دنبال کننده ها

۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

عقل معاش

عقل معاش ....

داشتیم با خودمان کلنجار میرفتیم که اگر بجای درس خواندن و عمر عزیز را صرف " ضربا ضربا ضربوا  " کردن ؛ میرفتیم مرغداری باز میکردیم ؛ حالا برای خودمان یک آقای میلیاردر شکم گنده بودیم ها !!
 شاید هم حاج آقا شده بودیم و حالا وزیری ؛ وکیلی  ؛ کاره ای در حکومت عزیز اسلامی بودیم .
لابد می پرسید چرا مرغداری ؟  حالا خدمت تان عرض میکنیم :
ما در جوانی هایمان چند ماهی حوالی سیاهکل معلم بودیم . اتاقکی اجاره کرده بودیم و چون میخواستیم یک آقای چه گوارای وطنی بشویم غذای مان شبانه روز سیب زمینی سرخ کرده بود و مرغانه و برنج چمپا
چند روزی قبل از اینکه امتحانات بچه ها فرا برسد ؛ دیدیم هر کس که از راه میرسد مرغی ؛ خروسی ؛ مرغانه ای ؛ برایمان هدیه میآورد اول ها نمیدانستیم چرا اینقدر عزیز دردانه شده ایم  تا اینکه دو زاری مان افتاد که بیچاره ها با وجودیکه خودشان یک ستاره در هفت آسمان ندارند اما  دارند سبیل " آقای مدیر " ی را که ما باشیم چرب میکنند تا در دادن نمره به نور چشمی هایشان  ناخن خشکی نفرماید !
خدا بسر شاهد است یکوقت دیدیم سی چهل تا مرغ و خروس توی حیاط خانه مان رژه میروند و آقای مدیری که ما باشیم نمیدانیم چه خاکی بسرمان بریزیم .
غرض اینکه اگر همان مرغ و خروس های صلواتی را تر و خشک کرده بودیم حالا یک مرغداری داشتیم به این بزرگی ! خودمان هم شده بودیم یک حاج آقای میلیاردر شکم گنده !
اصلا آقا ! ما از همان قدیم ندیم ها عقل معاش نداشتیم که نداشتیم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر