروز پذیرفت و به کمبریج رفت .آن دو در حین کار با هم نساختند . ادوارد براون اینجا و آنجا و همه جا ، در زمینه شعر و ادب فارسی اظهار لحیه میفرمود اما پاره ای از نظرات او از دیدگاه بهروز مشکوک یا نا صواب میآمد و گاه بین آنها برخوردهایی پیش میآمد . استاد هیچگاه زیر بار زیر دست خود نمیرفت .
در این میان « انجمن ایران » در لندن کهن ترین و معتبر ترین جمعیت انگلیسی فعال در امور ایران در آن زمان . به مناسبتی مهم از ادوارد براون برای ایراد سخنرانی دعوت بعمل آورد
براون شعر کلاسیک فارسی را برای سخنرانیِ اش بر گزید و از ذبیح بهروز خواست چند شاه غزل حافظ را گلچین کند که او برای جمع بخواند .
رگ شیطنت بهروز گل کرد . سه چهار غزل از سروده های خود را در اختیار او نهاد .
روز سخنرانی ، مقامات دولتی ، استادان مستشرق ، سفیر و کارمندان سفارت ایران گوش تا گوش در سالن نشسته بودند .
ادوارد براون داد سخن داد و بادی در گلو انداخت و سروده های « لسان الغیب » را با اهن و تلپ بفارسی خواند .
غزل ها به گوش ایرانی ها نا آشنا آمد . متعجب به یکدیگر نگریستند . بعضی پچ پچ کردند . و در پایان سخنرانی رندی بپا خاست و پرسید : استاد ! ممکن است بفرمایید غزل های حافظ را از کدام دیوان خواجه بر گزیده اید ؟
براون به تته پته افتاد و گفت فعلا حضور ذهن ندارد اما بیدرنگ دریافت چه روی داده است .
ذبیح بهروز بسرعت به ایران باز گردانده شد
نقل از کتاب : حدیث نفس - حسن کامشاد

۱۲ آذر ۱۳۹۷


آقای بوش
آقای بوش به رحمت خدا رفته است . خدایش بیامرزاد !
سی سال پیش که ما تازه به امریکا آمده بودیم یکشب خانه مان نشسته بودیم دیدیم سگ خانم بوش زاییده است ! نه یکی نه دو تا ، شش تا ! وقتی دیدیم این توله سگ های ناز نازی چه جوری توی چمن های کاخ سفید ورجه ورجه میکنند و از سر و کول هم بالا میروند اگر بدانید چقدر دل مان میخواست جای توله سگ های خانم بوش بودیم ! اصلا آقا دل مان برای ورجه ورجه کردن در چمن های کاخ سفید لک زده بود
آنروز ها البته هنوز مرحوم مغفور صدام حسین سابقا عفلقی کافر به کویت لشکر کشی نکرده بود . هنوز امیر کویت آنجا توی کاخش نشسته بود و لحم ناقه میل میفرمود !
بعد ها وقتی لشکر کشی آقای بوش به عراق را دیدیم ، مخصوصا وقتی توی تلویزیون دیدیم که موشک ها و بمب های آقای بوش چطوری کوچه ها و خیابان‌های عراق را شخم زده و چطوری هزار ها و هزار ها نفر را به عرش اعلی خدمت آقای باریتعالی فرستاده است پشت دست مان را گاز گرفتیم و دستهای مان را به آسمان بلند کردیم و گفتیم : خدایا توبه ! خدایا توبه ! ما نمیخواهیم جای توله سگ های خانم بوش باشیم ! همین گیله مرد آواره خسته دلشکسته ای که هستیم برای هفت پشت مان کافی است .
باری ، آقای بوش به رحمت خدا رفته است . خدایش بیامرزاد و در بهشت برین با اولیا و انبیا محشورش کند . حیف که توی آن دنیا از آن حوری های هفتاد ذرعی گیر آقای بوش نمیآید . آن حوری ها اختصاصا برای مومنان و معتقدان آقام مرتضی علی است و سهمی به جهود و گبر و نصارا نمیرسد !

۱۱ آذر ۱۳۹۷

مالی


مالی .....
ما پیر شده ایم ، سگ مان - مالی - هم همراه مان پیر شده است
دو سه سال پیش هر وقت خانه دخترم میرفتم مالی از راه میرسید و دمی برای مان تکان میداد و ما هم ناز و نوازش اش میکردیم
وقتی میخواستیم ناهاری یا شامی بخوریم میآمد زیر میز ناهار خوری خودش را به پاهایم می چسبانید و من هم یواشکی - طوری که دخترم نفهمد - یک تکه گوشت میگذاشتم دهانش . دخترم اگر می فهمید به مالی غذا داده ام کلی دعوایم میکرد . میگفت نباید غذایش بدهم چون هم چاق میشود هم بیمار .
حالا مالی همراه ما پیر شده است . دیگر آن شادابی و نیروی گذشته را ندارد . تا مرا می بیند آهسته آهسته میآید سراغم . دمی تکان میدهد و می نشیند کنارم . دیگر رغبتی به خوردن گوشت ندارد . دیگر زیر میز ناهار خوری نمیآید .اگر تکه گوشتی بسویش بگیرم با بی میلی میگیرد و با آن ور میرود
ما پیر شدیم مالی هم ، دیشب آمد کنارم نشست و نیم ساعت سرش را گذاشت روی پاهایش و مرا نگاه میکرد . انگار با زبان بی زبانی میگفت می بینی آقای گیله مرد ؟ می بینی پیر شده ایم ؟ هم من هم شما ؟

۱۰ آذر ۱۳۹۷

مواعظ حکیمانه


مواعظ حکیمانه
آقا ! ما وقتی وارد فیس بوق میشویم خیال میکنیم وارد مسجدی ، کلیسایی ، معبدی ، زیارتگاهی ، کنشتی ، جایی شده ایم . کمی چشم هایمان را میمالیم و نگاهی به اینسوی و انسوی مان می اندازیم و میگوییم نکند همینطور مثل گاو مرحوم مبرور حاج میرزا آغاسی سرمان را انداخته ایم پایین آمده ایم توی مجلس روضه خوانی ؟
وقتی با ترس و لرز پنجره های این خانه شیشه ای را باز میکنیم می بینیم از در و دیوار پند و موعظه و کلمات قصار میبارد. از انیشتین و ابوعلی سینا بگیر تا برسی به حسین پناهی و شریعتی و سیمین و صادق خان و سایر اجله مشایخ . راستش را بخواهید ما نمیدانیم این آقای حسین پناهی کیست ؟ زنده است ؟ مرده است ؟ چیکاره است که شبانه روز عینهو کارخانه های کالباس سازی برای مان کلمات قصار صادر میفرماید . فقط مانده است که یک آقای عمامه بسر بوگندوی نتراشیده نخراشیده ای بیاید یک بلند گو دستش بگیرد و برای مان روضه علی اصغر و دو طفلان مسلم بخواند .
رفیق مان میگوید : ما یک برادری داریم که یکی دو سالی از ما بزرگتر است . هر وقت ما رامی بیند شروع میکند به موعظه و پند و اندرزمان . آنقدر نصیحت مان میکند که جان مان به لب مان می رسد !
می پرسم : چه نوع پند و اندرزی ؟ سعدی وار ؟ مولانا وار ؟ عبید وار ؟ ایرج وار ؟ وات؟
میگوید : تا ما را می بیند شروع میکند به پند و اندرز که تو باید با همسرت چنین رفتاری داشته باشی ، برای خوشحال کردنش باید فلان کار را بکنی . باید قدر همسرت را بدانی . نباید بگویی بالا ی چشمش ابروست .
میگویم : خب، چه اشکالی دارد ؟ طفلکی لابد میخواهد زندگی ات در آرامش و آسایش بگذرد .
میگوید : آخر خودش تا حالا سه دفعه ازدواج کرده و سه بار هم طلاق گرفته است . حرف من این است که پدر آمرزیده ! اگر بیل زنی چرا باغ خودت را بیل نمیزنی ؟