بیابان را سراسر مه گرفته است .....
از بالا که نگاه میکنی انگار شهر در مه غلیظی فرو رفته است . همه چیز خاکستری است . خاکستری تیره . پنجره را که باز میکنی نفس کشیدن دشوار میشود . همه چیز بوی دود میدهد . انگار طبیعت هم در شقاوت و بیداد دست کمی از آدمیان ندارد .
دیشب آتش سوزی تا یک مایلی خانه مان رسیده بود . گوش بزنگ مانده بودیم که جل و پلاس مان را جمع کنیم و بگریزیم . من نگاهی به کتابخانه ام کردم و گفتم : بدرود دوستان من . بدرود .
چه میتوانیم بر داریم ؟ چه چیزی را با خودمان ببریم ؟ هیچ ! من فقط پاسپورت ها و شناسنامه های مان را بر داشتم تا اگر خواستیم بگریزیم مدرکی داشته باشیم که نشان بدهد من فلان بن فلانم و همسرم دختر میرزا علی اصغر خان . و هر دو تا آواره قرن ها و قاره ها .
دخترم بیش از ده بار زنگ میزند : بابا ! آنجا نمانید ، بیایید خانه ما ، پنجره را باز نکنید ها . نکند یکوقت خفه بشوید !
و ما میمانیم . با دلهره . با اضطراب . عمری است که در اضطراب زیسته ایم .
حالا صبح شده است . آمدم به گلدان هایم آب بدهم . همه جا بوی دود میدهد . چه شهر زیبایی بود این شهر سانتا رزا . شهری که دیگر نیست . شهری که در چشم بر هم زدنی دود شد و به هوا رفت . من سانتا رزا را بسیار دوست میداشتم . با آن عتیقه فروشی هایش. با آن گالری هایش . با آن یکشنبه بازارش . با آن مردمی که عصر ها در خیابان هایش بالا و پایین میرفتند و می خندیدند . با آن کافی شاپ هایش . شهری که دیگر نیست . شهری که دود شده است .
جنگل ها همچنان و هنوز میسوزند ، میخواهم بروم دیدن چیف و ریو . آن دو تا اسب بالا بلند زیبایی که نوه ام - نوا - آنقدر دوست شان دارد . و من نیز . نمیدانم شهر ما هم دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت ؟
دیشب آتش سوزی تا یک مایلی خانه مان رسیده بود . گوش بزنگ مانده بودیم که جل و پلاس مان را جمع کنیم و بگریزیم . من نگاهی به کتابخانه ام کردم و گفتم : بدرود دوستان من . بدرود .
چه میتوانیم بر داریم ؟ چه چیزی را با خودمان ببریم ؟ هیچ ! من فقط پاسپورت ها و شناسنامه های مان را بر داشتم تا اگر خواستیم بگریزیم مدرکی داشته باشیم که نشان بدهد من فلان بن فلانم و همسرم دختر میرزا علی اصغر خان . و هر دو تا آواره قرن ها و قاره ها .
دخترم بیش از ده بار زنگ میزند : بابا ! آنجا نمانید ، بیایید خانه ما ، پنجره را باز نکنید ها . نکند یکوقت خفه بشوید !
و ما میمانیم . با دلهره . با اضطراب . عمری است که در اضطراب زیسته ایم .
حالا صبح شده است . آمدم به گلدان هایم آب بدهم . همه جا بوی دود میدهد . چه شهر زیبایی بود این شهر سانتا رزا . شهری که دیگر نیست . شهری که در چشم بر هم زدنی دود شد و به هوا رفت . من سانتا رزا را بسیار دوست میداشتم . با آن عتیقه فروشی هایش. با آن گالری هایش . با آن یکشنبه بازارش . با آن مردمی که عصر ها در خیابان هایش بالا و پایین میرفتند و می خندیدند . با آن کافی شاپ هایش . شهری که دیگر نیست . شهری که دود شده است .
جنگل ها همچنان و هنوز میسوزند ، میخواهم بروم دیدن چیف و ریو . آن دو تا اسب بالا بلند زیبایی که نوه ام - نوا - آنقدر دوست شان دارد . و من نیز . نمیدانم شهر ما هم دود خواهد شد و به هوا خواهد رفت ؟