دنبال کننده ها

۲۱ شهریور ۱۳۹۶

زنی که هرگز دریا ندیده بود

اگر کسی از ما بپرسد :" صبح که از خانه بیرون میآیید ، شده است که به درخت سر کوچه تان سلام کنید ؟ "
میگوییم : دیوانه است .
و اگر بپرسد : " دیده اید که درخت جواب سلام شما را داده باشد ؟ "
میگوییم : پاک عقلش را از دست داده است .
اما ، " در جهان مولوی  "   سلام گفتن به درخت و جواب شنیدن ، ساده ترین امری است که اتفاق می افتد .
از دور ترین ستاره به زمین می نگرد . به یک قطعه سنگ نگاه میکند . اما در همان آن در درون سنگ است . از همین جاست که با سنگ سخن میگوید . از زبان سنگ سخن می گوید . زبان سنگ است . سنگ زبان دار است . سنگی که حرف می زند ، می شنود ، طعم و بو را می شناسد ، اندیشه می کند ، درد می کشد . صبر و بیقراری دارد . عاشق است . کی عاشق است ؟ سنگ یا او ؟
هستی یگانه .
انسان امتداد طبیعت است .
آن انفجار عظیم ، آن رستخیز ناگهان ، زایش گدازان کهکشان ها . و یخبندان  باستانی ، همه در حافظه پنهان اوست . سنگ و برگ و اندیشه ، همزادان پیامی اند : ماییم
کسی با من است که به پهنای جهان است . همین چند روز پیش خنده زنان آمد که ببین چه بزرگ تر شده ام ! کهکشان ها یافته اند که میلیون ها سال نوری پهنا و درازا دارد ، هزار هزار بار گسترده تر از آنچه تاکنون می شناختند .....
زنی در خانه ما زندگی میکرد که هنوز دریا ندیده بود نخستین بار که او را در سفر شمال همراه بردیم شگفت زده گفت :
خیال میکردم دریا جایی سر پوشیده است ! مثل حمام .
جهان ما هم مثل دریای اوست ....
** از حرف های سایه - پیش نویس خطابه ای در باره مولانا 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر