پنجاه ساله شدیم !!
خودمان که یادمان نبود . صبح که چشم مان را باز کردیم همسر جان مان در آمد که : تولدتان مبارک !
گفتیم : چه فرمودید ؟ عید مان مبارک ؟ مگر عید است ؟
گفتند : تولد تان مبارک ! پنجاه ساله شده ای !!
تشکری کردیم و سری جنباندیم و آمدیم پای کامپیوترمان . دیدیم از ری و روم و بغداد و جابلقا و جابلسا و اقالیم سبعه برای مان گل و گلدان و تبریک و پیام خوشباش و خوشباشی فرستاده اند .
گفتیم : آخر پدر آمرزیده ها ! مگر نمیدانید اوضاع مان قمر در عقرب و طالع مان به برج ریغ است ؟ آخر آدمی که پنجاه ساله شده است اینهمه گل و گلدان و بوس و کنار را میخواهد چیکار ؟ حالا نمیشود بجای اینهمه گل و گلدان و ریاحین ! برای مان دلار بفرستید ؟ خدا بسر شاهد است دلار زیمبابوه را هم اگر بفرستید قبول میکنیم . اصلا آقا ! شما چرا باید توی زحمت بیفتید ؟ فقط شماره کردیت کارت یا کارت بانکی تان را بدهید مابقی اش با خودمان !!
باری ! ما همین امروز ، همین حالا ، پنجاه ساله شده ایم ! میخواهید باور بکنید یا نکنید .
ما البته آدم دروغگویی نیستیم . خودمان سبیل آدم های دروغگوو چاچول باز را دود میدهیم . نمیگوییم اصلا دروغ نمیگوییم ها ! گاهگداری که مصلحت ایجاب بکند دروغکی هم میگوییم ! مگر نشنیده اید که شیخ یک لاقبای شیرازی فرموده اند دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز ؟ صد البته دروغکی که ما میگوییم از آن دروغک هایی است که به گاو و گوسفند کسی آسیب نمیرساند .
حالا هم هفت قدم بطرف قبله بر میداریم و به کلام الله مجید سوگند جلاله میخوریم که ما پنجاه ساله شده ایم .نمیخواهید باور کنید ؟ خب نکنید . دعوا که نداریم .
یکبار دیگر محض احتیاط خدمت شما عرض کنیم که : ما اگرچه موهای مان یکدست خاکستری شده و محض رضای خدا یکدانه موی سیاه توی این سبیل های چخماقی بی صاحب مانده سابقا استالینی مان پیدا نمیشود . اگرچه از فرق سر تا قوزک پای مان درد میکند . اگرچه ممکن است همین روزها محتاج سمعک و عصا هم بشویم .اما همین الان ، همین امروز ، پنجاه ساله شده ایم . باور نمیکنید ؟ خب نکنید . دعوا که نداریم ؟ داریم ؟
اصلا آقا ! بما چه که شاعر میفرماید :
از جهان هیچ ندیدیم و عبث عمر گذشت
ای دریغا که زگهواره رسیدیم به گور
اصلا بما چه که جناب غزالی میفرماید :
کس را پس پرده قضا راه نشد
و ز سر قدر هیچکس آگاه نشد
هر کس ز سر قیاس چیزی گفتند
معلوم نگشت و قصه کوتاه نشد
اصلا آقا بما چه که فلان شاعر میفرماید :
در حکمت اگر ارسطو و جمهوری
در قدرت اگر سکندر و فغفوری
می نوش ز جام و کم ز جم یاد آور
گر بهرامی که عاقبت در گوری
اصلا بما چه که شاعر میفرماید : تو نمیمانی و میماند جهان
ما پنجاه ساله شده ایم و زندگی مان هم مصداق کامل و عینی آن شعر مولاناست که :
داد جارویی به دستم آن نگار
گفت : از دریا بر انگیزان غبار !
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت : از آتش تو جارویی بر آر !
ما در این پنجاه سال ، کور کورانه عصا ها زده ایم و لاجرم قندیل ها بشکسته ایم
ما در این پنجاه سال ، بقول نیما : از بیم ، هرگز تیغ راهزنان تیز نکرده ایم .
در این پنجاه سال ، نام مان البته در هیچ دیباچه عقل ثبت نشد .
و سخن حکیم توس همواره یارمان بود که :
به بازیگری ماند این چرخ مست
که بازی بر آرد به هفتاد دست
زمانی به باد و زمانی به میغ
زمانی به خنجر ، زمانی به تیغ
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و خواری و بند و چاه
در این سال هایی که چه تلخ و چه شیرین گذشت :
خیال خام پلنگ من بسوی ماه جهیدن بود
و ماه را ز بلندایش بروی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود .
چه میشود اگر حافظ وار ندا در دهم که :
من پیر سال و ماه نیم ، یار بی وفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
و چه میشود اگر خیام وار بخوانم که :
افلاک بجز غم نفزایند دگر
ننهند بجا تا نربایند دگر
نا آمدگان اگر بدانند که ما -
از دهر چه میکشیم نایند دگر
آقایان ! خانم ها ! ما پنجاه ساله شده ایم ! حالا شما خیال کن هفتاد ساله ایم .حال مان هم خوب که چه عرض کنم ؟ بله خوب است ! اما شما باور مکن !
و حرف آخرم هم این است تا دل تان را بسوزانم : گرچه پیرم و میلرزم ، به صد جوون می ارزم !!