دنبال کننده ها

۱۶ فروردین ۱۳۹۳


آبجى مظفر .... !!!!
پس از آنكه ناصر الدين شاه به ضرب گلوله ى ميرزا رضا كرمانى از پا در آمد ، مردم به دلايلى نسبت به آينده ى مملكت به سختى اميد وار شدند . عبد الله مستوفى كه خود در آن هنگام بيستمين سال عمر خود را مى گذرانيده و از نزديك شاهد حوادث بوده است ، در كتاب " شرح زندگانى من " مى نويسد :
از دو ساعت به غروب مانده ، در شهر حرف هايى راجع به تير خوردن شاه دهن به دهن مى گشت ، اما با غروب آفتاب ديگر ترديدى در مردن شاه باقى نماند . مردم به دكان هاى نانوايى و رزازى و بقالى هجوم كردند و هر كس هر قدر مى توانست خوار و بار تدارك كرد و دو ساعت از شب گذشته همگى به خانه ها چپيدند .
صدر اعظم ( امين السلطان ) از تلگرافخانه ى عمارت سلطنتى خبر واقعه را به مظفر الدين ميرزا وليعهد به تبريز فرستاد . سپس دستور برقرارى حكومت نظامى را در شهر داد . رييس انبار غله را احضار كرد و دستور كافى براى فراوان بودن نان شهر داد .فردا صبح كه مردم از خانه ها بيرون آمدند ، شهر را در حالت نظامى و دكان ها را پر از خوار و بار ديدند و از اين روز تا ورود مظفر الدين شاه به پايتخت ، تهران و حول و حوش از ايام عادى هم امن تر بود ، چنان كه حتى قاطر چى هاى شاهى هم دست از پا خطا نكردند .
اما مظفر الدين شاه در تبريز نشسته بود و در آمدن به پايتخت امروز و فردا ميكرد . عامه به سختى انتظار ورود مظفر الدين شاه را دارند ، همه تصور ميكنند اين مرد چهل ساله كه بيست سال تمام ، در حاشيه ، مشق سلطنت كرده است ، همينكه وارد شود و بر تخت بنشيند ايران را بهشت برين خواهد كرد .
خلايق به فرداى خود و آينده ى مملكت اميد وارند و اين اميد وارى هاى تاثر انگيز را در ترانه ها و تصنيف هاى آن روز گار مى توان ديد :
شاه نو ، باز ماه نو ، آمد به تهران
حالا بيا تا مى خوريم
شراب شهر رى خوريم
حالا نخوريم پس كى خوريم ؟ .....
اما شاه از تبريز حركت نمى كرد . آن روز ها مردم نمى دانستند ولى بعد ها كه به اخلاق خرافات پسند اين شاه بر خوردند معلوم شد اعليحضرت به مناسبت نحوست عدد 13 نمى خواهد كه در اين سال 1313 كه در واقع 13 دو آتشه است بر تخت سلطنت جلوس كرده باشد و اينهمه تاخير براى آن است كه ماه محرم 1314 نزديك شود و عذرى براى تاخير تاجگذارى پيش آيد .
ولى بعد از تاجگذارى هم باز از اصلاحات خبرى نيست و در بر همان پاشنه ى ناصرالدين شاهى مى گردد .مردم كه به انتظار اصلاحات بى تاب بودند بناى غرغر را گذاشتند و كار به اشعار عاميانه رسيد كه بچه ها در كوچه ها مى خواندند :
آبجى مظفر آمده
برگ چغندر آمده ...
دو دور دو دور دورشو ببين
امير بهادرشو ببين
چادر و چاقچورش كنين
از شهر بيرونش كنين ....
........................
دسته ى ريحون اومده
مثال حيوون اومده
بار چغندر اومده
مثل قلندر اومده
چارقد عروس گرون شده
آبجى مظفر پنهون شده ...
.....................
ابجى مظفر چرا آب گرونه ؟؟
آبجى مظفر چرا نون گرونه ؟؟
بارى . از اين قضيه بيش از صد و چند سال ميگذرد و ملت ايران كه به هواى آب به سرابى چنين وحشتناك و گردابى چنين هايل در افتاده است ، اكنون آبجى مظفر ديگرى را در برابر خود دارد كه بغير از حرف زدن و وعده دادن و ملت بيچاره را از چاله به چاهى ديگر انداختن ، هنر ديگرى ندارد .
اگر صدو چند سال پيش ، بچه هاى محله هاى تهران ، توى كوچه ها راه مى افتادند و ميگفتند : آبجى مظفر چرا نون گرونه ؟ حالا بچه هاى ما بايد توى خيابان ها راه بيفتند و به اين آقاى رييس جمهور بى خايه بگويند : آبجى کلید ساز خايه ت كو ؟
ياد يك داستان ديگر افتادم . وقتى كه آغا محمد خان خواجه ، شاهزاده ى شجاع خاندان زند يعنى لطفعليخان را با آن طرز فجيع به قتل رساند و تاج و تخت شاهى ايران را تصاحب كرد ، شعرى در زبانها افتاد كه مى گفتند آنرا لطفعليخان زند قبل از مرگ خود سروده است . شعر اين است :
يارب ، ستدى ملك ز دست چو منى
دادى به مخنثى ، نه مردى نه زنى
از گردش روزگار معلومم شد
پيش تو چه دف زنى چه شمشير زنى ..
بنظر شما اين شعر مصداق عينى روزگار امروز مان نيست ؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر