آقاى بلاهت ....
آقاى بلاهت توى عمرش لاى هيچ كتابى غير از كتاب هاى درسى اش را باز نكرده است .
نه از شعر سر در ميآورد ، نه از موسيقى ، نه از تئاتر ، نه از سينما ...... و نه حتى از سياست
خيلى خوشبخت است اين آقاى بلاهت !! صبح كه ميشود كراواتش را به گردنش مى بندد و مى رود به اداره اش ، غروب كه ميشود ميآيد خانه ، شامى مى خورد و تلويزيونى نگاه ميكند و به بستر ميرود . فردا صبح دوباره كراواتش را به گردنش مى بندد و روز از نو ....روزى از نو ...
آقاى بلاهت ، پريروز ها يك كراوات تازه خريده بود . -- آقاى بلاهت هر ماه يك كراوات تازه مى خرد ! -- كراواتش را به گردنش بسته بود و به اداره اش رفته بود .
يكى از همكارانش گفته بود : آقاى بلاهت چه كراوات قشنگى ؟؟
آقاى بلاهت كراواتش را از گردنش باز كرده بود و به گردن همكارش بسته بود . هر چه هم همكارش داد و قال راه انداخته بود كه : آقا ....! من اصلا هيچوقت كراوات نمى بندم ، به خرج آقاى بلاهت نرفته بود .
در يك مجلس مهمانى ، آقاى بلاهت هم حضور دارد ، مجلس گرم و پر شورى است .
من يك ليوان شراب قرمز بر ميدارم و ميروم دم استخر مى نشينم و به تلالوى نور در آب چشم ميدوزم .
آقاى بلاهت سلام عليكى با من ميكند و صندلى كنار دستم را جلو ميكشد و روى آن مى نشيند .
من در حال و هواى اين هستم كه از اين شب و شراب و مجلس انس ، تا مى توانم لذت ببرم
آقاى بلاهت رو به من ميكند و مى پرسد : چه خبر ها ؟؟
مى گويم : خبرى نيست ...
دوباره مى پرسد : از ايران چه خبر ؟
مى گويم : خبر تازه اى ندارم
مى پرسد : روزنامه هاى ايران را مى خوانى ؟
مى گويم : اى ... گاهگدارى ..
مى گويد : نظرت چيست ؟
مى گويم : در باره ى چه ؟
مى گويد : وضعيت ايران را چگونه مى بينى ؟
مى گويم : مگر من پيشگو هستم ؟
مى گويد : شما بالاخره روزى روزگارى كار سياسى ميكرديد ، بايد بدانيد كه اوضاع ايران به كجا مى كشد !
مى گويم : ببين داداش ! ما مدت هاست آردمان را بيخته و الك مان را هم آويخته ايم ، ديگر شكر زيادى هم نمى خوريم ! حالا كارمان شخم زدن است و نوازش گل و گياه و دار و درخت ...
آقاى بلاهت از رو نمى رود ، دوباره مى خواهد نظرم را در باره جماعت سبز و بنفش بداند ،
در جوابش مى گويم : آقاى محترم ! من امشب آمده ام اينجا ، شرابى خورده ام ، موسيقى زيبايى گوش داده ام ، دوستانم را ديده ام و حالا مى خواهم پاى اين استخر ، زير اين آسمان پر ستاره ، آسوده خيال بنشينم و نم نمك شراب بخورم و به ريش هرچه سياست و سياستمدار است بخندم !حالا دست از سرمان بر ميدارى ؟ ميگذارى امشب مان به گند و گه ى سياست آلوده نشود ؟
پيش خودم خيال ميكنم كه لابد آقاى بلاهت دمش را روى كولش خواهد گذاشت و شرش را از سر مان خواهد كند ، اما آن شب مگر گذاشت ما شراب مان را بخوريم و به آسمان پر ستاره و رقص نور در آب لاجوردين خيره بشويم و از نوازش نسيم بر گونه ى گلگون شده از شراب مان لذت ببريم ؟؟
شب مان را به گند كشيد اين آقاى بلاهت ..!!
آقاى بلاهت توى عمرش لاى هيچ كتابى غير از كتاب هاى درسى اش را باز نكرده است .
نه از شعر سر در ميآورد ، نه از موسيقى ، نه از تئاتر ، نه از سينما ...... و نه حتى از سياست
خيلى خوشبخت است اين آقاى بلاهت !! صبح كه ميشود كراواتش را به گردنش مى بندد و مى رود به اداره اش ، غروب كه ميشود ميآيد خانه ، شامى مى خورد و تلويزيونى نگاه ميكند و به بستر ميرود . فردا صبح دوباره كراواتش را به گردنش مى بندد و روز از نو ....روزى از نو ...
آقاى بلاهت ، پريروز ها يك كراوات تازه خريده بود . -- آقاى بلاهت هر ماه يك كراوات تازه مى خرد ! -- كراواتش را به گردنش بسته بود و به اداره اش رفته بود .
يكى از همكارانش گفته بود : آقاى بلاهت چه كراوات قشنگى ؟؟
آقاى بلاهت كراواتش را از گردنش باز كرده بود و به گردن همكارش بسته بود . هر چه هم همكارش داد و قال راه انداخته بود كه : آقا ....! من اصلا هيچوقت كراوات نمى بندم ، به خرج آقاى بلاهت نرفته بود .
در يك مجلس مهمانى ، آقاى بلاهت هم حضور دارد ، مجلس گرم و پر شورى است .
من يك ليوان شراب قرمز بر ميدارم و ميروم دم استخر مى نشينم و به تلالوى نور در آب چشم ميدوزم .
آقاى بلاهت سلام عليكى با من ميكند و صندلى كنار دستم را جلو ميكشد و روى آن مى نشيند .
من در حال و هواى اين هستم كه از اين شب و شراب و مجلس انس ، تا مى توانم لذت ببرم
آقاى بلاهت رو به من ميكند و مى پرسد : چه خبر ها ؟؟
مى گويم : خبرى نيست ...
دوباره مى پرسد : از ايران چه خبر ؟
مى گويم : خبر تازه اى ندارم
مى پرسد : روزنامه هاى ايران را مى خوانى ؟
مى گويم : اى ... گاهگدارى ..
مى گويد : نظرت چيست ؟
مى گويم : در باره ى چه ؟
مى گويد : وضعيت ايران را چگونه مى بينى ؟
مى گويم : مگر من پيشگو هستم ؟
مى گويد : شما بالاخره روزى روزگارى كار سياسى ميكرديد ، بايد بدانيد كه اوضاع ايران به كجا مى كشد !
مى گويم : ببين داداش ! ما مدت هاست آردمان را بيخته و الك مان را هم آويخته ايم ، ديگر شكر زيادى هم نمى خوريم ! حالا كارمان شخم زدن است و نوازش گل و گياه و دار و درخت ...
آقاى بلاهت از رو نمى رود ، دوباره مى خواهد نظرم را در باره جماعت سبز و بنفش بداند ،
در جوابش مى گويم : آقاى محترم ! من امشب آمده ام اينجا ، شرابى خورده ام ، موسيقى زيبايى گوش داده ام ، دوستانم را ديده ام و حالا مى خواهم پاى اين استخر ، زير اين آسمان پر ستاره ، آسوده خيال بنشينم و نم نمك شراب بخورم و به ريش هرچه سياست و سياستمدار است بخندم !حالا دست از سرمان بر ميدارى ؟ ميگذارى امشب مان به گند و گه ى سياست آلوده نشود ؟
پيش خودم خيال ميكنم كه لابد آقاى بلاهت دمش را روى كولش خواهد گذاشت و شرش را از سر مان خواهد كند ، اما آن شب مگر گذاشت ما شراب مان را بخوريم و به آسمان پر ستاره و رقص نور در آب لاجوردين خيره بشويم و از نوازش نسيم بر گونه ى گلگون شده از شراب مان لذت ببريم ؟؟
شب مان را به گند كشيد اين آقاى بلاهت ..!!