دنبال کننده ها

۲۱ دی ۱۳۹۳

ما رابه سخت جانی خود این گمان نبود .

من در زندگی ام تجربه های تلخ فراوانی را پشت سر نهاده ام
- تجربه زیستن در کویر هراس امام خمینی
- تجربه آوارگی و در بدری و پرواز از ظلمتی به ظلمت دیگر
- تجربه تلاش بی پایان برای ساختن آشیانه ای در سر زمین غیر

اما این تجربه آخرین - یعنی بیماری و فرو افتادن در چنگال هیولای مرگ - یکی از تلخ ترین تجربه هایم بود . تلختر از این بابت که میدیدم انسان با آنهمه قدرت و هیبت و ادعایش چگونه می تواند در چشم بر هم زدنی به " هیچ " تبدیل شود .

آقا ! به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین ما از همین امروز پس از چهار روز درد و رنج و عذاب و بیهوشی  از بستر بیماری بر خاسته ایم و همه میکرب ها و ویروس ها و باکتری ها که در وجود ذیجودمان لانه کرده بودند بلکه ما را به زیارت جناب آقای باریتعالی ببرند  بار و بندیل شان را بستند  و دست از سر کچل ما بر داشتند و ما هم تحت توجهات حضرت امام عصر عجل الله تعالی فرجه از فردا پس فردا دوباره بساط مارگیری مان را در همین گوشه کنار ها پهن خواهیم کرد و شما را خواهیم خنداند . در در این دوران بیماری ام دو اتفاق جالب هم برایم روی داد که حیفم میآید با شما در میان نگذارم :
نخست اینکه : شبی نوه ام ( نوا جونی ) همراه مادرش به دیدنم آمده بود . معمولا وقتی نوا به خانه ما ن مِیاید من و او تمام خانه را  سرمان میریزیم . بیش از صدبار از طبقه اول به طبقه دوم میرویم و همه جعبه ها و بقچه های مادر بزرگ را باز میکنیم و خلاصه اینکه خانه مان تبدیل میشود به میدان جنگ .
این بار اما ؛ نوا وقتی مرا بیهوش روی تخت بیماری میبیند شروع میکند به گریه کردن و آنچنان اشکی میریزد که دلم به درد میآید . بعدش هم سعی میکند خودش را به آغوشم بیندازد تا مثل همیشه با هم گلاویز شویم ویک عالمه سر و صدا راه بیندازیم و بانگ شادی و خنده مان تا آسمان هفتم هم برود
نکته دوم اینکه : ما در این چهار روز بیماری ؛ هر وقت جانی میگرفتیم و توان خواندن پیدا میکردیم  از خواندن غزلیات حضرت سعدی غافل نمیشدیم و چه لذتی میبردیم از این شعر عاشقانه استوار
حرف آخر اینکه : از دریای مهر و عاطفه و همدردی و همدلی یکایک شما سپاسگزارم . و دست مهربان شما را می بوسم
شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم - ما را به سخت جانی خود این گمان نبود

بقول حضرت سعدی : عاقبت از ما غبار ماند زنهار ! تا ز تو بر خاطری غبار نماند
ما حال مان خوب است . باور بفرمایید .
حسن تو دایم بدین قرار نماند
مست تو جاوید در خمار نماند
ای گل خندان نوشکفته نگه دار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلاویز پنجه‌ایست نگارین
تا به قیامت بر او نگار نماند
عاقبت از ما غبار ماند زنهار
تا ز تو بر خاطری غبار نماند
پار گذشت آن چه دیدی از غم و شادی
بگذرد امسال و همچو پار نماند
هم بدهد دور روزگار مرادت
ور ندهد دور روزگار نماند
سعدی شوریده بی‌قرار چرایی
در پی چیزی که برقرار نماند
شیوه عشق اختیار اهل ادب نیست
بل چو قضا آید اختیار نماند



۱۵ دی ۱۳۹۳

رشوه نمیگیری ؟؟

ایرج میرزا شاعر بزرگ میهن ما در سال 1326 هجری قمری همراه مهدیقلی خان مخبر السلطنه هدایت فرمانفرمای آذربایجان  با حفظ مقام خود در وزارت معارف به تبریز رفت و ریاست دفتر ایالتی را بعهده گرفت و در انقلاب تبریز با او از راه قفقاز به تهران آمد و اداره عتیقه جات را - که بعدها بنام اداره کل باستان شناسی موسوم شد - بنیاد نهاد 
ایرج دو سال بعد به معاونت حکومت اصفهان رفت 
وحید دستگردی شرح این ماموریت را از قول خود ایرج اینچنین گزارش داده است : 
" ...در زمان حکومت مشترک سردار جنگ و سردار ظفر بختیاری  به معاونت حکومت اصفهان منصوب شدم .هر دو حکمران ظاهرا نسبت بمن احترام فوق العاده قائل بودند . 
من چهار روز در دفتر حکومتی کار کردم ؛ با اینکه ریاست دفتر با من بود ولی مرد نادان بیسوادی بنام حاجی یعقوب خان بدون اجازه من در آنجا رتق و فتق میکرد .
شبی سردار ظفر مرا نزد خود خواست و گفت : " بیا ببینم چقدر پول گیرت آمده ! " 
از این متعجب شده پرسیدم : " چه پولی و از کجا ؟ " 
حکمران فرمود : " معاون حکومت اصفهان باید روزی هزار تومان بمن برساند ! " 
به پاسخ گفتم : " این کار از من ساخته نیست " 
گفت : " پس معلوم میشود شما میل ندارید معاون حکومتی اصفهان باشید " 
من دیگر به دفتر حکومتی نرفتم و پس از چند روز اقامت در اصفهان ؛ پولی قرض کرده به تهران آمدم ....
**
ایرج میرزا در 22 اسفند 1304 خورشیدی در گذشت 

۱۴ دی ۱۳۹۳

سه طلاقه ......

.... جلو در یک کپر ( بافته شده از حصیر و نی نخل ) زنی نشسته بود ؛ رو زانو ؛ سر یک ( روسری ) سبزی هم آویزان مشکی موهاش ؛ دو سه ( بقول بلوچ ها ) بچک هم  می لولیدند  رو ماسه و خاک ؛ جلو در کپر
پرسیدم : " شوهرت کجاست ؟ چه کاره ست ؟ "
اشاره کرد به دو کپر آنطرف تر ؛ گفت : " اون جاست ؛ دیگه اینجا نمیاد "
گفتم : " چرا ؟ " 
گفت : " طلاقم داد " 
" چطوری ؟ "
" اومد سه تا ریگ انداخت تو کپر ؛ جلو من ؛ یعنی سه طلاق " 
" به همین راحتی ؟ " 
" بله "
آن طرف تر ؛ یک پلاس ( بافته شده از موی بز ) رنگی ...
احوال شوهرش را پرسیدم 
گفت : " کویته ....رفته کار " 
گفتم : " برای شما می فرسته پول و پله ای ؟ " 
گفت : " آخریش یک پاکت بود ؛ دادن دستم ؛ وا کردم ؛ سه تا اسکناس دو تومنی بود ؛ یعنی سه طلاق " 
( این هم نوعی طلاق پستی در بلوچستان )
از یاد داشت های دکتر محمود زند مقدم 
نویسنده کتاب " حکایت بلوچ " 

۱۱ دی ۱۳۹۳

فلک به مردم نادان دهد زمام مراد ...

استاد عباس اقبال آشتیانی  یکی از مفاخر فرهنگی میهن ماست که مجله " یادگار " را منتشر میکرد . 
بعد از آنکه مجله یادگار بمدت پنج سال منتشر شد ؛ دولت تصویب نامه ای گذراند که کارمندان دولت حق نشر مجله ندارند  و در نتیجه یادگار تعطیل شد . 
معروف است که مرحوم اقبال به دفتر وزیر فرهنگ وقت رفته بود که اگر ممکن است اجازه بدهند مجله یادگار منتشر بشود . 
وزیر فرهنگ - آقای دکتر زنگنه - گفته بود : نمیشود آقا ! قانون گذرانده اند که کارمندان دولت حق ندارد نشریه منتشر کند . اما یک راه هست ؛ شما میتوانید امتیاز را بنام همسرتان بگیرید و خودتان آنرا منتشر کنید . 
اقبال گفته بود : متاسفانه من زن ندارم . 
زنگنه گفته بود : می شود امتیاز مجله یادگار را بنام کلفتی ؛ نوکری ؛ یک کسی بگیرید و ادامه بدهید 
اقبال خشمگین از جایش برخاست و یک شماره مجله یادگار را که با خود همراه داشت بطرف آقای وزیر پرتاب کرد و در حالیکه خارج میشد فریاد کشید که : 
-مملکتی که کلفت و نوکر اقبال حق مجله نویسی داشته باشند و امثال اقبال نداشته باشند جای ماندن عباس اقبال نیست 
اقبال آشتیانی که زن و فرزند نداشت و تنها دلبستگی اش همین مجله یادگار بود چندان خشمناک شد که دل از ایران کند .  او چند صباحی در رم زیست و در آنجا در تنهایی و بیکسی در گذشت .

۸ دی ۱۳۹۳

آقا داماد مون هستن ...!!!!

" من این مطلب را امروز جایی خواندم . بد نیست شما هم بخوانیدش "

توی تاکسی بودم . یه خانم جلو نشسته بود یه آخوند و یه آدم معتاد با خود من هم عقب . آخوند یه 2000 تومانی داد به راننده . ؛ تا راننده پول رو بگیره معتاد گفت آقا 2 نفر حساب کن حاج آقا دامادمون هستن !!! آخوند گفت ببخشید بجا نیاوردم ؟ شما؟ معتاد گفت 30 سال خواهر ما روگاییدی الان میگی بجا نیاوردی . آخوند همون جا از ماشین پیاده شد... . راننده داشت زیر لب می خندید که معتاد گفت والااااااااااا

۱ دی ۱۳۹۳

من مره قوربان ...!!

آقا ! این آقای حافظ شیرازی همشهری ماست ! یعنی ما با ایشان قرابت سببی داریم . با جناب آقای سعدی شیرازی هم همشهری هستیم اما خدا بسر شاهد است رفاقت مان با این جناب آقای حافظ شیرازی از آن رفاقت هایی است که از هیچ باد و باران نیابد گزند .
لابد خواهید پرسید : از کی حضرت سعدی و جناب حافظ مان   گیلانی شده اند که جنابعالی میخواهی ایشان را در زمره فک و فامیل تان جا بزنی ؟
اجازه بفرمایید خدمت تان عرض کنیم . آقا جان ! همسر جان مان شیرازی است . بنابر این گیله مردی که ما باشیم لاهیجانی/تبریزی/ شیرازی/ هستیم ؛ در نتیجه  اگر جناب حافظ شیرازی پسر خاله مان نباشند دستکم به کوری چشم دشمنان اسلام و مسلمین  یکی از فک و فامیل های دور مان میشوند
آقا ! این آقای حافظ جان مان رفیق گرمابه و گلستان ماست . هر وقت دل مان میگیرد میرویم خدمت ایشان و به فرمایشات گهر بار شان گوش میدهیم و همه غم های عالم از یاد مان میرود . هر وقت هم اوضاع مان قمر در عقرب است باز میرویم حضور مبارک ایشان و نه تنها کسب فیض میکنیم بلکه سبکبار و سبکبال میشویم و یادمان میآید که نباید دل به این جهان هشلهف فرهاد کش  ببندیم چرا که : این عجوزه عروس هزار داماد است .
اما ؛ آقا جان . این حافظ جان مان توی همین دیوانی که بجا گذاشته اند آنقدر " من مره قوربان " گفته اند که هیچ شاعر دیگری جرات نداشته است اینقدر از خودش تعریف کرده باشد .
حالا چند بیتی از اشعاری را که حافظ جان مان در عرصه " من مره قوربان " سروده اند اینجا میگذاریم تا خیال نکنید این آقای گیله مرد لاهیجانی/ تبریزی / شیرازی از خودش حرف در آورده است :

* بدین شعر تر و شیرین ؛ ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا از زر نمیگیرد ؟
-----
حافظ ؛ چو آب لطف ز شعر تو می چکد
حاسد چگونه نکته تواند بر آن گرفت ؟
----
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ؟
قبول خاطر و لطف سخن خدا داد است
------
ز شعر حافظ شیراز میگویند و می رقصند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
----
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ
بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است
--------
در آسمان چه عجب گر ز گفته حافظ
سماع زهره به رقص آورد مسیحا را
-----
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه تست
----
چه جای گفته خواجو و شعر سلمان است
که شعر حافظ شیراز به ز شعر ظهیر
-----
صبحدم از عرش میآمد خروشی ؛ عقل گفت
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
----
دیدیم شعر دلکش حافظ به مدح شاه
هر بیت از آن سفینه ؛ به از صد رساله بود .
با همه این " من مره قوربان " گفتن ها ؛ باید به عرض مبارک تان برسانیم که این همشهری مان جناب حافظ شیرازی خودشان میدانسته اند که که حضرت باریتعالی چه گوهر نابی در وجود ایشان به ودیعه نهاده اند و اگر دهها هزار بار دیگر هم " من مره قوربان " بگویند حق دارند .
این جناب حافظ شیرازی سالها بلکه قرن هاست که رفیق گرمابه و گلستان ماست و هیچ شیرازی و تبریزی و نمیدانم تنابنده ای حق ندارد این رفاقت ازلی ابدی مان را شکر آب کند چرا که خودشان فرموده اند : که چشم زخم زمانه به عاشقان مرساد



۲۸ آذر ۱۳۹۳

قائممقام و محمد شاه

روزی محمد شاه قاجارسیصد تومان مستمری سالیانه برای حاجی میرزا  آقاسی مقرر داشت و چون فرمان را به نظر قائممقام رسانیدند بر آشفت و فرمان را درید و گفت : با این مبلغ که از دسترنج بینوایان به میرزا آقاسی دیوانه میدهند می توان سرباز گرفت و به حفظ حدود کشور گماشت
و نیز " وقتی چنان افتاد که شاهنشاه غازی ؛ معادل بیست تومان زر به مردی باغبان عطا فرمود . قائممقام کس فرستاد و آن زر استرداد کرد و به شاهنشاه پیام داد که ما هر دو در خدمت دولت ایران خواجه تاشانیم ؛ الا آنکه تو چاکر بزرگتری و ما از صد هزار تومان بر زیادت نتوانیم ایثار خویشتن کرد "  
ناسخ التواریخ - میرزا تقی خان سپهر -جلد دوم 
رفتند کیان و دین پرستان 
دادند جهان به زیر دستان 
آن قوم کیان و این کیانند 
بر جای کیان ببین کیانند 

۲۷ آذر ۱۳۹۳

جناب آقای خر

در اول اسفند 1305 ؛ مهدیقلی خان مخبرالسلطنه هدایت  طرح ایجاد راه آهن را به مجلس شورای ملی تقدیم کرد .
مصدق با این طرح مخالف بود و میگفت بجای راه آهن باید کارخانه قند سازی دایر کرد . 
مخبر السلطنه می نویسد : 
پس از تقدیم این طرح به مجلس  ؛ یکی از دوستان نامه ای به این شرح برایم نوشت : 
....امروز که در جراید فرمایشات عالی را راجع به راه آهن خواندم بسی خرسند گردیدم و قطعه ای را که در این خصوص گفته ام بعرض میرسانم : 
در فرنگ از بی خری محتاج راه آهن اند 
ما که خر داریم کی محتاج راه آهنیم ؟ 
دشمنان راه آهن دوستداران خرند 
دوستداران خر و با راه آهن دشمنیم 
راه آهن ریشه خر بر کند از مملکت 
هر که خواهد راه آهن ریشه اش را بر کنیم 
تا جناب اشتر و عالیمقام خر بود 
کی روا باشد که ما از راه آهن دم زنیم ؟ 

نقل از کتاب " خاطرات و خطرات " - صفحه 327

۲۵ آذر ۱۳۹۳

آقای هوخشتره ....

اسمش غلامعلی است . کراوات  زرد رنگی به گردنش آویخته که رویش تصویری از تخت جمشید و کلماتی هم بخط میخی نقش بسته است .ما اسمش را گذاشته ایم آقای هوخشتره
آقای هوخشتره از من می پرسد : شما توده ای هستی ؟
میگویم : توده ای ؟ من ؟ چطور مگر ؟
میگوید : آخر سبیل هایت شبیه سبیل توده ای هاست
میخندم و میگویم : به حق چیز های ندیده و نشنیده .
آقای هوخشتره اگر چه نامش غلامعلی است اما خودش را از نوادگان بهرام گور و خشایا رشا میداند و میگوید که در رگ هایش خون پاک آریایی جریان دارد .
می پرسد  : چریک فدایی که نبوده ای ؟
میگویم : نه !
میگوید : پیکاری ؟ مجاهد ؟ مصدقی ؟ خلق مسلمان ؟ جاما ؟  ؟ حزب خران ؟
میگویم : والله چه عرض کنم ؟
- در انقلاب شرکت داشتی ؟
- نه آقا ! آنوقت ها ما داشتیم توی فرنگستان شلنگ تخته می انداختیم
میگوید : یعنی میخواهم بدانم شما چه جور بنی بشری هستی . چپی ؟ راستی ؟ میانه ای ؟ چیکاره ای ؟
لحظه ای تامل میکنم و سخن شمس را برایش واگویه میکنم که  : در روزگاران پیش ؛ مردی بوده است بزرگ . نامش " آدم " . من از فرزندان اویم