دنبال کننده ها

۲۷ آبان ۱۳۹۴

دستت نسوزه حسن !!

دو تا رفیق بودیم . هر دو تا مان دانشجو و بی پول . من ماهی چهار صد و چهل تومان از رادیو حقوق میگرفتم . همیشه خدا هشت مان گروی نه مان بود .
گاهگداری میآمد محل کارم . میگفت : برویم آبجو بخوریم ؟
میگفتم : آبجو ؟ چقدر پول داری ؟
میگفت : دو تومن و هشت زار
من هم دار و ندارم را از جیبم بیرون میریختم . پول مان میشد شش تومن و نوزده قران .
پا میشدیم میرفتیم مغازه عباس آقا . دو تا پرس لوبیا چیتی میخریدیم  دو تا هم آبجو . میخوردیم و می نوشیدیم .
حالا وقت سیگار کشیدن مان بود . پول که نداشتیم سیگار بخریم . یک نخ سیگار بر میداشتیم و آتش میزدیم . یک پک او میکشید یک پک من . هر وقت میخواستم پک دوم را بزنم دستش را دراز میکرد و میگفت : حسن ؛ دستت نسوزه یه وقت !!

۲۵ آبان ۱۳۹۴

به رندان می ناب و معشوق مست

دو سه سال پیش بود . رفته بودیم هاوایی  . رفته بودیم استخوانی سبک بکنیم .
یک روز صبح سوار ماشین شدیم و یک جاده کوهستانی را گرفتیم  و راندیم به عمق جنگل .
یک طرف مان اقیانوس بود و انسوی دیگرمان جنگلی سبز در سبز . جنگلی با درختانی عظیم . سر کشیده به قلب آسمان
نیم ساعتی راندیم .  در کمر کش کوه . در سایه سار تناور درختی . مردی از بومیان ؛ آلاچیقی بر پا کرده بود و میوه های محلی میفروخت . ایستادیم . از فراز کوه  اقیانوس چه زیبا بود .کوه و جنگل در مه بامدادی بیدار میشدند .
به مرد گفتیم : در بساط تان آبجویی پیدا میشود ؟
مرد دیگری که آنجا ایستاده بود یخدان آبی رنگی را که بر ترک موتوری بود باز کرد و دو قوطی آبجوی تگری به من و رفیقم داد . امدیم کنار پرتگاه نشستیم و غرق و غرقه در زیبایی شگرف طبیعت آبجوی مان را نوشیدیم . چقدر می چسبید .  نیم ساعتی آنجا نشستیم . مردی که بما آبجو داده بود سوار موتورش شد و دستی برای مان تکان داد و در مه گم شد .
 آمدیم تا پول میوه ها را بدهیم . چند دلاری بیشتر نشده بود . گفتم : آیا پول آبجو ها را هم حساب کرده ای ؟
گفت : کدام آبجو ؟ ما که اینجا آبجو نداریم !
گفتم : آنکه همین چند دقیقه پیش دو قوطی آبجو بما داد مگر رفیقت یا شریکت نبود ؟
خندید و گفت : چه رفیقی آقا ؟ او هم یک مشتری مثل شما بود .
دو باره رفتیم پای پرتگاه و چشم به اقیانوس دوختیم و حافظ وار خواندیم :
به رندان می ناب و معشوق مست
خدا میرساند ز هر جا که هست .

۲۲ آبان ۱۳۹۴

خانه از ما بهتران ....

چند ماه پیش بود . داشتیم میرفتیم لس انجلس . رسیدیم به سانتا باربارا . ظهر بود . رفتیم توی یک رستوران ژاپنی سوشی بخوریم . آقای آشپز باشی همینطور که سرگرم هنرنمایی بود و غذای مان را با ادا اصول های شیرین خنده داری آماده میکرد ؛ چشم مان افتاد به به یکی از این مجله هایی که مخصوص آژانس های فروش املاک است .
مجله را بر داشتیم و ورق زدیم . به به !! چه خانه هایی ! چه قصر هایی ! چه منزلگاههای افسانه ای پر شکوهی !
نگاهی به قیمت ها انداختیم . اولش بنظرمان هفتصد هزار دلار آمد . به خودمان گفتیم : عجب ؟ توی سانتا باربارا ؛کنار اقیانوس ؛ در کمر کش کوه ؛ چنین خانه زیبایی فقط هفتصد هزار دلار ؟
دو باره نگاهش کردیم . دیدیم چشم بابا قوری گرفته مان هفتاد میلیون دلار را هفتصد هزار دلار دیده است !
گفتیم » عجب ؟ یعنی خلایق میآیند هفتاد میلیون دلار میدهند و خانه میخرند ؟ خانه هفتاد میلیون دلاری آخر به چه دردی میخورد ؟ چند تا اتاق دارد ؟ سیصد تا ؟ آدم در خانه صد اتاقه و سیصد اتاقه چطوری میتواند بچه هایش را پیدا کند ؟ چطور بفهمد زنش توی کدام سوراخ سنبه ای است ؟
مجله را ورق میزنیم . می بینیم خانه های صد وپنجاه میلیون دلاری و دویست میلیون دلاری هم فت و فراوان است .
شوخی مان گل کرد و به همسر جان مان گفتیم : دوست دارید در سانتا باربارا خانه ای داشته باشید ؟
فرمودند : چرا نه ؟
قیمت یکی از خانه ها را نشانش دادیم .طفلکی نزدیک بود پس بیفتد . خودمان هم کم مانده بود سکته ناقص بفرماییم !
حالا چرا این داستان را برایتان تعریف میکنیم ؟ هیچی ! فقط میخواستیم این را بگوییم که دیروز رهبران کشورهای اتحادیه اروپا تصمیم گرفتند بیست میلیون دلار در اختیار کشورهای آفریقایی بگذارند تا از مهاجرت مردم آن سامان به اروپا جلوگیری کنند !
بیست میلیون دلار !در امریکا بیست میلیون دلار برای از ما بهتران پول خرد است .وقتی قیمت یک خانه دویست میلیون دلارباشد اگر بیست میلیون دلار را جلوی گربه بگذارند قهر میکند .
خلاف عرض میکنیم ؟ 

۱۸ آبان ۱۳۹۴

سایه در زندان .....

....تو کمیته مشترک اول ما رو بردن به یه اتاق تاریکی . بعد منو صدا کردن بردن یه جایی عکس گرفتن از من و لباسمو از من گرفتن و لبای زندون بمن دادن . بعد چشممو بستن و از پله ها ؛ سه طبقه بردن بالا . بردن تو یه هشتی که اصلا جا نبود و همه تنگ هم نشسته بودیم . یک صدای پیری هم میومد که آی قلبم ؛ آی قلبم .
یک لیوان و یک کاسه پلاستیکی و ابر و اسکاچ به من دادن . گفتم : اینها رو چرا به من میدی ؟ گفت : لازمت میشه !بعد یک نفر یک ملاقه از یه جایی زد و یه چیزی ریخت تو کاسه ما . گفت : شامتو بخور ! یه سوپی بود خیلی ترش و بشدت بوی کافور میداد . من یه مقدار از آن سوپ بد خوردم . ناهار هم نخورده بود م . بعد یه پتوی خاک آلود به ما دادن گفتن  : بگیر بخواب !من داشتم فکر میکردم چطور بخوابم . دستمو دراز کنم به یکی می خوره ؛ پامو دراز کنم به یکی میخوره ؛ خلاصه در همین فکر بودم که کدوم طرف بغلتم که به کسی تنه نزنم ؛ یه نفر اومد گفت : پاشین ! پاشدیم .  ما رو قسمت بندی کردن و منو با یک عده ای بردن نزدیک اون هشتیه .تو یه اتاق بنظرم بزرگی  ؛ مثلا 5در 8 متر .  سه ضلع این اتاق زندانی ها رو نشونده بودن . منو یه جایی نشوندن و گفتن شماره ات پنجه ! گفتم : چی ؟ گفت : شماره ات پنجه .. من هم گفتم : خیلی خب ! دو سه دقیقه بعد منو بلند کردن بردن اونطرف نشوندن و گفتن : شماره ات دهه !
گفتم : به این زودی ترقی کردم ؟
افتاده ز بام ؛ خاک درگه شده ام
چون سایه نیمروز کوته شده ام
روزی شوهر ؛ پدر ؛ برادر بودم
امروز همین شماره ده شده ام
.....کنار مستراح جام داده بودن . یک پتوی سربازی خاک آلود دادن به ما با یه جفت کفش لاستیکی کهنه . روی کف سیمانی راهرو خوابیدم و اون کفش لاستیکی رو هم گذاشتم زیر سرم بجای بالش
... از وقتی وارد کمیته مشترک شدم دقیقا 84 روز چشم بسته بودم .یه شب رو به دیوار خوابیده بودم . دیدم یه چیزی به صورتم خورد .فهمیدم چشم بندم از چشمم رد شده و نگهبان اومده چشم بندو درست کرده که اگه خواب می بینم با چشم بند ببینم !
تا چند حساب بود و نابود کنم
وقت است که با این همه بدرود کنم
از آزادی بهره ام این شد که به حبس
بنشینم و سیگارش را دود کنم

از کتاب " پیر پرنیان اندیش " - ه. الف. سایه

۱۶ آبان ۱۳۹۴

آقای امام جمعه

نمیدانم زمان حسن البکر بود یا صدام حسین . اوایل دهه پنجاه بود . دولت عراق هزاران تن از شیعیان ایرانی تبار را از عراق اخراج کرده بود .
توی آن فصل سرما ؛ هزاران زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان از مرزهای کردستان و آذربایجان وارد ایران شده بودند و دولت ایران در یک مخمصه عجیب غریبی گیر افتاده بود .
مدرسه ها و سالن های ورزشی را خالی میکردند و به این رانده شدگان میدادند . بیچاره ها هیچ چیز همراه شان نداشتند . دست شان خالی خالی بود . حتی زبان فارسی را هم نمیدانستند . اسم شان را گذاشته بودند معاودین عراقی .
من خبرنگار رادیو بودم . از جنگ تبلیغاتی ایران و عراق هم سر در نمیآوردم . اما توپخانه جنگ تبلیغاتی دو کشور با قدرت و شدت هر چه تمامتر ادامه داشت .
یک روز از رشت به لاهیجان امدم . رفتم در یک سالن ورزشی تا از آوارگانی که در آن شهر مسکن گزیده بودند گزارشی تهیه کنم . آقای آزاد را آنج دیدم . آقای آزاد سر چهار راه شهرمان کتابفروشی داشت و نماینده محلی روزنامه کیهان بود . دستم را گرفت و گفت : برویم دیدن امام جمعه شهر .
من آنزمان اصلا نمیدانستم امام جمعه یعنی چه ؟ از چند کوچه سنگفرش خیس گذشتیم و به یک خانه قدیمی وارد شدیم . خانه ای باپنجره های آبی رنگ غبار آلود .
پیرمردی هشتاد و چند ساله با عمامه ای کوچک و سپید بر روی یک تخت چوبی دراز کشیده بود ودور و برش هزاران صفحه یاد داشت روی هم انباشته شده بود . روی یاد داشت هایش یک بند انگشت خاک نشسته بود .
آن زمانها مثل امروز نبود که امام جمعه هر شهری لشکری از جان نثاران و پاسداران و آدمکشان داشته باشد و در قصر های افسانه ای زندگی بکند و مدام فرمان قتل و مصادره و تبعید و زندان صادر بفرماید .
پیر مرد نای حرف زدن نداشت .اسمش یادم نمانده است . فقط همین یادم مانده است که ضمن دلسوزی برای معاودان و دعای خیر برای شاهنشاه آریامهر ؛ مقداری نفرین هم نثار بعثی های عراقی کرد و از قاطبه اهالی محترم لاهیجان بابت پذیرش این درماندگان آواره سپاسگزاری کرد .
نیم ساعتی آنجا نشستیم و و گپ زدیم و من گزارشی از دیدارم با امام جمعه لاهیجان تهیه کردم و آنرا به تهران مخابره کردم .ساعت دو بعد از ظهر که هنگام پخش خبر بود متوجه شدم که گفتگوی من با آقای امام جمعه لاهیجان در صدر همه خبر های ایران قرار گرفته و توپخانه تبلیغاتی حکومت شاه از این گفتگو نهایت استفاده را میکند
فردایش که به رادیو رفتم دیدم سیل تلفن ها و تلگرام ها و طومارهای اهالی محترم لاهیجان بسوی رادیو سرازیر شده و اعتراض پشت اعتراض که این آقای فلانی امام جمعه لاهیجان نیست بلکه امام جمعه لاهیجان آقای فلان بن فلان است . و ما تازه آنجا بود که فهمیدیم این آخوند ها چشم ندارند همدیگر را ببینند و حسادت و مقام پرستی کورشان کرده است .
اینکه امروز می بینید اصولگرا و دلواپس و محافظه کار و اصلاح طلب وچپ و راست و میانه بجان هم افتاده و به همدیگر چنگ و دندان نشان میدهند یقین بدانید که نه از روی اسلامخواهی و مردم دوستی آنها بلکه ناشی از تنگ چشمی ها و خود پرستی ها و حسادت هایی است که در ذات موجود پلید و پلشتی بنام آخوند وجود دارد .

۱۵ آبان ۱۳۹۴

آقای سعادتمند ....

آقای سعادتمند سر چهار راه شهرمان - لاهیجان - یک نوشت افزار فروشی داشت . کتاب هم میفروخت . آدم بلند قد بسیار مبادی آدابی بود که هیچوقت بدون کراوات در فروشگاهش ندیده بودمش .
رفتار و کردارش به مدیر کل ها شباهت داشت تا یک نوشت افزار فروش
صبحها که مغازه اش را باز میکرد یک نسخه روزنامه اطلاعات را جلوی شیشه مغازه اش میآویخت تا ما بتوانیم تیتر های صفحه اول روزنامه را بخوانیم .
بگمانم از آن مصدقی های پاکباخته یا از آن توده ای های کهنه کار بود که بعد از ماجراهای 28 مرداد آمده بود توی شهر ما یک نوشت افزار فروشی باز کرده بود . لاهیجانی نبود چون فارسی حرف میزد .
من گهگاه میرفتم مدادی ؛ پاک کنی ؛ مداد تراشی ؛ دفتر مشقی ؛ چیزی از او میخریدم . هیبت و وقارش عینهو هیبت و وقار مدیر مدرسه مان آقای کنارسری بود .
آن سمت دیگر چها راه ؛ آقای آزاد یک کتابفروشی داشت . او هم نماینده روزنامه کیهان بود و هم در سازمان چای شمال کارمندی میکرد . معمولا مغازه اش تا چهار بعد از ظهر تعطیل بود و عصر ها باز میشد .آقای آزاد بر خلاف آقای سعادتمند از آن زبان باز ها بود که میدانست جهت وزش باد از کدام سمت و سوست .
آقای سعادتمند با آرامش و وقار خاصی فروشگاهش را می چرخاند . هرگز ندیدم که بیاید توی خیابان قدم بزند . انگار دوست و آشنایی هم نداشت . هرگز خنده اش را ندیده بودم .
بعد ها دانستم که آقای سعادتمند برادری دارد  که تیمسار است . رییس روابط عمومی ارتش شاهنشاهی است . و بعد تر ها فهمیدم که آدمخواران اسلامی او را اعدام کرده اند .
امروز که داشتم عکس های قدیمی شهرم - لاهیجان - را میدیدم بسیاری از یاد ها و یاد بود ها در ذهن و ضمیرم جان گرفت . بسیار نام ها و جاها که دیگر نیستند . یکی شان همین آقای سعادتمند . آقای سعادتمندی که من همیشه شیفته شخصیت و وقارش بودم . یادش بخیر باد 

۱۱ آبان ۱۳۹۴

دو تا حسن

دو تا رفیق بودیم . اسم هر دو تا مان حسن . از کودکی با هم بزرگ شده بودیم . خانه مان در یک محله بود . حسن  پدرش را در کودکی به بیماری سرطان از دست داده بود . 
 روز های جمعه سوار دو چرخه های مان  میشدیم و گاه تا لنگرود رکاب میزدیم .تابستان ها میوه ای و نخود کشمشی و هله هوله ای بر میداشتیم و میراندیم تا کنار رود خانه ای  . تنی به آب می سپردیم و غروب خسته و کوفته به خانه مان بر میگشتیم .

یک روز  ؛ هندوانه ای خریدیم و آنرا به ترک دو چرخه حسن بستیم و گپ زنان راه رود خانه را پیش گرفتیم . ناگهان دو چرخه حسن در حاشیه جاده آسفالته لیز خورد و حسن را همچون اسب چموشی به زمین کوفت و  یکی از زانوهایش زخم شد . پارچه ای دور زانوان حسن بستیم و راه افتادیم . 
رفتیم کنار رودخانه در سایه سار درختی نشستیم و هندوانه را شکستیم . شیرین ترین هندوانه ای بود که توی عمرمان خورده بودیم . 
در آن طبیعت بی همتا که غرق و غرقه در زیبایی های طبیعت بودیم حسن در آمد که : کاشکی زانوانم زخمی نبود !
امروز اینجا باران میبارد . کنار پنجره نشسته ام و به ریزش باران چشم دوخته ام . بوی خاک میآید . عطر زمین میآید . زمینی که با آن نامهربانیم . 
من به باران نگاه میکنم . چقدر زیباست .  دلم میخواهد  زیر باران راه بروم . بروم از مادر زمین بخاطر نا مهربانی هایمان پوزش بخواهم . اما درد امانم را بریده است . بخودم میگویم : کاش بیمار نبودم 

۱۰ آبان ۱۳۹۴

معجزه

این آقای دکتر مان یک قرصی بما داده است تا پس از عمل جراحی مان آنرا بخوریم بلکه درد مان کمتر بشود اما انگاری دارد کار دست مان میدهد  . اسمش را برای تان نمی نویسم اما معجزه اش را چرا ؟
ما همینکه می بینیم لشکر درد با توپ و توپخانه اش بما هجوم آورده است ؛ یکی از این قرص ها را می اندازیم بالا .
ده بیست دقیقه ای طول میکشد تا یواش یواش پلک های مان سنگین بشود و برویم عالم بالا ! وقتی چشم مان را می بندیم  حس میکنیم  صدای موج دریا میآید ؛آوای مرغان دریایی را می شنویم ؛ صدای باد میآید .چشم مان را که باز میکنیم می بینیم نه بابا ! هیچ از این خبر ها نیست ؛ زار و نزار روی تخت مان افتاده ایم و چارستون بدن مان درد میکند .
دو باره چشم مان را می بندیم . این بار اما به خواب خوشی فرو میرویم . توی خواب مان همه اش چیز های عجیب و غریب می بینیم . همه اش در باغی ؛ دشتی ؛ جلگه سبزی ؛ کنار رودخانه ای ؛ حاشیه مرغزاری در حال گشت و گذاریم و آهوان و کبکان و بوقلمون های وحشی همراه با پریرویان مو طلایی با هزار کرشمه و ناز سرگرم عشوه گری ....
هیچ دل مان نمیخواهد از خواب بیدار بشویم اما وقتی بیدار می شویم هنوز از خواب نوشین مست و ملنگیم .
بگمانم جناب آقای حسن صباح رهبر فرقه اسمعلیه از همین داروهای معجزه آسا به فداییانش میداد تا به امید رسیدن به بهشت موعود بروند کارد شان را توی دل خواجه نظام الملک فرو کنند .!!

۶ آبان ۱۳۹۴

تازه گی زخم ....

ادبیات خارج از کشور را شاید بتوان به سه دوران تقسیم کرد : 
دوران اول را دوران تازه گی زخم می خوانیم .
در این دوران ؛ رنج های سرزمین پشت سر از یکسو ؛ و اندوه غربت پیش رو از سوی دیگر ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است . خاستگاه موضوع هایی چون زندان های جمهوری اسلامی ؛ شکنجه ؛ اعدام ؛ گریز از ایران ؛ بحران دو جنس ؛ حضور نژاد پرستی در جامعه میزبان .

دوران دوم را دوران تعمق در ریشه های فرهنگی ی سر زمین پشت سر می خوانیم 
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ یک گناه جمعی سبب ساز موقعیت کنونی انسان ایرانی است . سبب ساز شکنجه ؛ جنگ ؛ تنهایی ؛ بی رحمی ؛ زندان؛ فروپاشی . 
گناه جمعی خود را در دو نوع تکرار نشان میدهد : تکرار طولی ؛ تکرار عرضی .
مرا از تکرار طولی ؛ نگاهی است که ریشه ی کنش ها ؛ تنش ها ؛ خسته گی ها ؛ خشونت ها ؛ نا صبوری ها  و شکست های انسان ایرانی را در بنیان های فرهنگی ی یک سرزمین می جوید .
به روایت ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ تکه ای از رستم ؛ گوشه ای از حلاج ؛ ذره ای از میترا ؛ چیزی از امام حسین ؛ قطره ای از سیاوش ؛  بخشی از ابن سینا  در انسان ایرانی زندگی میکند 

مراد ما از تکرار عرضی  ؛ تقدیری هستی شناسانه است . انسان شر مطلق است و بی گناهی لحظه ای او تنها نشان آنکه شر وجود ؛ برای تحقق خویش موقعیت مناسب نیافته است .
به روایت بخش غالب ادبیات خارج از کشور این دوران ؛ از یکسو گفتمان غالب فرهنگ ما باری است بر شانه های خسته ی انسان ایرانی ؛ از سوی دیگر نوع انسان چنان تشنه قدرت است که چون در موقعیت مسلط قرار بگیرد از او توقع عدالت نمی توان داشت .
دوران سوم ادبیات خارج از کشور را دوران تعمق هستی شناسانه می خوانیم .
در این دوران جست و جوی ریشه سر گردانی های نوع انسان ؛ خاستگاه ادبیات خارج از کشور است .
خاستگاه جنگل پرسشی که فرا روی نوع انسان روییده است : مدرنیته یا سنت ؟  زمین یا آسمان ؟  زنانه گی یا مردانه گی ؟  ؛ چپ یا راست ؟ زندگی مشترک با جنس مخالف  یا تنهایی ؟ 
پرسش هایی که خاستگاه موضوع هایی چون کودکی ؛ تنهایی ؛ بحران دو جنس ؛ پیری ؛ مرگ ؛ خستگی پرسش ؛ سنگینی ی پاسخ اند .......

بهروز شیدا -  

۲ آبان ۱۳۹۴

بیچاره سیاوش کسرایی ...!

.....توی پاتوق های مان می نشستیم .چای و بستنی میخوردیم و حرف میزدیم .....
چایی میخوردیم پنج زار ؛ پول چایی رو نداشتیم . سیاوش کسرایی را می نشوندیم تو کافه و میرفتیم تو خیابون . داد میزدیم : کمیته نجات شاعر مردم سیاوش کسرایی ! کمیته نجات کسرایی !
می گفتن : چی شده ؟ کسرایی رو گرفتن ؟
میگفتیم : نه ! پول چایی رو ندادیم اونو گرو گذاشتیم !
دو تومن پول جمع میشد .هم کسرایی نجات پیدا میکرد و هم دو تا چایی دیگه هم میخوردیم .......
هر چی پول داشتیم خرج میکردیم .فردا هم خدا بزرگه ...

از حرف های  ه. الف . سایه
از کتاب : پیر پرنیان اندیش