دنبال کننده ها

۱۴ آذر ۱۳۹۷

آرماندو


آرماندو
آرماندو دو سه روزی بود با ما رفیق شده بود . ما رفته بودیم حومه بوینوس آیرس . محله ای که نامش پمپی بود . پرت و دور افتاده . اما پر درخت . اتاقی در یک پانسیون اجاره کرده بودیم . ساختمانی قدیمی و تو سری خورده . آرماندو هم همانجا زندگی می‌کرد . با زن و دو تا بچه اش . یکی از بچه ها نامش نلسون. شیطان و تخم جن . هشت نه ساله . اسم دخترش یادم نمانده است . از شیلی گریخته بودند . از آقای پینوشه . من هم از آقای امام گریخته بودم .
آرماندو ، پیش از کودتا در رادیو سانتیاگو کار می‌کرد . من هم در رادیو ایران .
یک کلام انگلیسی نمیدانست . من هم یک کلام اسپانیولی نمیدانستم . ولی با هم رفیق شده بودیم .رفاقت بی کلام !
یک روز معده ام خونریزی کرد. افتادم و بیهوش شدم . آرماندو جنازه ام را انداخت توی تاکسی و به بیمارستان رساند . سه چهار روز در اغما بودم . هفده روز آنجا خوابیدم .اگر آرماندو نبود حالا سی و پنج سال بود زیر خاک بودم.
کاشکی می‌شد یکبار دیگر آرماندو را میدیدم و میگفتم : گراسیاس آمیگو . گراسیاس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر